با احترام، کنکور.

الان که دارم اینو می‌نویسم کمتر از 50 روز دیگه تا اولین کنکور مونده و من وارد دوره‌ی جمع‌بندی شدم. آخر بازی رسیده و وقتشه که با تمام توانم تلاش کنم.

راستش از ی جایی به بعد دیدم من الان، در حال حاضر، به غیر از درس خوندن واسه کنکور، چاره‌ی دیگه‌ای ندارم و باید درس بخونم. غر زدن بسه و باید فقط برم جلو.

پروسه‌ی کنکور اصلا صاف و مستقیم نبود. من بارها خسته شدم. بار‌ها شروع کردم و ادامه دادم. و چیزی که یاد گرفتم این بود که از ی جایی به بعد باید خودت رو ببخشی تا بتونی ادامه بدی. فقط باید فکر کنی به عنوان ی آدم جدید ظاهر شدی و اون آدم قبلی که اون همه اشتباه کرد تو نبودی. من امسال فهمیدم از ی جایی به بعد هیچ‌کس دستتو نمی‌گیره بلندت کنه و خودت تمام مسئولیت موقعیتی که توی آیندت داری رو باید به عهده بگیری. از ی جایی به بعد فهمیدم توی نمی‌تونی همیشه اون آدم کامل و بی‌نقص باشی. فهمیدم زندگی اصلا عادلانه نیست و پر از پیچ و خمه.

توی کنکور و هر موقعیت دیگه، اگه بلد باشی خلاقیت خودت رو شکوفا کنی و با دید جدیدی به موضوع نگاه کنی برنده شدی. اگه بلد باشی چیزی که همه سختش می‌کنن رو تو فکر کنی آسونه، از پسش بر‌میای و واسش تلاش کنی، حتی اگه نتیجه مطلوب نباشه، بازم بردی.

من ی مدت طولانی فقط مقصد رو می‌دیدم. همون باعث شد کلی از خیال پر‌دازیام وقتم رو بگیره. ولی از ی جایی به بعد فقط محدود شدم به ۲۴ ساعت آیندم. یا نهایتاً هفت روز آینده.

و یکی از اشتباهاتی که کردم این بود که در مورد اهدافم زیاد حرف زدم. الان در چشم بقیه من بدون اون هدف چیزی نیستم. و چه بسا بدتر از اون، خودمم باورم شده که من هویتم با اون هدفی که دارم تعیین می‌شه. ولی الان باید کل زندگیم رو بذارم و تلاش کنم تا سال آینده جایی که می‌خوام باشم، باشم. ولی زندگی همینه دیگه. زندگی مگه غیر از امید‌ه؟