اخرین اردوی مدرسه،ما غم گینیم.

سرما و سه تا قرص خورده ام

و با کلاه و سویشرت زیر پتو ام.

فردا عزرائیل هم بیاد سراغم من بازم این اردو رو میرم.

این آخرین اردویی هست که تو ۱۲ سال دانش آموز بودن دارم میرم،یه اردوی متفاوت و عجیب.

از بچه ها پرسیدم کسی اندازه من هیجان داره واسه فردا؟همه گفتن اره اما با ضمیمه کمی غم،چون اینبار بار آخره.

خواستم ادامه بدم و بگم چی میشد اگه تو راه ماشین خراب میشد،یا تو جنگل گم میشدیم یا... یه اتفاق عجیب می‌افتاد ولی با خودم گفتم اینا ظرفیتشو ندارن بیخیال.

به پیشنهاد زری خانم همبر گرفته ام که صبح سرخشون کنم و به دستور مامان کاهو و سبزی هام رو از الان پاک کرده ام.

هی!حواست هه؟دبیرستان هم تموم شد رفتاا.

تموم شدن دبیرستان کم غصه داره!فکر اینکه بقیه مراحل زندگی هم به این سادگی و سرعت می‌گذرند غمگین و افسرده ترم میکنه.

یهو چشمتو وا میکنی میبینی ای ددم وای،من ۸۰ سالمه؟!چخبرههه.

+هیچ روزی،یه روز ساده و عادی نیست.همه روزا...


خوابم میاد،اون یارویی که دفعه قبل ازش حرف زدم هم بالاخره بلاک شد.