distorted in a good way, if that'd make any sense
از عجایب اول مهر(پراکنده نویسی)
امروز از این جفنگ تر و خفن تر نمیشد.
این درس خواندن هم آیکیوی آدم را میکِشد پایین ها!
پلاستیک خور قهار
صبح به جای صبحانه، رفتم سراغ لواشک های نازنینِ جدیدم. اولی را که خوردم، خیلی عجیب غریب بود. انگار تکه های هسته(؟) تویَش بود. رویَش هم کمی صاف تر از معمول بود. کم اصطکاک تر. به حق چیزهای نخورده.
دومی را باز کردم که ورانداز کنم. دیدم که بَه! مثل اینکه ایشان دو طرفش پلاستیک داشته و ما ندیدیم! هنوز هم در عجبم که چرا و چطونه(چطور+چگونه) از وجود پلاستیک با خبر نشدم. حالا چه؟ میمیرم؟ تجزیه میشود؟ پلاستیک ها همان هایی نبودند که هزاران سال در طبیعت دست نخورده باقی میماندند؟ خدا به خیر کند.
در همان حال یک سوال بی ربط به ذهنم رسید که اگر زرافه ها بخواهند سرفه کنند، این سرفه حداکثر تا چه مسافتی از گلویشان جواب میدهد؟
فصل ۲ فیزیک یازدهم
بینَواران(کسانی که نور ندارند)
برق دقیقا ساعت ۷ عصر رفت. با این حجم از بی برقی، شاید بد نباشد سهمیه ی جدیدی به سهام کنکور اضافه گردد. سهمیه ی مناطق بی برق و کم برق. یا شاید عادلانه تر باشد که درصد هم بدهند.
سهمیه ی مناطق کم برق ۵٪ برای کسانی که ۱ ساعت در روز برقشان قطع میشود. (۱ تقسیم بر ۲۴ تقریبا معادل ۴.۱۶ درصد)
سهمیه ی مناطق کم برق ۱۵٪ برای کسانی که بیش از ۳ ساعت قطعی دارند.
سهمیه ی مناطق بی برق برای کسانی که وسیله ای الکترونیکی را از اثر قطع و وصل شدن برق از دست داده اند.
این همه سهمیه داریم، این هم رویَش.
احضار و فاز هکری
در آن بحبوحه ی تاریکی، تصمیم بر این شد که شمع روشن کنیم. بدین ترتیب شمع های وارمر را کنار یکدیگر قرار دادیم و مادرم بعد از روشن کردن حدودا ۴ شمع، ادامه ی این امر را به من سپرد.
من هم کبریت کشیدم. دو تا شمع را روشن کرده بودم که کبریت به آنجایش رسیده بود.
من هم از ترس سوختن، آن را فوت کردم. ولی فوت کردنِ من همانا و، خاموش شدن همه ی شمع ها همانا.
بعد هم در حالی که سعی داشتم با اُپرا خواندن روح احضار کنم، به اتاق خود بازگشتم و رو به فیلم دیدن آوردم.
بسیار فاز داد و برای اولین بار از این نور های درون-صفحه-کلیدی(!) استفاده کردم. (#پارسی_را_پاس_بداریم)
مدیریت خانواده
کتاب های دوازدهم رو دیروز تحویل گرفتم. چند نکته ی خیلی جالب یافتم که فکر میکنم اگر کمی جدی تر رویشان کار میکردم، هم میتوانستم پناهندگی بگیرم و هم یک استندآپ کمدین معروف شوم.
۱. وجود کتابی به نام مدیریت خانواده
که البته فکر کنم با توجه به پست های اخیر دوستان ویرگولی در مورد همسریابی(!) این کتاب آنچنان بی جا هم نباشد.
از علاقه ی من به ازدواج همین قدر بس، که یادم می آید روزی، با خانواده در ماشین بودم و ناگهان بیلبوردی را دیدم تحت عنوانِ:
چگونه خانه دار شویم؟
من هم شروع کردم به بد و بیراه گفتن که این چه وضعش است؟ مگر ما دختران چِمان(!) است که تحصیل نکنیم و شغل نداشته باشیم؟ این تفکرات قرون وسطایی چیست؟
داشتم جد همه را آباد میکردم که پدرم زد زیر خنده و گفت منظور چیز دیگری بوده: چگونه خانه بخریم.
As in having a مَسکَن!
امیدوارم اگر قرار شد جمال من به جمال دبیر این درس خطیر بیفتد، بتوانم عفت و عزت کلام را حفظ کنم و لب هایم را جوری کج کنم که شبیه لبخند به نظر برسد.
۲. به غیر از کتاب مدیریت خانواده که با حداکثر کیفیت چاپ شده است، کتب سایر دروس کاهی هستند.
۳. کتاب عربی از شدت کیفیت چاپ، see-through میباشد و شما با باز کردن هر صفحه، متون تمامی صفحات کتاب را مشاهده خواهید کرد.
به صورتی که اگر تنها صفحه ی اول کتاب را هایلایت کنید، کل کتاب خود به خود هایلایت شده و کار شما راحت تر می شود.
بوی رنگ و تیشرت سحرآمیز
از حمام آمده بودم و آمدم تیشرت بپوشم که دیدم بوی رنگ میدهد. تیشرتی دیگر هم برداشتم که آن هم بوی رنگ میداد. من هم که ریه ی درست و حسابی ای ندارم و به لطف لوراتادین قادر به تنفس هستم، آخرش مجبور شدم تیشرت چند سال پیش را از گوشه ی پنهان کمد پیدا کنم و بپوشم. آن هم بوی شدید خوشبو کننده های مصنوعی را میداد، ولی چاره چه بود؟
البته بعد از اینکه تیشرت را پوشیدم، دیدم آنقدر بر اثر شست و شو کش آمده که بیشتر شبیه سارافون شده است. و شاید اگر ده، بیست سال با همین منوال ادامه بدهم، میتوانم با استفاده از این تیشرت، برند خودم را تاسیس کنم و همه لباس ها را از همین تیشرت تهیه کنم.
حالا اینکه چرا اصلا بقیه ی البسه بوی رنگ میدادند، الله اعلم. کلا امروز همه چیز عجیب و غریب است.
۱۴۰۳/۷/۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچکس نفر دوم رو یادش نمیمونه
مطلبی دیگر از این انتشارات
منِ سرماخورده🤧
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایین تر از الگو