زندگی یه پسر کوچولوی بی آزار...

توبی راجرز
توبی راجرز

شب بود و پدربزرگ مثل همیشه شروع کرد به داستان گفتن.

همیشه داستان های شیرینی میگفت.




تیک عصبی...

این چیزیه که بخوای بخاطرش مردمو مسخره کنی؟

تصادف...

این چیزیه گه بخوای بخاطرش مردمو سرزنش کنی؟

توبی...

این چیزیه که بخوای...بخاطرش...بترسی؟...


گرگ و میش عصر بود.

توی اتاقش نشسته بود.

مثل همیشه از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد.

بارون می‌آمد.

صدای رعد و برق اتاق را پر کرده بود.

مادر با یک سینی غذا وارد اتاق شد.

غذا را بدون هیچ حرفی روی میز کنار تختش گذاشت.

معلوم بود که نمیخورد اما به هرحال...

توبی از تختش بلند شد.

نگاهش را از پنجره برداشت.

لباس هایش را عوض کرد.

لباس های کثیفش را در کمد چپاند‌.

کتابش را برداشت و شروع به خواندن کرد.

سایه ای پشت پنجره دید.

سریع سرش را به سمت پنجره چرخاند.

به طور ناگهانی دستش را بالا برد.

به خاطر بیماریش تیک داشت.

کسی را ندید.

با خود گفت که چیزی نیست ک به خواندن ادامه داد.



شب شد.

توبی خواب بود.

با صدای ترسناک و عجیبی از خواب پرید.

بی‌هوا پایش را به حالت لگد به هیچی کوباند.

تیک داشت دیگر!

صدایی نبود.

کسی را ندید.

وقتی از خواب پرید تختش صدای جیرجیرک داد.

پدرش وارد اتاق شد،اون آدم مست عوضی!

کسی که همیشه او،خواهرش و مادرش را میزد.

توبی نمی‌توانست پدرش را ببخشد.

پدرش از توبی حالش را پرسید.

بدون هیچ جوابی رویش را برگرداند و خوابید.

لیرا...

تنها کسی که توبی به اون فکر می‌کرد لیرا بود.

لیرا خواهر بزرگترش بود.

اما در تصادف اورا از دست داد.

دوباره از خواب پرید.

صدای های عجیبی میشنید.

دوباره...

ایندفعه صدای جیغ لیرا را شنید.


صبح شد.

توبی از غار همیشگی‌اش بیرون آمد.

سر میز رفت.

مادر و پدر غذا میخوردند اما او نه.

مادر ،حال توبی را درک می‌کرد.

پدر همش میگفت که چرا غذا نمیخورد.

پور کمی دیگر حرف زد.

طاقت توبی به سر آمد.

فریاد زد که ولش کنند و وارد اتاقش شد.

در را محکم پشت خوب بست.

مادرش وارد اتاق شد.

توبی من حالتو میفهمم.

اما بهتر نیست بهش یک فرصت بدهیم؟

اینها جملات مادر به توبی بودند.

جملات تهوع آور!

شانس؟فرصت؟مسخره‌است!

توبی داشت بالا می‌آورد.

طوری رفتار کرد که مادرش ناراحت نشود.

اما او چطور پدرش را بخشیده بود؟

مادر همیشه مورد ضرب و شتم پدر بود.

پس چطور اورا میبخش؟

گرچه برای توبی هم دور از این نبود.

مادر خارج شد و ناگهان توبی روی زانو به زمین افتاد.

صدایی در سرش می‌پیچید.

همه را بکش.باید بکشی!

صدا این را میگفت.



جسد پدر روبروی توبی بود.

توبی بی هوا شونه ی راستش را بالا اورد.

خون از دست توبی روی جسد میریخت.

مادر فریاد می‌زد.

توبی تبر قدیمی پدر را برداشت‌.

و رفت...

به دل جنگل زد و رفت.



مرد.

پسر مرد.

پدر مرد.

و تنها...

مادر زنده ماند.

پسر مرد اما نه همینطوری.

پسر به دست رئیس حالش مرد.

مرد یا زنده ماند فرقی ندارد.

به هر حال...

او الان...

شخص مهمی در...

کریپی‌پاستا ست!

___________