آچا صدام میکنن...
22:22شب،خاطرات سمی ما c.p جنگل تاریک.
آچا وارد جنگل شد و هر قدمش سرشار از ترس بود. پاهایش میلرزید و به چشمان یومی که مملو از وحشت بود مینگریست.لحظه ای زیر پای آچا خالی شد و او جیغ کوتاه و خفه ای کشید.
اچا درون تله ای افتاده بود و یومی با ترس به اچا نگاه میکرد و میگفت:
هی اچا حالت خوبه؟زخمی شدی؟
آچا در حین این که تکان های وحشیانه ای میخورد و با تندی گفت:
فک میکنی حالم خوبه؟
_وایسا الان میارمت بیرون.
~چجوریی؟ نه چاقو داری نه هیچ کوفت دیگه ای!
اما یومی خنجری از گوشه ی پایش بیرون کشید.
یومی خنجر را برداشت و به سختی از درخت بالا رفت و طنابی که به پای اچا بود را پاره کرد.
آچا با سر به زمین افتاد و فریادی سر داد و یومی هم روی او افتاد و آچا جیغ زد. ان دو به راه خود ادامه دادند..
هرچه جلوتر می رفتند هوا تاریک تر و مه الود تر میشد
در تاریکی صداهایی ترسناکی به گوش میرسید و دختر ها از ترس به خود میلرزیدند.
اچا به یومی تشر زد:
یومی،چرا مارو تو این دردسر انداختی کوچولو ی احمق؟
سایه ها در تاریکی ان هارا دنبال میکردند.
_چرا پیشنهاد دادم بیایم اینجا؟ اها. میخواستیم اسیو احضار کنیم.
یومی هر لحظه که میگذشت خودش را لعنت میکرد. اچا ایستاد و دست یومی را کشید.
یومی پرخاشگرانه گفت:
چته؟؟
~اینجا وایسیم؟
_باشه ولی.. اصن کجاییم؟
~مضخرفه.
یومی ملتمسانه گفت:
آچا برگردیم؟
~هوم. راه.. راهو گم کردیم.
_من غلط کردم این ایده رو دادم.
~خوشبحال جینی.
_وایسا مگه ما..
~گوشیامون!
_دقیقا!
آچا گوشی خود را از جیبش بیرون آورد سپس اورا به زمین پرت کرد و زیر لب ناسزا گفت.
_چت شد؟ چرا پرتش کردی؟
~لعنت...انتن نمیده.
_چراغش؟
~راس میگی.
~و... وایسا.گوشیم قاطی کرده.
یومی از داخل کوله ی خود چراغ قوه ی بزرگی دراورد.
_لعنت از چراغ قوه ی من استفاده میکنیم.
و ناگه نوشته ای با این مضمون که"میمیرید." و سپس"نباید اینجا می امدید"روی مانیتور ظاهر شد.
دندان های آچا و یومی از ترس به هم برخورد میکرد و صدا ی گوش خراشی میداد.
ناگهان، سایه ای پدیدار شد.
یومی داد زد:
وایسا اچا ما دقیقا کدوم جنگل گور به گور شده ای اومدیمممم.
~نمیدونممممم.
آچا با سستپایی فراوانش به زمین افتاد.
_گوشیت کوو.
~نمیدونمممم.
گریه ی آچا در امده بود.
~بریم خونههههه. خواهش میکنممم.
یومی سریع اچا را بلند کرد و اورا کشان کشان برد.
چندی بعد دختران خسته به زمین افتادند.
~اون سایه... دیگه نیست.
یومی همانطور که نفسنفس میزد به آچا نگاه نکرد و چشمانش را بست.
_آچا...خ... خو.. خوبی؟
آچا دستانش را به صورتش زد و مایع رقیقی را حس کرد.
یومی به صورت آچا نگاه کرد...
_یااااا این خون دیگه چه کوفتیههه.
~احتمالا وقتی افتادم صورتم خونی شد.
اما یومی متوجه شد این خون از وسط سر آچا نشأت گرفته. یومی سوراخی عجیب در وسط سر آچا مشاهده کرد. به قدری بزرگ بود که گویا میتوانست مغز آچا را ببیند!
یومی ترسش را کنار گذاشت و سر اچا را در دستانش گرفتو وقتی اچا به یومی نگاه کرد زخم بزرگی روی گردنش بود.
_آچا...؟
~یومی ما...
_مردیم؟
~مردیم.
