این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
تصمیم های امروز...
انگیزتون برای بیدار شدن از خواب چیه؟ در این زمان چه فکری توی ذهنتونه؟ چطور یه تصمیم جدی، مبنی بر جدا کردن خودتون از جاذبه ی لعنتی رختخواب میگیرین؟ اصلا میدونین وقتی بیدار شدین، چه تصمیمی برای باقی روزتون دارین؟ قراره این روز طولانی رو چطور بگذرونید؟
حقیقتا من انگیزه های زیادی دارم. به نظرم همه ی افراد انگیزه های زیادی توی ذهنشون داشته باشن. پس چرا این انگیزه ها باعث نمیشن دست بزاریم رو زانومون و بلندشیم؟ چرا باعث نمیشن کمر همت ببندیم و شاخ این غول تنبلی رو بشکونیم؟
شاید چون این انگیزه ها، به اندازه ی کافی انگیزه نیستن یا شاید چون توی مسیر غلطی قرار دارن؛ مسیری که آبش با ما تو یه جوب نمیره. یعنی انگیزه و مسیرمون رو اشتباه انتخاب کردیم. به همین دلیل محرک خوبی برای برانگیختن روحیه ی پشتکار و اراده ی ما نیستن. یا شایدم یه چیز بدتر... نکنه بخاطر اینه که ما زیاد از حد پوست کلفت شدیم، گیرنده های حساس به شکستمون از کار افتادن و کلا رو حالت هواپیما هستیم؟ به نظرتون کدومش بدتره؟ برای پیدا کردن و تعویض انگیزه ی گمشده تون فرصت نداشته باشید یا اینکه دچار یه بی حسی و بیخیالی ترسناک شده باشید که خیلی وقته در برابر محرک های خطرناک واکنش نشون نمیده؟?? متاسفانه فکرکنم حالت دوم خیلی وقته که بر من چیره شده. همه ی بزرگواران بر این متفق هستن که جداشدن از تخت خواب یکی از سخت ترین کارهای دنیاست و وقتی انگیزه ی قوی وجود نداشته باشه، عذاب این کار ده برابر هم میشه. اینجاست که آدم این سوال اساسی رو از خودش میپرسه(توی خواب): بیدارشم که چی کار کنم؟ و وقتی با یه زندگی بدون هدف و انگیزه روبه رو میشه و میبینه هیچ تصمیم و برنامه ای، حتی برای یک ساعت بعدش هم نداره، مایوسانه رو میکنه به خودشو میگه: نمیشه فقط یه ساعت دیگه بخوابم و بیشتر توی این بیخبری و راحتی کاذب بمونم؟
در این حالت اگه بدونید که فقط نیم ساعت به کنکورتون مونده و قراره بدبخت بشید، زامبی ها حمله کردن و باید فرار کنید، صبحانه ی شاهانه ای که مامانتون چیده به زودی به یغما میره و گرسنه میمونید، هیچ کدوم از اینا هم کمکی به حالتون نمیکنه. همچنان خواب رو به همه چیز ترجیح میدین.
امروز صبح، ساعت پنج و نیم همه ی این افکار از ذهنم گذشت. یه ده روزی میشه که دچار این حالتم و دست و دلی برای انجام هیچ کاری ندارم؛ حتی کتاب خوندن و فیلم دیدن. تا اینکه همینطور درحالت خواب و بیداری خواب دیدم که امتحان فارسی داریم. من درس نخونده بودم و به جای اون برگه ی بلند بالایی از تقلب نوشته بودم. با کلی مشقت خودم رو به محل امتحان رسوندم؛ آخه تو خوابم خواب مونده بودم و محل امتحان روی قله ی یه کوه بلند بود! وقتی سر امتحان رسیدم فهمیدم امتحان زیست داریم به جای فارسی. و معلم عربی فهمید تقلب به همراهم آوردم. در این بین خودکار آبیم آتیش گرفت و مجبور شدم با خودکار آبجی کوچیکم بنویسم که بالای سرم وایساده بود و همش میگفت زودباش! معلم زیستم که در واقعیت خیلی به من امید داره برگم رو تصحیح کرد و صفر گرفتم...
بلند شدم و کلافه نشستم. توی خواب هم نمیشه راحت بود. با خودم گفتم اینطور نمیشه و باید برم سراغ یه شروع جدید. بسه هرچقدر خودم رو گول زدم. اینجا، زمانِ گرفتن یک عالمه تصمیم بود.
