ماجرای کوچ «جناب دست انداز» به کانادا !
هر نوشتار باید در پی هدفی باشد که نویسنده به آن مومن است.نوشته بی هدف به درد افروختن آتش منقل می خورد. اما این گفته ملازمتی با جابجائی شخصیتها یا از دریچه ای دیگر نگریستن به موضوع ندارد.
از آنجائی که می دانم «جناب دست انداز» چقدر سعه صدر دارند بدون اجازه از خودشان مرتکب نوشته زیر درباره ایشان شدم. امیدوارم تند نرفته باشم.
یا محسن قد اتاک الکامنت {تذکره الاعیان}
آن صاحب کمال،آن خواهان جمال،آن خود خود جلال،آن صاحب کلاه ابن الخاله،آن تعمیرگر نوشته جات یاران با ماله،آن خلف صاحب باغ و بزغاله،آن ذابح شقی گوسفند،آن پنجاه و چندیِ دارای معدودی فرزند،آن یار غار ویرگول،آن خورهء یوم و لیل ویرگول،آن موی دماغ صاحب ویرگول،آن برند ویرگول،آن دلبند همآره ی ویرگول،مولانا و سیدنا الشیخ الکریم «الجیم المیم» دست انداز کرجی تفتِ یزدی دامت ظله الوافر که خدایش شفا دهاد از اکابر بودی و بر نوشتن قادر.
نفس کشیدی و چیز نوشتی .گفته اند حالی بر وی برفت که بازدم فرمودن فراموش نمود ولی تقریر لا.
***[عجب است آن که تنفس بِبَری ز یاد اما***
***همه لحظه با نوشتن ،تو ز عمر خویش کاهی]***
باری ؛اذناب را تجمیع نمود و به نوشتن تحریض که:ای خوشکلکان! دیر زمانی نرود فرزند آدم را که پیک اجل در رسد و لابد که همچو شیخ شیراز به حکم ضرورت لال شده،در تیره تراب بخسبیم.فی الحال حکم ،این که بنویسید و بچاپید در دنیای مجاز ،مخصوصا اینجا.که بزرگان گفته اند«نان خود خوردن و چیز نوشتن ،به که کباب دگران لمباندن و تنها کامنت و لایک هشتن ».
و شیخنا رضی الله عنه آن چنان در این فقره مبالغه فرمودی که یاران را «این ظن» پدیدار گشت که «این مرد» نمره کارت بانکی به سپاهان فرستاده و فی الحال باری از ارقام صفر دار از سوی صاحب اپلیکیشن معلوم الحال بر شتر ها بسته و به سوی کرج روان است.و عنقریب که دامن این هنرمند تقریری با دلار جهانگیری مشوه شود.
و صاحب این قلم را هنوز وهم افتاده که ای پیر و ای مرشد و ای باقی چیزها و ای لامصب چرا چنین برای دگران دل بسوزی و چشم به راهشان دوزی و به هر حیلتی مردمان را بر نوشتن ترغیب نمائی و بر ماندن در صحنه و صفحه تشویق.نکند ریگی به موزه ای گیر کرده داری و شکسته کاسه ای بر روی کاسه هشت پارچه پلین نهاده ای که هر نوشته صادر شود نمره عشرین بدان دهی و بگوئی از بهی آن سیاهه،و ناز خواننده و بیننده و نویسنده و غیره کشی؟
کامنتهای به به و چه چه ما تو را بس و اذناب مشهد و قزوین و تهران تو را کس. خود را به داشتن حاشیه نَخَست<خسته مکن!>
و چنین بود تا سالها از پشت سر هم بیامدی و برفتی و این آغازگر بالائی{استارت آپ}نیز ،چو هم پیالگان وطنی بار بر زمین هشت و کشتی کامرانیش به گل نشست و در دکان خود بست. و اینچنین است عاقبت تمام ما مسئولین و تمام خون دل خوران و بی یاران.آن گاه دیدیم شیخ ما "کرم الله وجهه "با جهشی قهرمانانه به فرنگِ جدید گریخته و چفیه از گردن بهِشته و آرای مخالف در رسانه جات عامل استکبار جهانی نِبِشته و به دیگران گفته آن چه که گفته.<<غفر الله له و لنا.>>
العیاذ که من این نوشته از خود نساخته و دٌری چنین را بی جهت نسفته و روزان و شبان بی غمش نخفته باشم.زود باشد مرا که ندا در دهند که بایست بار سفربندی و زین جمع دوری گزینی که خواننده ای چنان که بایسته است نداری .پس چرا باید آخرتم را بفروشم در ازای چند من لایک تو دل برو؟
گفتم که تو رفتی و وفای تو چنین بود؟
گفتا:خفه خون!ارزش تو نیز همین بود!
تقدیر چنین است و ز تقدیر حذر نیست
از جنگ گذر کن چو تو را خود و سپر نیست
آن درگه خوبی که مسما به «کاما» بود(ویرگول)
یک روز انیس دل و همناله ی ما بود
لیکن چو زمین خورد بگفتم:«به جهنم!»
از دایره ی «حرص دِهان» نیز یکی کم!
اینک من و این دفتر و این شهر اتاوا(پایتخت کانادا)
گر طالب فیضی تو بیا غر بده با ما!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دست انداز کمتر؛جلوبندی بهتر!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فیلمهای دست انداز
مطلبی دیگر از این انتشارات
من کسی نیستم تو کیستی؟یا : «ناب ویرگول»