نقد سریال خاندان اژدها؛ فصل دوم قسمت اول// کدام پسر؟

فصل دوم با افتتاحیه‌ای حساب شده و جذاب نوید فصل هیجان انگیزی را می‌دهد. با نقد این قسمت همراه من باشید.

تقابل دو جبهه‌ی سیاه و سبز بر سر تصاحب تخت پادشاهی
تقابل دو جبهه‌ی سیاه و سبز بر سر تصاحب تخت پادشاهی

معمولا سازندگان سریال اتفاقات عجیبی را در افتتاحیه‌ی فصل قرار نمی‌دهند. همانطور که در مورد بازی تاج و تخت هم دیدیم، قسمت اول معمولا اتفاقات فصل گذشته را یادآوری می‌کند و شخصیت‌های اصلی و حال و هوایشان را به مخاطب نشان می‌دهد و اتفاقات مهم و تعیین کننده را برای قسمت‌های بعدی کنار می‌گذارد (در مورد بازی تاج و تخت به استثنای قسمت افتتاحیه، در قسمت‌های فرد هر فصل اتفاق مهم رخ می‌دهد و همه چیز در قسمت نهم به اوج می‌رسد). یادتان باشد جنگ اژدهایان هنوز شروع نشده فقط دو طرف (جبهه‌ی سیاه و سبز) هر دو در حالت آماده باش قرار دارند. با اینکه آلیسنت در نهایت خوش بینی آمیخته با حماقت انتظار دارد رنیرا حتی بعد از کشته شدن پسرش هم پیشنهاد صلح را بپذیرد، اما می‌بینیم که سربازان در کینگز لندینگ در حالت آماده باش قرار دارند و طبق گفته‌ی اگان، ویگار در حالت کشیک و آماده باش از بارانداز پادشاه مراقبت می‌کند. سایه‌ی جنگ بر سر این مملکت افتاده و به گفته‌ی کریستن کول اجتناب ناپذیر است. در جبهه‌ی سیاه هم اوضاع به همین شکل است و همه خود را برای اتفاقات پیش رو آماده کرده‌اند.

افتتاحیه‌ی فصل دوم سریال خاندان اژدها تک تک شخصیت‌های مهم را نشانمان می‌دهد و یادآوری می‌کند که چه بر سرشان گذشته و الان چه حالی دارند:

جبهه‌ی سیاه:

رینیرا: فرزندش کشته شده و او هنوز داغدار است. مخصوصا اینکه لوک در جریان ماموریتی که مادرش به او سپرده از دنیا رفته و رنیرا خود را گناهکار می‌بیند. رنیرا که حالا در جبهه‌ی سیاه‌ها ملکه‌ی هفت پادشاهی است زمان زیادی برای سوگواری ندارد و باید خودش را جمع و جور کند.

دیمون تارگرین: همان دیمون تارگرین همیشگی است. سرکش و مغرور و بی‌ملاحظه. به تنها چیزی که فکر می‌کند شروع جنگ و قدرت نمایی است.

کورلیس ولاریون: با یکی از خدمه‌ی کشتی‌اش که جانش را نجات داده ملاقات می‌کند و از آنجا که این دنیای فانتزی گیم آف ترونز است احتمالا این ملاقات بعدا نقش پررنگی در داستان داشته باشد.

رینیس تارگرین: نوه‌اش را از دست داده و در حالت آماده باش جنگی، همراه با اژدهایش کشیک می‌دهد.

کرم سفید: بعد از تسهیل به تخت نشینی اگان از پایتخت فرار کرده و اسیر دست دیمون تارگرین است.

