[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
ده قسمت از امروز
بیست و دوم مردادماه
یک: صبح با آلارم گوشیم بیدار نشدم و بابام به طرز وحشتناکی با سر و صدا و داد و فریاد بیدارم کرد. هنوز که هنوزه خستگی تو تنمه.
دو: دو روزه که عضلات بدنم به شدت گرفته. امروز روز سوم رژیم و ورزش بود. قبلا هم ورزش میکردم؛ اما فکر نمیکنم هیچ وقت این حد از گرفتگی عضلات رو تجربه کرده باشم.
سه: سر ناهار بابام دوباره شروع کرد به مقایسهی من با بقیه. ناهارمو رو به زور قورت میدادم و تلاش میکردم هیچی نگم که اوضاعو بدتر نکنم.
چهار: امروز خیلی دلم میخواست گریه کنم. هر لحظه آمادگی اینو داشتم که بزنم زیر گریه؛ ولی از اونجایی که بعد از گریه سردردای وحشتناکی میگیرم، جلوی خودمو گرفتم.
پنج: یه گلدون برای مامانم گرفته بودم که برگاش زرد شد و خشک شد و ریخت. الان سه تا برگ سبز و دو تا غنچه ازش مونده. کمر همت بستم که نذارم کامل خشک بشه و دوباره سبز و قشنگ شه. هیچ راهی سراغ دارین؟
شش: دوست مامانم بهش زنگ زد و گفت آلبالو پیدا کرده. یه وعدهی دیگه آلبالوپلو داریم. دست و جیغ و هورا!
هفت: ولاگ جدید سارا حقیقت پر از حس خوب بود. کلی کلی ذوق میکنم واسش وقتی میبینم بالاخره به خونهای که میخواست رسیده و داره کم کم تزئینش میکنه و وسایلشو میچینه.
هشت: امروز خیلی فکر کردم که اگه پارتای درس خوندنمو از شب قبل یا حداقل صبح زود تعیین کنم منظمتر درس میخونم یا اگه یه پارت رو از دست دادم باعث میشه حس بدی بگیرم و بقیشو هم از دست بدم؟
نه: امروز ده ساعت درس خوندم و ده ساعت رو واقعا با جون کندن تموم کردم. خیلی دیر گذشت... خیلی سخت گذشت...
ده: سکوت، مَرهَم این درد بی مداوا شد
کسی نمیشنود، پس چرا کنم فریاد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
وصفِ حالِ روزهای یک تازه دبیرستانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاسخنامه (بالاخره تموم شد🥱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پدر و مادر؟!