۱- صبحانه خوردن
اولین تصمیم مهمم خوردن صبحانه سر موقع بود. من با اینکه آدم سحرخیزی هستم ولی دیروقت صبحانه میخورم یا اصلا نمیخورم. بیشتر چون حوصلم نمیشه و دیر گرسنه میشم.وقتی صبحانه نمیخورم دچار بی اشتهایی میشم و اگه از وقتش بگذره و بخورم رژیم غذاییم مشکل پیدا میکنه چون با وقت ناهار تداخل پیدا میکنه
اگر صبحانه نخورید چه اتفاقی در بدن شما میافتد؟
۱- بدنتان را از مواد مغذی مورد نیازش محروم میکنید
۲- سطح قند خونتان دچار نوسان میشود
۳- سوختوساز بدنتان را استارت نمیزنید
۴- دچار اشتهای ناسالم خواهید شد
۵- تأثیر منفی بر ذهنتان میگذارد
۶- کورتیزولتان بالا میرود
۷- عملکرد سیستم ایمنیتان ضعیف میشود
۸- بدن و معدهتان اسیدی میشود
۹- دچار سردرد و سرگیجه میشوید
۱۰- احتمال چاقیتان بیشتر میشود و ...
ولی خب کو گوش شنوا؟ هرچند از این به بعد تصمیم جدی براش دارم. امروز مجبور شدم کله پاچه بخورم به اصرار مامان گرامی. نه اینکه با کله پاچه مشکلی داشته باشم، فقط کله پاچه شروع خوبی برای روز نیست. (کال پاچینوِ بد?) تازه مونده هم بود ولی چون امروز تصمیم بر «دختر خوب بودن» داشتم، ایراد نگرفتم.
۲- خواندن کتاب اثر مرکب
بعد از صبحانه دیدم جدا خیلی بیکارم. از طرفی هم نمیشد یه دفعه از کارای بزرگ بزرگِ عقب افتاده ی برنامم شروع کنم و کارای کوچیک کسل کننده بود. پس تصمیم گرفتم کتاب اثر مرکب رو برای دومین بار بخونم. میدونید در کل من اثر زیادی از کتاب های خودیاری و موفقیت نمی پذیرم.(تحت تاثیر قرار دادن من سخته!✌️??) داستانِ همون پوست کلفت شده و گیرنده های از کار افتاده... یه دلیلشم به قول مامانم اینه که من هیچ چیز و هیچ کس رو قبول ندارم و اصول روانشناسی رو به صخره(میدونم سخره درسته) میگیرم. آخه تشخیص اینکه یه نفر(روانشناس یا نویسنده موفقیت) بلوف میزنه و حرفش، حرف چاپیدن آدمه اصلا کار سختی نیست یا مثلا واضحه که دوره های فنگ شویی، دردی از دردهای بیشمارِ بی درمان ما درمان نمیکنه!(مخصوصا کاسه ی برکت) ولی بازم میدونم بخشی از رفتارم اشتباهه و بالاخره باید به یه صراطی مستقیم باشم.
برای خوندن کتاب های این چنینی، باید عزمتون رو جزم کرده باشید، خودتون رو برای تغییر، حسابی آماده کرده باشید و هدفتون واضح و ارادتون راسخ باشه. باید ایمان داشته باشید که خوندن این کتاب قراره تغییرتون بده؛ حتی اگه در نهایت تغییری در شما ایجاد نکنه.
اراده،اراده،اراده... اراده حرف اول رو میزنه. اگه روش خوشبختی رو کادوپیچ کنن، کت بسته بدن تحویل شما، تا وقتی واسه انجام این روش اراده نداشته باشید که پاشید شروعش کنید، این روش همینطور کادوپیچ میمونه. اگه راه یه گنج بزرگ رو به شما نشون بدن، تا وقتی اراده نداشته باشید که راه رو طی کنید، اون گنج همونجا میمونه یا یکی دیگه پیداش میکنه. بخاطر همین وقتی یه کتاب خودیاری خوب داره چیزای آموزنده یاد میده بهتون، باید ارادتون برای عمل بهش، حاضر و آماده باشه. (مثل من نباشید)
کتابای خودیاری و موفقیت معمولا همون چیزایی رو میگن که احتمالا بیشتر آدما میدونن؛ موفقیت یه شبه به وجود نمیاد، باید پله پله و از کارهای کوچیک شروع کرد و همه چیز به خود آدم بستگی داره.(این آخری خیلی دردناکه) اما این شیوه ی بیانه که در اونها متفاوته. تلنگری که به آدم وارد میکنن و دسته بندی که در ذهنمون ایجاد میکنن. اثر مرکب در این مورد بهترینه. در واقع تصمیم گرفتم برای بار دوم بخونمش چون نیاز به یه تلنگر داشتم. تلنگری که درست و غلط هایی که تو ذهنم بهم ریختن رو مرتب کنه، محرک های کاربردی رو از ته ذهنم بیرون بکشه و نکات کلیدی رو برام هایلایت کنه. حتما بهتون پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید.
