سردرگمی (کنکور نوشت ۳)

(این متن حدود یک ماه پیش نوشته شده و الان منتشر شده)


توی چند روز گذشته با ترس از شکست دست و پنجه نرم می‌کردم.
اما نه به اون شکلی که اکثرا تجربه می‌کنن. این چند روز اشک می‌‌ریختم و می‌گفتم از انتخاب رشته‌ای که کردم پشیمونم و باید می‌رفتم رشته‌ی انسانی و در آینده و توی دانشگاه هم ادبیات می‌خوندم.
گریه می‌کردم و به خونوادم می‌گفتم شماها مجبورم کردین برم تجربی. همش سردرد داشتم و نمی‌تونستم درس بخونم.
با خونواده که صحبت می‌کردم حس می‌کردم همه با یه جهت گیری‌ای نظرشونو اعلام می‌کنن که تو تا اینجا اومدی و حیفه و دیگه نمی‌شه کاریش کرد.
تصمیم گرفتم با مشاور مدرسمون تماس بگیرم و با اون صحبت کنم. خودمم ته دلم می‌دونستم این حس‌ها همش از ترس منشأ می‌گیره. برای همین هم وقتی موضوع رو با مشاورمون مطرح کردم انتظار داشتم همینا رو بهم بگه و آرومم کنه. اما برخلاف انتظارم گفت دوشنبه بیا تو مدرسه با هم صحبت کنیم برای تغییر رشته راهنماییت کنم.
حس کردم تمام برج امیدم فرو ریخت. همون لحظه با خودم گفتم دختر! هیچ کس تو این دنیا تو رو نمی‌فهمه و قرار نیست چیزی رو بگه که به نفع توئه! به همین راحتی حاضر شد تمام سختی‌ای رو که کشیدی نادیده بگیره.
تصمیم گرفتم حداقل تا آخر امسال رو فارغ از نتیجه تا جایی که در توانم هست تلاش کنم.
چون هیچ کس قرار نیست این کار رو برای من انجام بده.