آچا صدام میکنن...
17:59دیروز،خاطرات سمی ماc.p، شام عجیب

آچا دفترچه خاطراتش را باز کرد و شروع به خواندن خاطرات دیروزش کرد...
یومی:سلام سلام من برگشتم.
آچا:سلام پیشی کوچولو.
یومی کیف سنگین و بزرگش را روی اپن پرت کرد و انگشتش را به سمت آچا نشانه گرفت.
یومی:صدبار گفتم به من نگو پیشی کوچولو!
آچا در حال شستن ظرف ها بود و ظرف دیگری برداشت و زیر اب گرفت و لبخند ظریف و ریزی زد.
جف:چقد غر میزنین.بچه تو تا الان کجا بودی؟
یومی چاقو را از روی میز اشپز خانه برداشت و به طرف جف پرتاب کرد.جف سرش را دزدید و چاقو دیوار را سوراخ کرد.
یومی:لعنتی من بچه نیستم!
جف:اوه اوه.قراره حسابی تنبیه بشی!گفتم کجا بودی.
یومی:تمشک جمع میکردم.
جف:الان تمشکا کجان؟
یومی:خودشون هنوز موندن توی بوته ها.ولی شاخه هاشون تو کیفمن!
ایلس جک که از شنیدن صدای جروبحث یومی و جف به اشپزخانه امده بود به حرف های ان ها گوش میداد.
ایلس جک:هی.اینجا لازم نیست رمزی صحبت کنید.هی یومی!گفتی کله ها تو کیفتن؟همونی کی پرتش کردیو میگی؟
یومی تازه متوجه شد چکار کرده.سریع به سمت کیفش رفت و زیپ ان را باز کرد.
یومی:شت شت شت.نهههه.چشمای نازنین و خوشمزم له شدن!
اشک های یومی روی صورت خونیاش جاری شد و آچا که ظرف هارا شسته بود به سمت او رفت.قاشق چوبی را خیلی ارام،مانند یک هشدار به سر او کوباند.
آچا:میخواستی اونارو پرت نکنی!حالا...ناراحت نباش.من میدونستم تو یه همچین کاری میکنی و...
به سمت کابینت رفتن و جعبه ای از آن بیرون اورد.
آچا:...اینارو از دیروز نگه داشتم.تازه قلب هم توشونه!
یومی چشمانش برق زد و سرش را به سرعت سمت آچا چرخاند و محکم بغل او پرید.
....
وقت شام شده بود و آچا غذا،یعنی اعضای بدن مقتول های یومی را روی میز چیده بود.
اسلندرمنِ بزرگ همیشه آچا را تحسین میکرد و از یومی،برای احساس مسئولیتش تقدیر میکرد.
جف:یومییییی.لعنتی پس قلبش کووو.
یومی:خوردم و نوش جونم!اگه واقعا میخواستیش باید زودتر برش میداشتی!
ایلس جک نگاهی به بشقاب بن انداخت.
ایلس جک:هی.پسر.تو...کلیه هارو میخوری؟
بن با تردید به او نگاه کرد.
بن:بیا.من اونقد هوادار کلیه نیستم!
بجای کلیه،مقداری گونه برداشت.
لفینگ جک به سالی کوچولو که به سختی استخوان قفسه ی سینه را جدا میکرد نگاه انداخت.
لفینگ جک:هی.کوچولو کمک میخوای؟
سالی:بله...لطفا!
لفینگ جک خنده ای زد و به کمک سالی پرداخت.
جینی که چنگال را در چشم دیگری فرو میکرد به جف نگاه کرد و لبخندی شیطانی زد.
جف که دهانش از جگر پر بود با حالتی بی تفاوت به جینی نگاه کرد.
جف:چیه.باز چته.
جینی:هیچی فقط...
جف:بگو دیگه.
جینی:چاقوت کو؟!
جف به دوروبرش نگاهی انداخت و چاقو اش را نیافت.
جف:هی لعنتی!تو باز چاقوی منو کدوم گوری قایم کردی!
آچا با خونسردی گوشت گاو کبابیاش را داخت دهانش میگذاشت.او هرگز بدن انسان نمیخورد!
آچا:انقد بحث نکنین.میدونین که چی میشه!باید به حرفم گوش کنین.جینی توعم چاقوشو پس بده.
جینی:چرا باید گوش بدیم؟مگه چیکار میکنی اگه گوش ندیم؟
توبی عرقی که از پیشونیاش به پایین میریخت را با دستش پاک کرد و رو کرد به جینی.
توبی:هی!تو...راجب به خشم آچا چیزی ن..نمیدونی؟
یومی و آچا که کنار هم نشسته بودند هم زمان ریز خنده ای زدند که اغشته به شیطنت بود.
ایلس جک:نه.جینی اونوقت خونه نبود.یادته که؟
جینی:من نمیدونم قراره چه غلطی بکنی ولی از هیچی نمیترسم!
آچا:پس...نشونت میدم.یومی؟
یومی:حتما!
و یومی و آچا با دمپایی ابری و چاقو به جون ان ها افتادند و صدای نعرهیشان اسلندرمن را عصبی کرد.
اسلندرمن با جذبه از صندلی بلند شد.
اسلندرمن:بس کنین...
و تمامی اعضای خانه به سرعت به ارامش سر میز شام نشستند و بقیه،همه به غیر از آچا و یومی کلود و خونی بودند.
آچا دفترش را بست و به ماسکی،توبی و هودی که تمام مدت قایمکی دفتچه خاطرات آچا را میخواندند،نگاه کرد.
آچا:مطمئنم هنوز درد دمپایی ابری های دیروزو یادتونه...
توبی،ماسکی و هودی به سرعت قضیه را گرفتند و از اتاق خارج شدند.
___________
پی نوشت:


















جینی،یومی و آچا شخصیت های منو دوستام توی کریپی پاستاعه.
شکل مشخص داریم ولی عکس خاصی ندارم.نقاشی هایی که ازشون کشیدمم دم دست نیستن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
22:22شب،خاطرات سمی ما c.p جنگل تاریک.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه خونی
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی یه پسر کوچولوی بی آزار...