قسمت هایی از کتاب مرتبط با تصمیم گیری:
ولی اینکه انتخاب ها و تصمیم های ما آینده مون رو میسازن اصلا آرامش بخش نیست...
همه چیز به شما وابسته است و هیچ راه دیگری موجود نیست.
۳- درس خواندن و فعال بودن
امروز جشن اهدای جوایز مدرسمون بود. به رتبه برتر های کنکور، کسانی که معدلشون بالای نوزده شده و کسانی که در مسابقات فرهنگی هنری و ورزشی شرکت کردن، جایزه دادن. ساعت چهار، توی سالن آمفی تئاتر برگزار شد. من نرفتم. چرا باید میرفتم وقتی قرار نبود جایزه ای بگیرم؟ در عوض ساعت پنج سری زدم به گروه مدرسمون. اسامی هم مدرسه ای هام رو دیدم که توی رشته های مختلف مقام آورده بودن؛ تئاتر، نوازیدن سنتور، حفظ و قرائت قران، مسابقات رویش، دارت،لیوان چینی، پینگ پنگ و ... خیلی از همکلاسی هام اسمشون توی چندین مسابقه تکرار شده بود. عکس ها و کلیپ هاشون رو تماشا کردم. فهمیدم که در طول سال، چه چالش های جالبی پیش رو داشتم و نادیده گرفته بودمشون. چه فعالیت هایی که زمان کمی میگرفتن اما میتونستن تاثیر خوبی روی من بزارن و من با بیخیالی قیدشون رو زدم. چقدر میتونستم از استعدادهای نشکفتم استفاده کنم ولی در حقشون جفا کردم. در واقع من احمقانه خودم رو نادیده گرفتم...
با خودم فکر میکنم حتما الان بچه ها با خوشحالی جوایزشون رو دریافت میکنن و والدینشون با غرور سرشون رو بالا میگیرن.(هرچند بچه های ما همیشه طلبکارن و اینکه احساس قدردانی توئم با خوشحالی داشته باشن، خیلی کم پیش میاد?) من بهشون حسودی نمیکنم؛ ولی برای خودم و فرصت های از دست رفتم حسرت میخورم... خودم رو برای تمام تنبلی ها و حماقت هام سرزنش میکنم...?
با دیدن اسامی نمره اول ها هم همین احساس رو پیدا میکنم. با خودم میگم: میبینی؟ کار دنیا همینطوریه. اگه دست نجنبونی میشه سال آخر و کنکور، نتایج میاد و هرکس به اندازه ی کاسش آش گرفته. دوستات به اندازه ی زحماتشون نتیجه ی خوب گرفتن؛ اما تو... تو کجای کار قرار داری؟ چه احساسی پیدا میکنی وقتی ببینی همه خودشون رو بالا کشیدن ولی تو هنوز ته جدولی؟ یه احساس گند و رومخ مثل حس همین الانت. بقیه خوشحالن ولی تو نیستی...
همین باعث شد که بخوام تصمیم مهمی بگیرم. هرچند ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه نیست چون ممکنه اون ماهی از قبل مرده باشه... ولی میخوام از این به بعد با تمام توانم جبران کنم. دلم میخواد امسال توی مسابقات و فعالیت های زیادی شرکت کنم.(ولی بازم یه مانع بزرگ وجود داره به اسم کمبود وقت.) میخوام عضو تیم والیبال بشم و توی مسابقه ی نویسندگی سمپاد و خوارزمی شرکت کنم. البته پارسال هم میخواستم شرکت کنم ولی میدونید مسئله اصلی چیه؟ باید در مورد شعار سیاسی سال، حمایت از کالای ایرانی، حجاب و از این چرت و پرتا داستان بنویسیم! نوشتن یه داستان خوب خودش خلاقیت زیادی میخواد؛ نوشتن یه داستان خوب با یه موضوع جهت دار دیگه واویلاست! آخه چی بنویسم خب؟ یا مثلا شعر با موضوع کالای ایرانی. پارسال زد به سرم یه شعری بنویسم که با «اتل متل توتوله» شروع شده باشه!?
