نوشتن رو دوست دارم. (از «نوشتن» نوشتن رو بیشتر.)
خاطرات یک محتوانویس: افکار ضمنی

بنده معمولاً افکارم را در دو صف میچَرانم: یک صف برای زپرتیها، خرتوپرتهای ذهن؛ یک صف برای ضمنیها، شر و ورهای دل.
زپرتیها به عنوان خط مقدم فکری وظیفهٔ خطیرِ هِندل زدن به مکالمات روزمره را دارند. در شرح وظایفشان آوردهام که: اگر پرسیدند خوبی، جواب بده «خوبم. شما چطورید؟». اگر گفتند سلام برسان، بگو «بزرگیتان را میرسانم». و مراقب باش مثل آن روز نگویی «بزرگتان را میرسانم».
ضمنیها اما نقش مراقبتی دارند. وقتی زپرتیها با چرندیاتِ روزمره دستوپنجه نرم میکنند، ضمنیها مراقباند به چخ نرویم، که از قدیم گفتهاند «زبانِ ضمنی سرِ سیخ میکند در پات»--یا یک چیزی در همین مایهها. یعنی اگر حواست نباشد، اگر ضمنیها را بریزی توی زپرتیها، به گاز میروی.
خوشبختانه این جانب استاد تمامِ جداسازیِ افکار زپرتی و ضمنیام. موتورم ظرفیتِ شش فکر بخار و ده فحش لعابدار دارد. به عبارتی در هر دقیقه شش بار به شما میگوید «درست میفرمایید» و یک بار هم آن دهتا فحشی که دلم میخواست اضافه کنم را بروز نمیدهد. دوجداره. عایقدار. تضمینی.
ولی بعضیها به موتور آدم فشار میآورند. انگار افکار زپرتی و ضمنیات را میگیرند، میکِشند بیرون و باهاش یقلدوقل بازی میکنند. یکیشان همین تعمیرکار کولر، آقای جامی.
- «مهندس کجا مشغولی؟»
افکار ضمنیام میگفت ول کن تو را جدّت، من پدرم هم نفهمید چه کارهام و از دنیا رفت؛ تو دیگر بیخیال ما شو. اما به افکار زپرتی سپردم جواب مودبانهای بدهند.
- «من شغلم اینترنتیه آقای جامی. نویسندهام.» (کاش لالمونی گرفته بودم و این کلمهٔ نحس را نمیگفتم.)
چشمتان روز بد نبیند. آقای جامی با شنیدنِ جوابم جانی دوباره گرفت و رُسنمک بازیهای نوجوانیاش گُل کرد. چپ میرفت، راست میرفت، یک تیکه نثار من میکرد. میگفت نویسندهها که از گشنگی میمیرند، تو چطور زندهای؟ معقتد بود کتابخانهام اضافی است و باید بدهم سمساری چون نویسندهای که کتاب ننوشته باشد همان زنبور بیعسل است--و این یکی را که گفت ظاهراً خیلی با خودش حال کرد و قهقههزنان سیگاری آتش کرد. سیگارش که تمام شد هوس قهقههٔ قبلش را کرد و گفت دوست دارد با آن اسکلی که برای نوشتههای من پول خرج میکند ملاقاتی داشته باشد. و دوباره زد زیر خنده.
افکار زپرتیام، که به سمع آقای جامی هم میرسید، صرفاً جوابکهای «از سر باز کننده» بود: شما درست میفرمایید. من نونِ نویسندههایی که شما میشناسید هم نیستم. به به، چقدر خوب که شما در جوانی شعر هم میگفتید. نخیر، چرا باید از شوخیهایی به این بانمکی ناراحت بشوم. چشم، در اسرع وقت برای یک شغل آبرومند اقدام میکنم. همان جراح قلب که پیشنهاد دادید خوب بود.
افکار ضمنیام، که نزدیک بود به صورت آقای جامی بکوبم، غالباً هتک حرمتهای «سر از تن جدا کننده» بود: شما گُه میخورید نظر میدهید. آن شعری که شما گفته باشید را باید لوله کنند با همین جعبه ابزار بکنند توی... حلقتان. به این رُسنمکبازیها میگویی شوخی؟ آخر مردکه... منتظر بودم شمای دوزاری بگویی چه کاره بشم. میخواهی همین کولر را بکنم توی... یعنی بذارم روی کولت و پرتت کنم بیرون؟
ولی به خیر گذشت.
با خودم گفتم من که به نیابت از جامعه محتوانویسان لیچار زیاد بارم شده، اراجیف اقای جامی هم جا میشود. امیدم این است که جامعهٔ محتوای فارسی پس از مرگم تندیسی، یادبودی چیزی بسازد و کنارش روی لوح سنگی بنویسد: «ایشان گرچه از کس و ناکس مهمل شنید، افکار ضمنیاش را همواره قورت داد که دامانِ محتوانویسان آینده را لکهدار نکند.» بعد هم توقع دارم چند تن از هواخواهان آیندهام با اسپری قرمز زیر همان لوح بنویسند: «توپ، تانک، فشفشه، آقای جامی...». بله.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقر محتوای فارسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت دوم: اهمیت ایجاز در محتوانویسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
این جمله طویله: در بابِ جملاتِ ویرگولی