آلیسنت: خودش را در موقعیت عجیبی قرار داده. از طرفی با هیولای خطرناکی مثل لاریس استرانگ مراوده دارد و حالا او از ملکه آتو دارد. مثلا می‌بینید که چگونه هنگام ملاقات ملکه به او می‌گوید:« میخواستم قبل از جلسه‌ی شورا شما را ببینم اما ناخوش بودید» کلمه‌ای که لاریس در زبان انگلیسی برای «ناخوش» استفاده می‌کند، کلمه‌ی indisposed است که معنی دوپهلویی دارد و معنی دیگر آن بی‌تمایل است. در واقع آلیسنت بعد از اینکه می‌فهمد لاریس چطور از شهرت وحشتناک هرن هال برای لاپوشانی قتل پدر و برادرش سواستفاده کرده از او می‌ترسد و سعی می‌کند خیلی با او دم خور نشود. اما از طرفی آلیسنت خیلی به او احتیاج دارد و آدم‌هایی مثل لاریس در جنگ‌ها می‌توانند طرف برنده را تعیین کنند. خود لاریس هم از قدرت پشت پرده‌اش لذت می‌برد و حاظر نیست به این راحتی‌ها دست از آلیسنت بکشد و این تمایلش را با انتخاب خدمتکار جدید آلیسنت نشان می‌دهد.

آلیسنت به خاطر زن بودن هیچ وقت جایگاه قابل اعتنایی در سیاست نداشته. راستش او حتی در چشم پدر خودش هم جایگاهی ندارد و آتو هنوز با آلیسنت مثل یک دختر بچه رفتار می‌کند و در مکانی مثل شورا نگاه‌های ملامت باری به او می‌اندازد که جایگاهش را تضعیف می‌کند. خود او هم به پدرش، آتو های تاور، یادآوری می‌کند که تضعیف جایگاه او باعث می‌شود نفوذشان بر اگان و ایموند کمتر شود.

آتو های تاور: که دوباره دست پادشاه شده سعی می‌کند به او روش‌های مملکت‌داری بیاموزد اما اگان مشخصا علاقه‌ای به مملکت داری ندارد. او از آن دست بچه پولدارهایی است که فقط پول و موقعیت خانوادگی را می‌خواهند نه مسئولیت‌هایش را. این مسئله آتو را در موقعیت خطرناکی قرار می‌دهد چون همانطور که آلیسنت می‌گوید اگان می‌خواهد خودش را ثابت کند. این را بگذارید کنار این موضوع که آتو با رفتار غیر سیاست مدارانه‌اش با اگان از چشم او افتاده و حالا این رابطه‌ی ضعیف فقط آتش لاریس استرانگ را کم دارد که به اگان توصیه می‌کند برای آنکه به لردهای مملکت خودش را ثابت کند باید دست را عوض کند. لاریس به اگان می‌فهماند که عوض کردن دست حرکت واضحی است که نشان می‌دهد اگان با پدرش ویسریس تفاوت دارد و دوران تازه‌ی وستروس شروع شده.

ایموند تارگرین: بااعتماد به نفس بالا منتظر جنگ است و حتی از آن استقبال می‌کند.

کریستن کول: هنوز از رینیرا متنفر است و او را زن حقه بازی می‌داند. او یک بار دیگر سوگند گارد پادشاهی خود را زیر پا گذاشته و با ملکه‌ی مادر وارد رابطه شده.

بزرگترین حادثه‌ی اپیزود اول سکانس پایانی هوال انگیز آن است که برای درک بهتر آن باید کمی در مورد جورج آر آٰ مارتین و فضای ذهنی او اطلاعات بیشتری داشته باشید.

زیبایی کتاب‌های مارتین (خالق سری کتاب‌های بازی تاج و تخت) عظمت و گستردگی‌شان است؛ عظمت و گستردگی‌ای که چنان با جزئیات همراه است که تنه به واقعیت می‌زند. اگر مثل من به تاریخ علاقه‌مند باشید میبینید که داستان‌های تاریخی پر از نکات اغراق شده و جهت گیرانه است و اساسا چیزی به اسم وقایع نگاری نداشتیم. انگشت شمار بوده‌اند تاریخ نویسانی که صرفا وقایع اتفاق افتاده را گزارش کنند. این کار دو علت داشته: یکی خود تاریخ نویسان به علت جایگاهی که در جامعه داشته اند نگاه حق به جانبی داشته‌اند و گمان می‌کردند «درست» چیزی است که آن‌ها به آن اعتقاد دارند و برعکسش قبیح و بد و زشت و ناپسند بوده (فراموش نکنید تعداد افراد باسواد که توانایی خواندن و نوشتن بسیار محدود بود و آن‌هایی که این استعداد را داشتند در بین مردم از احترام خاصی برخودار بودند) و دوم اینکه واقعا تاریخ نویسان چقدر به جای اتکا به گفته‌ها و شنیده‌ها به حقایق دسترسی داشته‌اند؟ آن‌ها تا چه حد از جریانات پشت پرده باخبر بوده‌اند؟ یا درایت درک و تفسیر درست از وقایع را داشته‌اند؟

