خاطرات یک محتوانویس: غاز و زاغ


با خودم گفتم چقدر بد که این‌ها را این‌طور کاشته‌اند. اگر همه‌شان یک متر عقب‌تر بودند و شاخه‌های سمت چپ‌شان هرس شده بود، قطارشان قرینه می‌شد. و خب همیشه دو چیز بیشتر از سایر چیزها چشم‌ را می‌گیرد: چیزی که همه‌چیزش سر جای خودش است و چیزی که هیچ‌چیزش سر جای خودش نیست. و همه چیز کوچه سر جای خودش بود، الا این درخت‌های چپ‌اندرقیچی.

به‌جز مسئله تقارن درخت‌ها، تقابل غازهای همسایه و زاغ‌های آواره هم قابل توجه بود. غازها قیل‌وقال راه انداخته بودند و زاغ‌ها بهشان می‌خندیدند. مرا یاد استادی انداختند که می‌گفت نویسنده‌ها یا غازند یا زاغ.

نویسنده‌های غاز مزاج عادت به بلبشو دارند. اصرار دارند که هر چه می‌گویند مهم است و عالم‌وآدم می‌بایست گوش‌شان به آن‌ها می‌بود. درست مثل غازهای همسایه: هیاهوی اضافی برای وقایعی ناچیز. نویسنده‌های زاغ مزاج چشم‌شان بیشتر از زبان‌شان می‌جنبد. دنبال فرصت‌اند و تنها زمانی قار می‌کشند که اتفاق مهمی رخ داده باشد؛‌ خبر از شکارچی می‌دهند و یا از خیرات غذا در دیگر محلات می‌گویند. و هر چه می‌گویند، به سود زاغ‌های شنونده است.

غاز مزاج‌ها به شوقِ تعجب می‌نویسند: آهای!‌ اهالی شهر!‌ بشتابید!‌ این غاز حرفی دارد!‌ و این غاز آغاز نکند مگر شما گِردش جمع شوید و متوجه‌اش باشید! که ما غازها هرچه می‌گوییم عجیب است و عجب چیزهایی می‌گوییم! نشان‌به‌آن‌نشان که همه جمله‌هامان علامت تعجب دارد! می‌شنوید؟!

زاغ‌ مزاج‌ها ولی به نقطه قانع‌اند. معتقدند هر گردی گردو نیست ولی گردیِ نقطه گیرایی دارد: آهای. اهالی شهر. این زاغ دو کلام حرف حساب دارد. پنیر حاج‌قاسم بقال زیادی شور است و طلاهای اقدس‌خانم بدلی‌جات است. نشان‌به‌‌آن‌نشان که سکه‌ای از ایشان کِش رفتیم و لای منقارمان خم شد. همین. بروید به زندگی‌تان برسید–و از حاج‌قاسم پنیر نخرید، گول فخرفروشی‌های اقدس‌خانم را هم نخورید.

دیدم ماشین زرد و سفید شهرداری روبروی درخت‌ها پارک کرده. غازها لال شدند و زاغ‌ها عقب‌نشینی کردند. مردی با لباس سرتاسر نارنجی پیاده شد و در حالی که دستکش به‌دست می‌کرد درخت‌ها را برانداز کرد. گفتم چه خوب که با جناب شهردار تله‌پاتی دارم و لابد مامورین را فرستاده‌ درخت‌ها را قرینه کنند. یک متر ببریدشان عقب‌تر و شاخه‌های سمت چپ را هرس کنید. خدا قوت.

مامور دوم از پشت فرمان پیاده شد و از کنار صندلی‌اش دیوی بیرون کشید. سنگین بود و سرکش، و این را می‌شد از خمیدگی کمر مامور دوم فهمید. مامور اول درخت‌های جلویی را با انگشت نشانه گرفت و از بالا تا پایین کوچه را نشان داد. مامور دوم بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد قلاده را کشید و دیو به سرفه افتاد. دوباره کشید و سرفه‌ها بلندتر شد. دوباره و دوباره کشید و کم کم سرفه‌ها یکی شد؛ حالا دیو به‌جای سرفه کردن می‌گفت «آ».

مامور دوم لابد با خودش گفت: دیو را بیدار کردم حالا باید شکم‌اش را سیر کنم. و افتاد به جان درخت‌ها. اولی بدون مقاومت قطع شد. دومی با دیدن این صحنه شکست و افتاد روی آسفالت. سومی به درخت‌های دیگر گفت حلالم کنید و پنجره ما به چهارمی و پنجمی دید نداشت. فقط صدای خرد شدن استخوان‌هاشان را شنیدم. و غازها لالمانی گرفته بودند.

دیو که رفت، سایه‌ها هم رفتند و آفتاب برای مزاحمت خدمت رسید. زاغ‌ها به سیم‌های برق کوچ کردند و از آن بالا مرثیه‌‌ای خوانند برای تن بی‌جان درخت‌ها. و زمین با خون درخت‌ها سبز بود. بعضی از زاغ‌ها آمدند روی لاشه درخت‌های آشناتر و گفتند: داد. شاید هم گفتند بی‌داد.

و من؟ می‌خواستم با زاغ‌ها باشم و مثل زاغ‌ها باشم. می‌خواستم بگویم ای داد و ای بی‌داد و بعدش یکی نه، سه‌تا نقطه بگذارم... می‌خواستم به غازها بگویم حالا که بلا نازل شد کجایید؟ علامت‌های تعجب‌تان کو؟‌ نتوانستم.

چشم دوخته‌ بودم به لاشه درخت‌ها و با خودم می‌گفتم پیاده‌رو چشم‌گیر شده. آخر دو چیز بیشتر از سایر چیزها چشم‌ را می‌گیرد: چیزی که همه‌چیزش سر جای خودش است و چیزی که هیچ‌چیزش سر جای خودش نیست. و حالا دیگر هیچ‌چیز کوچه سر جای خودش نبود.