خاطرات یک محتوانویس: تو نویسنده‌ای، بی‌قاموس؟


کسی به من نگفته بود آخرش این‌جوری می‌شود.

الان که شش سال گذشته، «فوبیای فرم‌های اداری» دارم و در و‌ همسایه من را «یک چیزهایی می‌نویسه، فکر کنم برنامه‌نویسه» خطاب می‌کنند.

نقطه اشتراکِ فرم‌های اداری و در و همسایه این است که هر دو برای پذیرشِ آدم نیازمند عنوان شغلی‌اند. یک ترکیب دو بخشی که منِ بخت‌برگشته فقط یکی‌شان نصیبم شده.

یعنی بخدا من شاغلم؛ منتهی عنوانی برایش ندارم.

یک بار، راننده تاکسی خواست سرِ صحبت را باز کند و گفت: ما که از صبح تا شب پشت این فرمون گیر کردیم. تو چی کاره‌ای جوون؟

منِ‌ ازهمه‌جا بی‌خبر هم مغزم در حالت خلبانِ خودکار بود و گفتم: نویسنده‌ام.

از گوشهٔ چشمم دیدم که براندازم کرد و حتی دروغ‌ چرا، از همان گوشهٔ چشمم دیدم که می‌خواهد بگوید: شعر نگو مؤمن. ولی از روی ترحم به یک «به به» ساده اکتفا کرد.

البته نرسیده به اولین چراغ قرمز طاقتش طاق شد: پس یعنی کتاب می‌نویسی؟

گفتم نه.

گفت: آهان. پایان‌نامه می‌نویسی؟

گفتم نه.

گفت: روزنامه‌نگاری؟

گفتم نه.

دنده را کمی عصبی‌تر از قبل جا زد و گفت: تو دیگه چجور نویسنده‌ای هستی؟

می‌خواستم بگویم: از جورِ ناجورش و از همان‌ جورهایی که وجودش هیچ‌جوره با عقل جور در نمی‌آید و بدبختی‌هایش جورواجور است. اما دیدم با جوّ محیط جور نیست.

به‌جای شیرین‌زبانی برای آقای راننده گفتم: سخت نگیر حاجی. من کلا سرِ صبح چرت‌وپرت زیاد می‌گم… دست شما درد نکنه. یکم جلوتر پیاده می‌شم.

من اسم این بازی را گذاشتم «تو نویسنده‌ای، بی‌قاموس؟». البته بعضی‌ها این «ق»‌ آخری را شبیه «ن» تلفظ می‌کنند. بازی‌اش این‌جوری است که من به شما می‌گویم نویسنده‌ام و بعدش هر حدسی درباره جزییاتش بزنید، احتمالا غلط است و آخرش مثل آقای راننده می‌گویید: پس شکر می‌خوری به خودت می‌گی نویسنده.

اتفاقا من هم موافقم. در دنیایی که همینگوی و تولستوی و همین صادق هدایت خودمان «نویسنده»‌ بودند، من واقعا شکر می‌خورم به خودم بگویم نویسنده.

ولی بخدا تقصیر من نیست.

اگر به آقای راننده می‌گفتم من «محتوانویس» هستم، سوال‌هایی که باید با «نه»‌ جواب می‌دادم بیشتر می‌شد. (ترجیح دادم به‌جای حرص، شکر بخورم.)

در هر صورت، فعلا کادرِ عنوان شغلی در فرم‌های اداری را با «مترجم» پُر می‌‌کنم و از این دروغ نتیجهٔ بهتری گرفته‌ام. به در و همسایه هم سپرده‌ام سماق بِمکند تا بزودی مشغله‌شان درباره شغلم را حل کنم.

حتی می‌خواهم وصیت کنم روی سنگم بنویسند: مرحوم گمان می‌کرد می‌نویسد.

این‌جوری شاید یک سری چیزها جور شد.