«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
پرش در خلاء | یادداشتی بر سریال نقابداران (Peaky Blinders S06 E01)
فصل ششم نقابداران (Peaky Blinders) میتواند ضعیفترین و گسستهترین فصل آن باشد. در واقع همیشه هم چنین است؛ فصل اول بهترین و اولین فصل بود، بعد فصل دوم، بعد فصل سوم، بعد فصل چهارم، فصل پنجم تقریبا بدترین فصل و حالا، فصل ششم. این نزول اساسا نه از کارگردانی که از نزول فیلمنامه میآید.
مشکل فیلمنامه این است که کاشتی ندارد که برداشتی داشتهباشد. فصل اول رو ساختند، خب سریال گرفت! حالا چه کنیم؟ برای فصل دوم چی بریزیم؟ چطور بتوانیم این فصل دوم را محکم به فصل اول پیوند دهیم؟ این پیوند همیشه شل است اما در فصلهای ابتدایی، تا مثلا فصل سوم، کمتر به چشم میآید. با ورود به فصل چهارم است که یک مسئله کوچیک (انتقام) همینطور بزرگ میشود و کل سریال را میگیرد! انگار که سرکاری ست یا مثلا همینطور یک ایتالیایی جالب را آورد تا دلربایی کند (من خیلی ازشون خوشم میاومد) و تا آخر فصل، ما را مشغول نگه دارد. منهای این کار چیست؟ چه فایدهای دارد؟ حتی حذف برادر (جان) چنان بد اتفاق افتاد که خیلی زود فراموش میشود (علیرغم غصه اولش که بخاطر فصلهای قبلی ست)؛ یعنی اصلا حتی یادی و نشانی از جان و غصهای از او نه در فصل 5 است، نه اینجا در فصل 6. فیلمنامه نمیتواند طرح بریزد، اینکه بطور کلی چه بشود و خطوربط قضیه چگونه باشد و هر کس، کجا قرار بگیرد، شخصیتی مثل خواهر (آیدا) اولش خیلی روی اعصاب است و الکی ناراحت و لوس و غرغرو ست ولی بعد، کلا تغییر میکند؛ چرا، چطور و چگونه؟ کارگردانی نمیتواند در نشان دادن این تغییر کمکی بکند چون فیلمنامه عملا ملاتی در اختیارش نگذاشته.
یکی از مشکلات فیلمنامه، پرداخت شخصیت است، کاراکترسازی ست. فیلمنامه حداکثر کارش دادن داده و اطلاعات بیخود است؛ مثلا تامی افسرده و عصبی ست، چرا؟ چگونه؟ چطور؟ این افسرده بودن و عصبی بودن را فقط اجرا و کارگردانی نگهداشته وگرنه فیلمنامه، حداکثر کارش این است که یک موقعیت پوشالی (حادثه جنگ، فرانسه) را بیاد بیاورد. مشکل همینجا ست! این اتفاق که از اول سریال همینطور رویش مانور دادهمیشود و به یاد آوردهمیشود، واقعا تأثیرگذار است؟ شما با دیدن یا شنیدن این موضوع، آیا متأثر یا غمگین میشوید؟ اتفاقی برایتان میافتد؟ برایتان سؤال نیست: «خب که چه؟ چه چیز این اتفاق انقدر مهم است؟» چطور همچین چیزی باعث آسیبهای روحی میشود؟ جنگ است یا خالهبازی؟ فیلمنامه با این موقعیت و خاطره باسمهای، هیچ چیز را نمیتواند توجیه کند، حتی اینکه اینها دیگر اون آدمهای قبل از جنگ نیستند، کارگردان هم به شکل غلطی انجام شده و شبیه یک کلیپ است! این صحنه هیچ بار و کششی ندارد، حتی متوجه نمیشویم اینها چطور رفتند به تونل و معدن و چطوری نازیها ریختند سر اینها. مشکل فیلمنامه این است که باورپذیر نیست و تغییرات و چرخشهایی دارد، طرحهایی دارد، آدمها و سوژههایی دارد که باورپذیر نیستند، ساختهنمیشوند، درنمیآیند. نه افسردگی فلانی در میآید، نه اعتیاد اون یکی، نه افسردگی A، نه پژمردگی B، نه عشق C، نه عاطفه D، هیچکدام منطقی و توجیهپذیر نیستند؛ فیلمنامه نه میتواند داده، اطلاعات و کدهای لازم را برای این ساخت، این تصمیم و این حرکت بدهد، نه توان پرداخت و ساختن این شخصیت یا موقعیت را دارد. حداکثر حرکت فیلمنامه این است که باسمهای و تقلبی عمل کند و یک خاطره بیمعنا (جنگ فرانسه) یا یک اخلاق و سوءپیشینه تقلبی برای یکی از افراد درست کند. مایکل از دست تامی عصبانی ست، چرا؟ چرا فکر میکند او مادرش را کشته؟ خودش بیشتر مقصر نیست؟ که با این همه یال و کوپال، این همه ادعا، نتوانسته از مادرش مراقبت کند؟ تامی چرا افسرده است؟ ترک الکل برای چه؟ اصلا الکل چه تأثیری داشت که حالا ترکش داشتهباشد؟ فیلمنامهنویس الکی و باسمهای یک الکل را اضافه میکند که مثلا طرف رو فلان میکند، ما هم باید باور کنیم، این یعنی اینکه تصنعی و الکی ست. اما کار قوی کارگردانی و تأکیید و ساختی که دارد، این را قابلتحملتر میکند تا کمتر توی ذوق بزند؛ اما این مشکل از فصل دوم و خصوصا چهارم و پنجم هست تا حالا و فصل ششم که از همه بیشتر و خطرناکتر است، بطوریکه میتواند منطق کل داستان یا منطق یک شخصیت را، بکلی زیرسؤال ببرد،میتواند هنه چیز را نابودند و تصنعی کند، باسمهای کند، بیمعنی کند، بیپرداخت کند، بیساخت کند، بیچفتوبست کند، بیمحتوا کند، میتواند حتی سریال را به یک چیز لوس و بیمزه تبدیل کند، میتواند شخصیتها را بسیار لوس و نونور و بیمعنی کند؛ این از کارخانه باسمهسازی (فیلمنامه).
نکته دیگر فیلمنامه که تقریبا از همان مشکل باسمهسازی هم سرچشمه میگیرد، پرشهای هواییاش است! یک فصل کلا آزوالد موزلی و فاشیست و جنگ جهانی میآید تا کپ کنیم! این فصل ولی اصلا انگار آزوالد تعطیل است! تامی سیاستمدار شد الآن؟ هنور هست؟ چطوریها ست؟ معاون حزب فاشیست انگلستان در چه حالی ست؟ مشغول دعوای خانوادگی با مایکل و فروش مورفین است؟ مشغول چیست؟ فیلمنامه آشفته است، نمیتواند یک خط راست و مستقیم اصولی پرشاخوبرگ را برای سریال بسازد، این اینجا خیلی شدید است و کمکاری نویسنده است ولی در کل، مشکل اصلی تمام سریالهای دنبالهدار مثل "بزنگید به ساول" و "وستورلد" هم هست. مشکل این است که طرف یک فصل فیلمنامه مینویسد و این روزمرگی و بیاعتمادی به سریالسازان و نویسندگان فیلمنامه هم هست، یک ایدههایی هم برای فصل دوم و سوم و پایان و اینها دارد، ولی قضیه بیخ پیدا میکند و یکدفعه سر فصل دوم و سوم در جزئیات فیلمنامه و خطوربط میماند، در فصل چهارم اصلا در همه چیز میماند و نمیداند با فلان شخصیت چکار کند و هیجانزده، حذفش میکند یا بهمانی را الکی گنده و پررنگ میکند، از کاه، کوه میسازد و از کوه، کاه. میپرد و گاهی جامپکات میدهد! از فصل پنجم یکدفعه چهارسال میگذرد و از1929 میرویم به 1933 میکلون، فرانسه، مورفین!، هروئین!، کوکائین!، مایکل، نلسون، دیگر چی؟ فاشیسم چی شد؟ موزالد چی شد؟ مجلس نمایندگان، کارخانهها، کاروبار... «ولش کن! دیدیم مورفین و میکلون بهتر هست، گفتیم بریم اونجا! منطق و توجیه پشتش رو ولش کن! همینطوری هوایی پرواز میکنیم، میریم اونور، میریم اینور، هر کجا، هر جا، هر لحظه، هر زمان، هر فصل... ما اصلا به منطق و پی و پایه داستان، کاری نداریم!» ته قضیه رو که دربیارید: «تو کار موندیم، حالا هر چیزی، چه مربوط، چه نامربوط، چه منطقی، چه غیرمنطقی، که بامعنی، چه بیمعنی، همینطور از خودمان اضافه میکنیم و تو هم میریزیم و یک چیزی به اسم پیرنگ و قصه و داستان سرهم میکنیم.» این است قضیه قصه، قصه از فصلی به فصل دیگری پرش میکند و فصلها، به هم متصل و بایسته و پیوسته نیستند، از طرفی، شعار میدهد و موقعیتها و ویژگیهای شخصیتهایش، تصنعی و باسمهای ست.