واقعیت این است که در عین حالی که دوست داریم فکر کنیم منابعی که در اختیارمان قرار گرفته‌اند حقیقت‌های تاریخی هستند و یک آدم دقیق و بی‌طرف، بدون هیچ دخل و تصرفی آن‌ها را نوشته، دست‌نوشته‌هایی که امروزه وجود دارند اغلب «پرت» هستند. خب، مارتین آنقدر آدم باهوشی بوده که این مسئله را هم در نگارش کتاب‌هایش لحاظ کرده. وقایع جنگ اژدهایان و اساسا بسیاری از داستان‌ها و افسانه‌های سری کتاب‌های نغمه‌ی آتش و یخ بر اساس گفته‌ی چند استاد اعظم و شایعه‌هایی بوده که بین مردم پیچیده. برای همین فهمیدن اینکه واقعا چه اتفاقی افتاده کار سختی است. (مقیاس شایعه پراکنی‌ها در سریال زیاد نیست اما اگر کتاب مربوط به وقایع سریال گیم آف ترونز را بخوانید متوجه می‌شوید که شخصیت‌ها بسیاری وجود دارند که نسبت به تخت پادشاهی ادعا دارند و خودشان را از نسل تارگریان‌ها می‌دانند. در سریال دنریس بدون شک تنها تارگرین باقی مانده است اما در کتاب شخصیتی به نام اگان هم خودش را از نسل تارگرین‌ها می‌داند و خودش را پادشاه برحق می‌داند.). ناسلامتی وقایع دنیای گیم آف ترونز و خاندان اژدها نه در عصر ارتباطات که در یک فانتزی قرون وسطایی رخ می‌دهد که سرعت انتقال اطلاعات بسیار پایین بوده و برای رسیدن خبر از یک نقطه به نقطه‌ی دیگر وستروس به حداقل چند هفته زمان احتیاج بوده. اما از آنجا که دنیای سریال‌ و کتاب، دو دنیای متفاوت هستند و امکان به تصویر کشیدن گستردگی دنیای مارتین در قالب سریال سخت است، سازندگان مجبور هستند بر روی خط مستقیم‌تری جلو بروند.

هر چند این اولین باری نیست که سریال از همچین رویکردی استفاده کرده (مثل فصل اول و جریان کشته شدن همسر ولاریونی رنیرا)، این بار کاری که سریال انجام داده خیلی بزرگ‌تر و جسورانه‌تر است. در کتاب‌ها، تاریخ نویسان نوشته‌اند ( باید دوباره تکرار کنم الزاما بر اساس حقیقت نیستند) شخص رنیرا دسترو قتل پسر اگان را صادر می‌کند و اینجاست که جمله‌ی «یک پسر در عوض یک پسر» معنی پیدا می‌کند. اما در سریال رنیرا ایموند تارگرین را می‌خواهد. همانطور که توضیح دادم، وقایعی که ما از گذشته می‌خوانیم معمولا از فیلتر شایعات، دستکاری و هزار جور پیچش و خمش عبور کرده و به دست ما رسیده و الزاما حقیقت نیست. کاملا محتمل است که رنیرا واقعا ایموند را خواسته باشد و منظورش از پسر هم پسر الیسنت بوده نه پسر اگان. اما از آنجا که دنیای فانتزی مارتین همیشه جا را برای برداشت آزادانه‌ی کاراکترهایش باز می‌گذارد، دو ماموری که برای کشتن رفتن ایموند رفته‌اند ترجیح داده‌اند که لقمه‌ی آسان‌تر را بردارند و به جای آنکه ایموند، که به مهارت‌های مبارزه و شمشیرزنی معروف است، بکشند جان یک کودک بی‌گناه را در خواب گرفته‌اند و اینطوری خودشان را توجیه کرده‌اند که منظور ملکه از پسر، پسر اگان بوده، نه پسر آلیسنت.