در مورد درس خوندنم همینه. خسته شدم از بس بقیه و خودم رو ناامید کردم. پس قراره از این به بعد یه عالمه درس بخونم!
همین الان یه اتفاق غم انگیز دیگه رخ داد... وقتی داشتم اسامی مقام آوران رو نگاه میکردم بگید چیشد؟ اسم منم جزوشون بود! بوگوبوخدا؟ چه سوپرایز خوبی.? تازه دوبار هم بود. یه بار بخاطر مسابقه گروهی ساختن منجنیق. یه بارم بخاطر مسابقه ی والیبالی که اصلا یادم نمیاد کِی بوده؟ کجا بوده؟ البته اسمم برای مسابقه ی والیبال رو پر از غلط املایی تایپ کرده بودن؛ «ت» اسمم یه نقطه نداشت. یعنی در واقع «ن» بود. ته فامیلم هم یه «ان» اضافه گذاشته بودن. اهه منم تبدیل شدم به همون بچه های همیشه طلبکار. والا من به همینم راضیم.?
یه اتفاق دیگه هم افتاد. ظاهرا معدل منم بالای نوزده بوده...? وقتی از بی حسی و بیخیالی ترسناک حرف زدم، چقدر از این ترسناکی رو تونستید تصور کنید؟ به نظرتون بی حسی و بیخیالی من چقدر ترسناکه؟ سه ماه گذشته و هنوز معدل پارسالم رو نمیدونستم. درواقع اگه حوصله به خرج نمیدادم و تا پایان لیست طویل نمره اول ها نمیرفتم ممکن بود هرگز هم نفهممش! یعنی خاکم به سر.?♀️ قشنگ یه پشیمونی به پشیمونی های بیشمارم اضاف شد.? کاش به جشن اهدای جوایز رفته بودم. حداقل سه تا جایزه گیرم میومد. به نظرتون مدرسه جایزه هام رو نگه میداره؟? میتونید از این مسئله یه درس بزرگ بگیرید: هیچ وقت از مواجه شدن با عواقب کاراتون فرار نکنید؛ ممکنه توی اون موقعیت بخوان بهتون جایزه بدن!
۴- مراجعه به مشاور
در پی تصمیم محکمی که برای درس خوندن گرفتم، تصمیم گرفتم این درس خوندن زیر نظر یه مشاور فوق العاده باشه. شناختن یه مشاور درست و حسابی که درسش رو خیلی وقته پس داده، خودش یه نعمت الهیه. البته نه رتبه برترهای کنکور. وقتی مجبور باشید در مورد درس خوندنتون به یه نفر جواب پس بدید که درکتون میکنه اما نمیزاره درس خوندن رو شل بگیرید، درس خوندنتون تبدیل به یه عادت منظم میشه. البته که بهترین برنامه ریز برای هرکس خودشه ولی برنامه ی یه مشاور متخصص استاندارده و میشه روش حساب کرد.
۵- دیدن فیلم و سریال های معروف
تعریفتون از کار مفید چیه؟ قطعا تماشا کردن یه فیلمی که آوازش همه جا پیچیده و خزعبل نباشه، مفید تر از اینه که آدم دراز به دراز پهن بشه یه گوشه، زل بزنه به سقف و خیالبافی کنه نه؟( توی این ده روز اکثرا کارم همین بوده)
پسر دایی های کوچیکم دهنم رو سرویس کردن از بس میرن و میان و هی میپرسن: هایزنبرگ رو میشناسی؟ تام شلبی رو میشناسی؟ جان ویک رو میشناسی؟ منظورشون هم اینه که برو فیلم اینا رو نگاه کن. دختر دایی کوچولوی خوشمزه هم داستان فیلم مگان رو برام اسپویل کرد. خلاصه خدا رو شکر که من این افراد رو میشناسم وگرنه یه جلسه ی معارفه ی ناگریز برگزار میکردن با موضوع هایزنبرگ شناسی، تام شلبی که بود و جان ویک چه کرد!? و خدا رو شکرتر که سریال بریکینگ بد رو دیدم. به همین دلیل تصمیم گرفتم قبل از پایان این تابستون، مجموعه فیلم جان ویک رو تا انتها تماشا کنم و سریال پیکی بلایندرز رو هنوز شروع نکرده، تموم کنم.
