از آخرین روزای مدرسه و شاید عمرم😶

خب راستش تقریبن سه هفتس ک مریضم و هر کاری ام میکنم خوب نمیشم ک هیچ بدترم میشم هر روز ..

دکترا و داروها هم تاثیر برعکس دارند انگار !

دیروزم ک امتحان ادبیات داشتیم عملن ر*دم با اینکه ادبیاتم خیلی خوبه :/ (💔)

بلی .. دیروز رفتم مدرسه بعده دو ماه اینا

رو کنکور ک بودیم دو تا از بچه ها با فرم مدرسه اومده بودن و باعث شد یادم بیاد چقدر بیریخته این لباس :/ و دیروز دلم نمیخاس بپوشمش ://

ولی خدمم خوب میدونم سال دیگ اینموقع بدجور دلم میخاد بازم دانش آموز بودمو اون فرمو میپوشیدم🥲

البته مانده ام در کار خدا ک در ساخت این لباسها چ تکنولوژی ‌ای به کار گرفته اند ک زمستانها سرد و تابستونا گرم هستن😐😶

.. خب دیگ هیچی نخوندم کل این موقع ک مریض بودم یا دست و پاشکسته خوندم برا کنکور و اختصاصیا و گفتم بعده کنکور حتمن برا نهاییا میخونم ولی بعده کنکور تا الان حتی از شدت مریضی نمیتوانم مثه آدم رو پاهام بایستم 🤕🤧

دیروز صب ساعت ۶ پاشدم ک بخونم یکم نتونستم ساعت ۷ و نیم صب ب رفیقم زنگیدم کجایی؟! گف کتابخونه مثه همیشه منم گفتم بدو دم دررر😃 اونم یجوریی ذوق کرد پاشد بدوه ک یهو ایستاد گف : جون من؟! 😑.. خب منه بدجنسو خوب میشناخت :/ منم زدم زیر خنده و بش گفتم باید بیاد مدرسه دیدنم اونم گف نه چون میترسه دبیرا ببیننش و بگن بیا امتحانتو بده😐🚶🏻‍♀️

و تا ساعته ۱۰ ک امتحانمون بود هیچی نخوندم جز دوتا لغت تو ماشین ک حداقل جلوی پدرم بگم خوندم 💔🚶🏻‍♀️ ..

رسیدم مدرسه و میدونستم ک رفیقم نمیاد پ دنبال بقیه رفقا گشتم یکیشون با مامانش همونجا نشسته بود رفتم پیشش و از اوضاع مسخرم گفتم و او مانند همه ی دیگران باور نکرد چون معتقد بود من دروغکی میگم نخوندم و مریضم و کنکورو بد دادم و مثه چی خوندم در واقع !

من هم در دلم گفتم کاش واقعنی همانجوری بود ک تو می‌گویی جانا 🚶🏻‍♀️💔😐

اون یکیارو هم پیدا کردمو ی دل سیر بغلشون کردم🥺 میدونم دلم قراره برا همشون بتنگه🥲

در جواب سوال دبیرای زیستو ادبیاتم در مورد کنکور هم فقط سرمو چن بار تکون داده بمانند بز و سرفه کرده و گفتم که مریضم بلکه دلشان بسوزد و گیر ندهند 🤧 آنها هم گفتند ب من امید و اعمتاد دارند ک موفق خواهم شد :/🙂

خلاصه رفتیم و مثه چی انقد رو امتحان سرفه کردم ک دیگ داشتم جان میدادم از ی ورم خجالتم آمد

دقیقن اینجوری
دقیقن اینجوری


احساس میکردم تب هم کرده ام با هر زحمتی شده آن ۳۹ سوال را جواب دادمو زدم بیرون

بعده زنگ زدن ب پدرجان و ۱۵ دیقه انتظار در آن گرمای جان فرسا و گوش سپردن ب چرت & پرتای بقیه‌ی دوستان سوار ماشینه بسیار گرم شدم

من در حالِ ذوب شدن
من در حالِ ذوب شدن


بدتر این بود ک بابایَم کار داشت و گفت ک حالا حالاها در شهر کار دارم و هوااا بسیاررر گرم بود بعد از خوردن سه ابمیوه و ذوب شدن شکلاتم و ردِ پیشنهادِ بستنیِ پدر بخاطر مریضی و نشستن در ماشین بمدت صد سال(😞) بلاخره ب خانه رسیدیم و آه ک چقدرر هیچ جا واقعن خانه‌ی خوده آدم نمیشود :/

و هوای گرم آه :/
و هوای گرم آه :/


و اینکه البته هوای روستا خیلیی خنک تر از ان شهر کذایی است ..

خلاصه رسیدن به خانه همانا و وسط خانه خابیدن تا شب ساعته ۲۳ همانا و دیگه دیگ ://


پ.ن: دیشب بابایَم ساعته ۱۲ شب با لباسایه خونی وارد خونه شد و بعدش فهمیدیم دو نفر نزدیک خانه تصادف کرده و هر دو فوت شده اند راستش میشناختیمشون و خب هر دو تقریبن ۲۳ تا ۲۵ سال داشتن و هر دو ماشین کامل له شده اند و بابام اونا جنازه هارا با زور بیرون کشیده اند :/ دلم درد کرد .. :( و برایش یک فاتحه خواندم . و یادم افتاد چقدرر مرگ نزدیک است برای همه مان !

پ.ن ۲ : حیفم آمد از آخرین روزای مدرسم ک میرم ننویسم حتی یک پست :)🙃 .

پ.ن ۳ : امیدوارم زودی خوب شوم :)) 🤕.