ما همه جا مانده دوست داشتنی داشته ایم...

او آدمی عجیبی است آدمی از جنس عقیده هایی هرچند متفاوت آدمی با اداراک و نگرش بسیار متفاوت ولی آدم جالبی است وحرف هایش کمی قابل تامل.
اما خوب حرف هایش را کسی گوش نکرد تنها گوش شنوایش من بوده ام و دیوار اتاقش و خود درونش...

روزی نشسته بودیم او بسیار در فکر بود و در پایان تامل گفت:آهای پسر یه چیز جالب را توجه کرده ای؟
گفتم چه چیز را؟
گفت ما همه جا مانده ای دوست داشتنی داشته ایم...
گفتم چه می گویی کمی راحت تر حرف بزن تا من هم بفهمم...

گفت:ما همیشه چیز هایی را جا میگذاریم آن چیز مانند عشقی در گرو چشمان مشکی آهو مانندی در خیابان است یا نه خیابان را ولش کن دلدار و گرو دار شب های تارت...
آن چیز مانند خود ماست که گاهی در آینده و گاه در گذشته غرقش میکنیم و جایش میگذاریم.
خودمانیم زندگی در حال را یاد نگرفته ایم.
اوادامه داد
ما همه جا مانده ایم
گاهی در اوج یک رفتار
گاهی در گذشته ای شاد
گاهی در عشق یار
گاهی در دیار دگر
گاهی درمیان آینده ای مبهم
موضوع دردناک این است که حال من با من نیست.
آهی بلند کشیدگفت میخواهم تغییر کنم میخواهم نوکر تک تک روز های زندگی خود باشم آخر چقدر منتظر روز شاد باشم؟
چرا خودم روز شاد را نسازم؟

گفتم آخر مگر میشود با این وضعیت؟

جوابی کامل و تامل برانگیز داد...
اوگفت آیا تو غصه بخوری آیا چیزی عوض میشود؟اما اگر شاد باشی میتوانی دل کسی را شاد کنی.
آیادنیا منتظر و گرفتار غصه ی تو یکی آدم در زمین میماند؟
آیا زمین و زمان ازچرخش وا می استد؟
آیا زمان ایست کامل میشود؟
درآخر گفت غم هیچ فایده ای ندارد اما شادی فایده ها دارد حست را خوب میکند و به دلیل اینکه داری نیکی میکنی به انسان ها چون ممکن است لحظه ای شاد شوند پاداش عظیمی در انتظار توست....
من میگم دلقک قصه زندگی باش و قاتل غصه زند گی های اطرافت.

او آدم عجیبی است و تنها گوشه ای از عقاید اوست.
پدرش به او می گوید تو قرار نبود که انسان شوی نمیدونم چی میخواستی بشی آنقدر عجیب است :)