۶- ورزش کردن
از وقتی که اشتراک ماهانه ی باشگام تموم شده، پانزده روزه که باشگاه نرفتم. وقتی آدم ورزش کردن رو شروع میکنه، مخصوصا اگه به هدف لاغری باشه، همه چیز خیلی سخت پیش میره. دور از جونتون انگار جون آدم میخواد بالا بیاد و جهان به پیش آن نام دار تیره و تار میشه! طوری که اوایلی که باشگاه میرفتم با بلند کردن هر دمبل یک و نیم کیلویی به خودم، اشتهام و خوراکی های کوفتی خوشمزه لعنت میفرستادم که باعث اضافه وزنم شدن. اضافه کردن وزن دست خودته، از دست دادنش دست خدا!
با اینحال هرچقدر که توی این تابستون نسبت به همه چی بی اراده بودم، نسبت به برنامه ی باشگام متعهد و پایبند موندم. کم کم روح آدم با ورزش کردن پیوند میخوره. هرچقدر سخت باشه، بازم نسبت به زمانش مشتاقی. اصلا ورزش روحیه ی رو بالا میبره و باعث طراوت میشه.(بخاطر همین بعد از چند روز باشگاه نرفتن افسردگی گرفتم)
حالا چرا ادامه ندادم؟ عاقا بی پولی! هزینه ی اشتراک ماهیانه خیلی زیاده. وسط ماه بود و حقوقا همه ته کشیده؛ از اونجا هم که ما بچه ی خوب،قانع و از درک خوبی برخوردار بودیم گفتیم اشکال نداره صبر میکنیم تا ماه بعدی برسه و حقوقا رو بریزن به حساب تا دوباره بزنیم تو کارش!( البته روزانه هم میشد رفت ولی برنامه ی ماهیانه روتین بهتری داره)
در این بین اوضاع خراب شد... وزن ثابتم بهم ریخت و شروع کردم به اضافه وزن بیشتر و اشتهام به مقدار قابل توجهی بالا رفت. (حواستون باشه اگه یه روتین منظم واسه ورزش دارید، یه دفعه ای ازش دست نکشید چون پیامدهای بدی داره) خلاصه با خودم گفتم که نباید بزارم وضع به همین منوال پیش بره. پس امروز تصمیم گرفتم که خودم یه برنامه ی منظم واسه خودم بچینم و توی خونه ورزش کنم. برنامه های تناسب اندام توی این زمینه میتونن خیلی مفید باشن. تصمیم دارم یه تغییر اساسی هم توی رژیم غذاییم ایجاد کنم.
۷-کامل کردن جزوه شیمی
معلم شیمی گرامی و زحمت کشمون، زحمت کشیده و درس های امسال رو پیشاپیش، توی تابستون تدریس کرده. حالا امر فرموده که جزوش رو کامل کنیم.(یعنی مثلا بگیردیم دنبال جواب نقطه چین ها و پرشون کنیم و تمرین هاش رو حل کنیم) در واقع این مشقمونه. در اسرع وقت، وقتی به مدرسه رفتیم چک میشه و اگر خدایی ناکرده خدایی ناکرده کسی مشقش رو انجام نداده باشه، خفت بارون میشه. من هم که همیشه هدف تیرهای خفت معلم شیمی عزیز بودم، این بار تصمیم گرفتم انقلابی به پا کنم و این اوضاع خیط رو تغییر بدم. خفت به معنی توهین و بد و بیراه نیست. همین که برگه های جزوت رو جلوی چشمت ورق میزنه و خودت و اون با جاهای سفید رو به رو میشید، یک نگاه ناامید و دلخور به آدم میندازه و ناامید و دلخورتر از آدم میپرسه:«چرا ننوشتی؟» از صدتا فوش دادن و کتک زدن بدتره. قضیه همینجا تموم میشه؟ خیر. آرام و با طمانینه میره پشت میزش، یه نگاه میندازه به همه و میگه:« زشته که من بخوام دختر به این سن رو خفت بدم یا تنبیه کنم! آدم به یه سنی که رسید باید خودش بفهمه چی درسته چی غلط. مشق شیمیت رو ننوشتی که چیکار کنی؟ که ول بگردی؟ بری تو گوشی؟ بری خونه ی خاله؟ من بخاطر خودت میگم. وگرنه من که دارم کار خودم رو انجام میدم و از جون و دلم مایه میزارم. هرشب قبل ازکلاس تستا، سوال ها و نکات خوب رو جمع آوری میکنم واسه شما.من دارم پا به پای شما درس میخونم. خودت ضرر میکنی اگه استفاده نکنی» بدتر از اون، اینه که دقیقا میدونی سر صحبتش با توعه. شاید بقیه ندونن یا خیلیا باشن که مشقشون رو انجام نداده باشن. اما تو میدونی و خودت از درون خجالت میکشی. به همین دلیل تصمیم گرفتم همین الان، دقیقا همین الان بلند شم و سی و هفت تا صفحه ی شیمی رو کامل کنم. اونم با زور بازوی خودم و از روی دست بقیه کپی برداری نکنم. معلم شیمیم، معلم موردعلاقه ام هست و یکی از کسایی بود که خیلی بهم امید داشت. تصمیم گرفتم امسال واقعا امیدوارش کنم.