_چطوری؟
~چرا این اتفاق افتاد؟
صدای ریز هقهق در تک تک کلمات هر دوی آنها شنیده میشد.
_چرا؟
~چرا به این روز افتادیم؟
_آچا...نکنه اون سایههه...
~کار اون بود؟
_چرا؟
و ناگهان، سایه دوباره پدیدار شد.
~اون کوفتی باز....بدو یومیی
_ما مردیم.
~...پس مهم نیست
_چطور میخواد بهمون اسیب بزنه.
~بیا وایسیم.
~ما الان روحیم؟ جسدمون کجاست؟
_نمیدونم.
~میخوام دنبالش برم.
_منم باهات میام.
_شاید اون یارو بدونه جسدامون کجاست.
~جواب میده؟
_میپرسیم.
آچا و یومی با ترس و لرز به او نزدیک شدند.
ناگهان شاخک هایی از پشت سایه دیده شد.
یومی تا ان شاخک هارا دید دست آچا را گرفت"فرار کن"بلندی فریاد زد.
آچا گفت که او توان آسیب زدن به آنها را ندارد اما یومی پافشاری میکرد.
_من نمیخوام برده ی اسلندرمن بشم!
~دیوونه تو میخواستی ببینیش این به همون معنیه که میخوای عضو کریپی بشی!
آچا به درختان خیره شد شد و ناگهان با چیزی که دید به خود لرزید یومی نگاه اچا را دنبال کرد و دیدش.
جسد تکه شده ی جینی...
~اون...چه کوفتیه؟
یومی دستانش را روی سرش گذاشت و به زانو نشست.
_جی... جینیه.
یومی جیغ میزد و آچا دیوانه شده بود. آچا هر لحظه منتظر تلنگری بود تا همه را با زبانش به آتش بکشد.
و روح جینی، کنارشان دیده میشد.
یومی سریع برگشت و او خیره شد.
_ت... تو اینجا چه گوهی میخوری؟ مگه نگفتی خونه میمونییی؟؟؟
یومی فهمید که جینی ترسیده پس اورا تحت فشار نگذاشت.
به راهشان برای پیدا کردن خود...جسدهایشان ادامه دادند.
ناگهان بدن هایی تکهشده و آشنا دیدند.
خودشان بودند.
آچا دیوانه شده بود و خودش را میزد.
"میمیریم.. میمیریم..." تکه کلام ان چند دقیقه اش شده بود.
_آچا خودتو جمعو جور کن! تو الان باید مارو اروم کنی! تو بزرگتری خودتو جمع وجور کن بچه!
~یومی من از تو فقط سه ماه و دو روز بزرگترم!
اما آچا بلند شد و یومی نگاهی به جینی انداخت و حرف نزدنش اورا متعجب کرد. موهایش را از روی صورت کنار زد.
_آاااااااااااچچچچچچچچاااااااااااااااااا
~چه مرگتههههههههه.
اما وقتی آچا به یومی نگاه کرد طوری از ترس خشکش زد که چاقویی، که در دستش بود و نمیدانست از کجا آمده افتاد.
دهان جینی با نخ دوخته شده بود و یکی از چشمانش از حدقه بیرون زده بود.
_آچاااااا چاقوعرو بدههعهههه.
آچا سریع بی اختیار خم شد و چاقو را به یومی داد.
یومی با چاقو بخیه های دهان جینی را برید.
صدای هقهق جینی، سر به فلک کشیده بود.
وقتی با دهان باز گریه میکرد نخ های ریز بخیه که الان بریده شده بودند در دهانش به طور آویزان دیده میشد.
_جینی چی شده؟
~جینی بگو خواهش میکنم.
آچا اندام جینی را به آغوش کشید.
~جینی کی اینکارو کرده؟
+ن...نمیدونم...هق...یهو...هقهق...توی تاریکی گم...هق....شدم...
+آچااا میترسممم. هقهق...
خواهران دوباره سایه ی اسلندرمن را دیدند. به سمتش رفتند. آچا از همه جلوتر رفت و روبه روی او ایستاد.
_ما میخوایم عضو تیمت بشیم.
اسلندرمن، عینک لگوییاش را با انگشتان سبابه و شست، بالا داد و با یک پوزخند، همانند پوزخند های انیمهای، این کلمات را زیر لب گفت:
هع، به هدفم... رسیدم.
و هر سه ی دختران، با حالت "وادفاخ" به اسی خیره شدند.
______
نوشته ی ترکیبی. من و یومی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه روز کیکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه خونی
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی یه پسر کوچولوی بی آزار...