اما شاید سازندگان عمدا این تغییر را ایجاد کرده باشند: شما برای اینکه فیلم یا سریالی را دوست داشته باشید و دنبال کنید باید شخصیت‌های آن را دوست داشته باشید و با آن‌ها همذات پنداری کنید. از آنجا که رنیرا از کاراکترهای اصلی سریال است و مخاطبان باید بین او به عنوان پرچمدار جبهه‌ی سیاه و جبهه‌ی سبز یکی را انتخاب کنند، سریال نمی‌توانسته او را تا حد شخصیت پلیدی که دستور قتل یک کودک بی‌گناه را صادر می‌کند (حتی اگر به بهانه‌ی انتقام و عدالت باشد) پایین بیاورد.

شیطنت عوامل سریال در مورد این اتفاق به خصوص هم جالب است. وقتی دیمون تارگرین به ملاقات موش گیر قصر می‌رود کاملا برایش مشخص می‌کند که منظورش ایموند تارگرین است که موهای نقره‌ای دارد و یک چشمش را از دست داده و حتی هشدار هم می‌دهد که ایموند مبارز قابلی است. موش‌گیر از دیمون می‌پرسد که اگر ایموند را پیدا نکردند آن وقت چه؟ و درست در همین لحظه است که عوامل سریال به جای آنکه پاسخ دیمون را نشان دهند به صحنه‌ی ورود موش گیر و نگهبان به قصر کات می‌زنند و مشخص نمی‌کنند که دیمون در جواب این سوال چه گفته. جواب دیمون به این سوال اهمیت زیادی دارد چرا که این حرکت خشم جبهه‌ی سبز را برمی‌انگیزد و آلیسنتی که تا امروز سرسختانه سعی کرده از بروز جنگ جلوگیری کند را پشیمان می‌کند. با این حال، با توجه به سیر وقایع، به نظر می‌رسد این دو مامور سر خود چنین تصمیم واضحا اشتباهی می‌گیرند چرا که در حد و اندازه‌ای نبوده‌اند که عمق چنین فاجعه‌ و عواقب آن را پیش بینی کنند.

احتمالا از نظر تبانی‌های سیاسی آوازه‌ی این تصمیم لردهای زیادی را از ائتلاف با جبهه‌ی سیاه پشیمان می‌کند و قوانین اجتماعی وستروس هم خون کشی را امر ناپسندیده‌ای می‌دانند. مخصوصا که رنیرا قبلا به اشتباه به قتل همسرش هم متهم شده بود حالا ذهن مردم راحت‌تر می‌تواند بپذیرد که رنیرا واقعا دستور این جنایت را صادر کرده است.

در مورد اجرای قسمت اول، باید بگویم که سازندگان واقعا هوشمندانه عمل کرده‌اند. آن‌ها از شروع این قسمت‌ به طور نامحسوس به پایان بندی آن اشاره می‌کنند:

۱) وقتی اگان به دنبال جهریس به اتاق هلینا می‌رود، خواهر جهریس که روی زمین نشسته را با او اشتباه می‌گیرد.

۲) هلینا، که جریان فرار رینیس با اژدهایش را پیش بینی کرده بود، می‌گوید که موش‌ها او را می‌ترسانند.

۳) حضور موش گیر در قصر، مخصوصا آن سکانس آغازین شورا، نشان داده می‌شود.

۴) روی ولیعهد بودن جهریس تاکید می‌شود.

با این تمهیدات آنها صحنه را می‌چینند و اینطوری می‌شود که سکانس پایانی آنچنان تکان‌دهنده از آب در می‌آيد چون ما از قبل تمام نشانه‌های این فاجعه را در طول این قسمت دیده بودیم.

در جمع بندی باید بگویم فصل دوم افتتاحیه‌ی قدرتمندی دارد که ما را حسابی تشنه‌ی دیدن قسمت‌های بعدی نگه می‌دارد. سازندگان سریال نشان داده‌اند که برعکس بنیاف و وایس دنیای مارتین را بهتر می‌شناسند و در به تصویر کشیدن آن مهارت بیشتری دارند.