۸-ایستادگی دربرابر همسایگان پررو
آیا شما هم از زندگی آپارتمانی و همسایگان نازک نارنجی رنج میبرید؟ من زیاد رنج نمیبرم ولی همونقدر هم که رنج میبرم خودش خیلی عذابه و رواعصاب. این همساده ی ما همش بهمون گیر میده که با این آسانسور زپرتی که صدای گوش خراشی داره بالا و پایین نشیم. خب مثلا با چی بریم و بیایم؟ اصلا خودشون با چی میرن و میان؟ حالا خودشون بدترن ها. ساعت دو نصفه شب میبینی صدای نکره ی آسانسور بلند شد؛ کی سوار شده؟ همسایه ی نامحترم ساکن واحد روبه رویی! زنگ در زینگ زینگ زنگ میخوره؛ کیه؟ همساده است گلایه داره که چرا کفشامون پخش و پلاست؟ جلوی در خودمونه دلمون میخواد شلخته باشه! آخه به تو چه؟؟ این زن همساده هم همچین چپ چپ نگاهمون میکنه انگار از ما چندشش میشه. قومیت زده ی بدبخت! میدونستید داشتن دید شهرستانی-کلان شهری نسبت به آدم ها، کم از نژادپرستی نداره؟ در عوض واحد پایینمون انقدر خوبن. یه خانواده ی مسیحین که مثل خانواده ی ما شلم شوربان. هرچقدر وضع جاکفشی ما خرابه، مال اونا ده برابر بدتره. جلوی در خونه ی اونا همینطور کفش ریخته تا سر راه پله. اصلا آدم عشق میکنه از جلوی درشون رد شه. خلاصه یه تصمیم واقعا جدی گرفتم. از این به بعد، اگه اون همساده ی نامحترم ایراد بنی اسرائیلی گرفت، خیلی محترمانه پوزش رو به خک میمالم!
۹- پس انداز کردن
تصمیم گرفتم دوران ولخرجی رو تموم کنم. البته این دوران خودش خیلی وقته به اتمام رسیده. (اوضاع اقتصادی خیط است) منظورم اینه که در اولین فرصتی که پول دستم بیاد به نحواحسنت ازش استفاده میکنم. مثلا تصمیم گرفتم پول تو جیبی هایی که برای مدرسه میگیرم رو توی مدرسه خرج نکنم و پس اندازشون کنم. اینجوری به رژیم غذاییم هم کمک کردم. آخه در گذشته، همه ی این پول صرف لیموناد، ویتامین سی، پپسی و نوشابه ی سون میشد.
۱۰- نوشتن یک یادداشت برای ویرگول
در نهایت تصمیم گرفتم برای امروز، حتما یه پست توی ویرگول منتشر کنم. مهم نیست موضوعش چی باشه؛ معرفی کتاب یا هرچیز دیگه ای... فقط باید تا قبل از ساعت دوازده منتشر بشه. نتیجشم شد همین پستی که تا الان خوندین
پ.ن:
- این پست در ۲۷ شهریور نوشته شده ولی در ۲۸ شهریور منتشر میشه. چرا؟ مشکلات همیشگی ویرگول. ساعت یازده و نیم شب داشتم بندهای آخر پستم رو تکمیل میکردم که یه دفعه همه چی پرید و پیش نویس سفید شد! من همون لحظه، رو به ویرگول :
به این ترتیب نتونستم تصمیم دهمم رو اجرا کنم ولی خب مهم اینه که آدم ناامید نشه و به جاش امروز منتشرش کردم✌️
- این پست رو به پیشنهاد ali shimist که گفته بود اگه خودمونی تر بنویسی بهتره، کتابی ننوشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اخرین اردوی مدرسه،ما غم گینیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
و کنکور؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
از آخرین روزای مدرسه و شاید عمرم😶