کارگردانی اما برگ برنده سریال (نقابداران) است. کارگردانی تا حدی حتی عیبها و ایرادات فیلمنامه را میپوشاند و ریتم و تنش مناسبی دارد که تا انتها و همیشه، مخاطب را درگیر سریال میکند. کارگردانی از تصویر استفاده میکند، جای دوربین و صحنه، در مواقعی خیلی درست است، تصویر نور و بافت و رنگ دارد. فیلم موفق میشود که یک جهان نسبتا زنده منحصربهفرد طراحی کند و مکانها و شمایل خاص خودش را بسازد؛ در اجزای تصویر، رنگ، بازیگر، اشیاء و طراحی صحنه و میدان، زیاد پرجزئیات نیست ولی منظم و دقیق است و سازنده جهان سریال است. کارگردانی، منحصربهفرد است، ویژه است، در خدمت اثر است. کارگردانی یک فیلم مدرن باید چنین باشد، درست است که خبری از میزانسن و حتی دکوپاژ (طراحی صحنه) نیست، اما همین راه رفتن آدمها و شکلوشمایل محیط، هنوز هست. کارگردانی در سینما یک چیزی شبیه فیلمبرداری شده، یک صحته نصفهنیمهای هست که به تنهایی سینمایی نیست (باید دوربین شکارش کند، فیلمنامه هم باشد.)، یک دوجین بازیگر و اثاث، اینها همینطور میچرخند و تکان میخورند و دوربین هم مثل مجالس عروسی، اینها رو فیلمبرداری میکند. نه تأکییدی، نه تکانی، نه کاتی، نه پنی، تراکی، هیچی! فقط فیلمبرداری بیهویت و بیسوژه، تمرکز روی لباس عروس و داماد، فیلمبرداری عروسی. Peaky Blinders چنین وضعیتی ندارد؛ دوربین همراه شخصیت است (مثلا تامی) و حول او میچرخد، دوربین تنش میآفریند، موسیقی هم هست، بازی بازیگر هم هست اما بیشترین مزیت کارگردانی در اینجا، ریتم و تنش هیجانانگیز و ضربآهنگ دقیق، منظم و درگیرکنندهای ست که میآفریند و مخاطب را، در اثر غوطهور و درگیر میکند. فرضا اگر تامی دارد وسط خیابون راه میرود، این یک راه رفتن معمولی نیست؛ دوربین او را از جلو (نه پشت) میگیرد، این یعنی چی؟ یعنی:«تامی دارد میآید سراغتون...» اگر میخواست بگوید: «تامی داره میره.» باید نما را از پشت میگرفت. اندازه نما متوسط و نزدیک است، معمولا هم از پایین (Low-Angle) است؛ این یعنی چی؟ یعنی: «ابهت و جذبه تامی.» بعضی وقتها هم از پشت میگیرد، این یعنی چی؟ یعنی: «رابطه شهر با تامی» یک وقتهایی دستهای از خانواده (شلبیها) را میگیرد، این یعنی چی؟ یعنی: «عظمت خانواده شلبی» این تازه دمدستیترین و ضعیفترین حرکت کارگردانی ست.
فصل آخر (شوخی ست، پایان با فیلم سینمایی درست نیست) نقابداران (Peaky Blinders) در جای درستی نیست و جایگاه محکم و قویای ندارد، پرشی از فصل 3 به 4، از 4 به 5 و حالا، جامپ-کات گندهای از 5 به 6! با کلی حفره و دعوا (ما دعوا داریم باهاش!) که حق است و این فیلمنامه، ظالم است نسبت به سریال. کارگردانی همچنان قوی است و مثل همیشه، سریال را سرپا نگهمیدارد اما این آیا ضعفهای فیلمنامه را میتواند بپوشاند؟ فیلمنامه حفره دارد و پرداختش باسمهای ست، کاراکترسازیاش شعاری ست، این کارگردانی بیچاره چقدر زور بزند؟ چقدر رنگ؟ چقدر بافت؟ چقدر صحنه؟ چقدر دکور؟ چقدر کات؟ چقدر نما؟ خداحافظ شما... به امید دیدار!
ببخشید، شاید بهتر باشد نگوییم کارگردانی به معنای ساخت یک قسمت، بیشتر به معنای تهیهکنندگی و ساخت مکانها و فضاها و تیپها و شمایل، جهان.
قسمت دوم این یادداشت و فاجعه قسمتهای آشفته دوم و سوم.
قسمت سوم و جمعوجور کردن نصفهونیمه سریال
مطلبی دیگر از این انتشارات
نشان از که پرسمت؟ | یادداشتی بر سریال بینشان - راما قویدل
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروتخته چفت است؟ یادداشتی بر برنامه مهمونی
مطلبی دیگر از این انتشارات
فیلم بازنده، یادداشتی بر فیلم مرد بازنده