بعد از آن شب

هرگز دلم نخواسته و نمی‌خواهد که از آن شب چیزی بنویسم یا به کسی بگویم، لاجرم الان دلم می‌خواهد اینجا بنویسم که بماند تا شاید ماه ها و سال ها بعد بدانم که شجاعتِ به خط کردن رنج هایم را داشتم...

مثل همیشه و سال های دهم و یازدهم سعی داشتم با کسی در ارتباط نباشم، آخر حس میکنم واقعا باید به همه دوستان به ظاهر دلسوزم بگویم: به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن!

اما آن شب عجیب دلم میخواست کسی جایی منتظرم باشد یا کسی گوش هایش را بیاورد و دودستی تقدیمم کند و بگوید :هر چه دل تنگت میخواهد بگو!

واقعا همین:)
واقعا همین:)

می‌گویند قبل از شتافتن به دیار باقی، برای چند ثانیه کل خاطرات تلخ و شیرین زندگی تان « پلی بک میشود»آن لحظه همین بودم، و می‌گویم فقط قبل از مرگ نیست، باور بفرمایید که حین دیدن هدر رفتن تلاش هایتان هم همین حس را خواهید داشت.

قیافه ام بعد از دیدن نتیجه کنکور دیدنی بود، شده بودم عین راویِ داستان «کباب غاز» حین دیدن مصطفی(پسرعموی دختردایی خاله مادرش!)

پوست لبم را موردعنایت قرار دادم و آنقدر گریه کردم تا صبح دولتم بدمد، سرم را گذاشتم روی زمین، با آنکه تابستان بود سرمای عجیبی حس میکردم.زل زدم به سقف، خانه برایم تنگ شده بود انگار سقف هم با من دعوا داشت و میخواست روی سرم بریزد همانگونه که سقف آرزوهایم...حسی به من میگفت یا دیگر به کل صبح نمیشود یا حداقل تو رنگ صبح فردا را نمی بینی! انگار زمان متوقف شده بود؛ شاید بگویید زیادی بزرگش میکنم اما واقعا همین بود، دغدغه ها جنس و شدتش فرق دارد برای من کنکور بوده برای شما شاید چیز دیگری باشد. واقعا دلم میخواست آن شب با کسی حرف میزدم ولی نمیشد، آنقدر درونگرایی در زندگی ام رخنه کرده بود که نزدیکترین فرد برای درد و دل کردن هم خودم بودم و در نهایت، صبح شد!

حقا که نه تو میمانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی، از آن شب به بعد تا مدتی دیگر درد و دل هم نمیخواستم حتی دیگر خوشحالی هم نمی خواستم، توگویی انگار دنیا به آخرش رسیده باشد و گفتم بله دیگر تمام شد، به سال بعد که اصلا فکر نکن عوضش به آن مردود قرمزِ کریح فکر کن که قرار است نامش را یدک بکشی...ولی از آن شب به بعد با تمام ناراحتی، به یاد صبح که می افتادم، دلم گرم میشد...آخر فکر میکردم صبح نمیشود و شب قرار است مهمان باشد، از آن مهمان ها که صبح بالاسرت می‌نشستند تا بیدارشوی(خاطرات زنده شد)

مدتی خواستم دور باشم، دورشدم، خواستم با کسی حرف نزنم، حرف نزدم و درنهایت به بهانه همان صبحی که جانشین طولانی ترین شب زندگی ام شد، خواستم که تغییر کنم. در پیله افسردگی زیستن سودی نداشت، شاید پروانه زندگی بهتر باشد میدانی؟

کاش لوله های دل هم باز میشد:)
کاش لوله های دل هم باز میشد:)

بعدش تصمیم گرفتم به تغییرات چاشنی بی خیالی را هم اضافه کنم. یعنی کتاب بخوانم، بی فکر به کنکور...ورزش کنم بی فکر به کنکور و زندگی کنم بی آنکه ذهنم را درگیر این عزیز بزرگوار بنمایم:)

بجا مانده از آن روزها:)
بجا مانده از آن روزها:)

دیگر تغییرات بس بود،باید به عمق ترس هایم میرفتم، جایی که یکبار رفته بودم و با سر خورده بودم زمین!دوست نداشتم یک ترسوی پذیرای شکست باشم، حالا که هرکس هم میخواست بگوید و باز هم اگر میخواهد، بگوید که نمیشود؛ دیگر برایم مهم نیست چون آن شب، من رنگ صبح را دیدم

بی تو مهتاب شبی🦥
بی تو مهتاب شبی🦥

حالا یک معلم شب زنده دار هستم که اینجا مینویسد.به دنبال تغییر است و حتما که عاشق هدف خویش هست(چشمش را روی شرایط سخت کنکور می بندد و همینطور گوشش را در برابر حرف های مردم):)و بسی خوشحال است که با این حال هم الگوی خوبی برای هنرآموزانش به شمار می رود..اینبار یقینا میشود...

بله!
بله!

ولی خب می دانی؟شما که غریبه نیستید؛ بعد از آن شب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد^-^