بدرخش!
سرعت زندگی و تغییرات=X2
همه چی تو اطرافم در حال تغییره.همیشه همینجوری بوده.میدونم.تغییر اجتناب ناپذیره.میدونم.همیشه تغییرات تو زندگی وجود دارن.اینم میدونم.ولی این"تغییرات"ی که میگم بیشتر شبیهِ "تغیرااااات"ان تا "تغیرات"!
انگار همه ی آدمای اطرافم دارن وارد یه لول دیگه از زندگیشون میشن که خیلی عجیبه.من دارم درس میخونم.طرز نگرشم و جوری که با مشکلات برخورد میکنم عوض شده انگار.یه چیزایی رو بهتر میفهمم و اهداف مشخصی دارم تو ذهنم و راهی که جلومه برای رسیدن بهشون هم کم و بیش معلومه.کم کم دارم متوجه میشم که چه چیزایی رو باید جدی بگیرم و چه چیزایی رو باید کلا ول کنم به حال خودشون و بگم"هر چه بادا باد".تعداد تست ها و ساعت مطالعه در حال افزایشه.سرعتِ پیشرفت حلزونیه ولی"پیشرفت,پیشرفته!"
راه شدیدا طولانی پیش رو دارم و هنوز همین شروع راه کلی عقب افتادگی دارم و کلی تمرین و تست و پر کردن جزوه و ... که از همشون عقب موندم و باید جبران کنم.(حس میکنم معلم ریاضیم که حتی قبل شروع مدرسه هم فکر میکنه از درسا عقبه!)
ولی خب میدونم که همه چی درست میشه.قرار نیست الکی استرس بگیرم چون من به عنوان خواهر کوچیکه ی یه کنکوریِ سابق میدونم که این استرسا الکین!فقط همه چیو بد تر میکنن....
میخوام صدمو بزارم ولی در عین حال زیاد به خودم فشار نیارم با استرسا و مقایسه های الکی چون فایده ای ندارن.فعلا تصمیمم اینه که تعداد تستا و ساعت مطالعه رو دو برابر کنم و از همه کاری که میکنم لذت ببرم!از راه پیش روم لذت ببرم.چون 8 ماه زمان کم و در عین حال زیادیه!پس باید آروم باشم و به زیبایی های راه بیشتر از آخر جاده نگاه کنم!
درسته که دارم گند میزنم به همه چی"بعضا"...ولی این گند زدنا هم عادیه.
عادیه که تو یه چیز جدید ماهر نباشی....سعی کن فقط یاد بگیری!
زبان هام رو هم همچنان ادامه میدم....
و هزاران هزار کار دیگه که فعلا باشه سر بین من و من!
خب ولی دلیلی که اومدم اینجا بنویسم من نیستم.درسته که منم در حال تغییرم ولی چیزی که به من حس عجیبی میده بیشتر از تغییرات خودم و چیزایی که تو ذهنمه تغییرات اطرافیانه!
خواهر1:رفته به دنبال آرزوهاش!امروز دومین روز کارآموزیشه.بعد یه مدت طولانی تصمیم گرفت که از نقطه ی امن خارج بشه و متفاوت باشه.بره دنبال آرزوهاش!و من مطمئنم موفق میشه...بهش افتخار میکنم که میخواد کار کنه و ...ولی چون حس میکنم اون خواهر کوچیکس نه من حس عجیب و وحشتناکی داره.فک کن خواهر کوچیکت که مثلا 7 _8 سالشه بیاد بگه میخوام در کنار دانشگاه رفتن پولم در بیارم!میخوام علایقمو دنبال کنم(طرف 20 و خورده ایه سنش ولی خب!به نظر من7.8 سالس!)
2:خانواده:رفتاراشون با تو اونقدرام تغییر نکرده....ولی تغییر تغییره!و طرز نگرشت هم میتونه موضوع رو عجیب تر جلوه بده...
3:دارم در مورد یه آدمایی یه چیزایی میفهمم و با آدمایی که میگفتم هیچوقت!همصحبت نمیشم حرف میزنم!این چه کاریه برادررررررررر ثباتت کجاستتتت!؟
اصلاااااااااااااااااا دادااااااااااااااااش یه وضعیههههههههههههههههههههههههههههه!
و بعددد!هیچی
فصل جدید و فیلما و سریالای جدید شروع میشن.هوا کم کم سرد میشه.پاییز داره میاد که دیگه برام بوی ماه مهر نمیده.بنابراین هیجان زدم میکنه!(:
یه لیست بلند بالا از کارهایی که دوست دارم انجام بدم دارم که در عین "زیاد سخت نگرفتن"...کلا هم شل نمیکنم.تلاشتو بکن ولی از چیزایی که ممکنه اتفاق بیفته نترس!یکم جدی تر باش!اینا چیزایین که این چند روزیه زیاد با خودم تکرار میکنم...(:
خلاصه که الان آروم ترم(:چون نوشتم(:چون نوشتن باعث میشه اون حسای عجیب غریب و مزخرف ازم دور شن(:
ویرگول یه کلبه کوچولو و قشنگه...این حس رو داره!
آدماش قضاوت نمیکنن و ترس از قضاوت شدن ندارن.همه میان یه چیزایی مینویسن...چه در مورد زندگی شخصیشون چه درمورد اهدافشون یا شایدم یه معرفی فیلم و کتاب ساده!برای همینه که آدمای اینجا رو دوست دارم...(اونروز نوشته ی یه نفری رو میخوندم که کلا یادمم رفت کی بود و یادم رفت فالوش کنم.اینا چیزایی بودن که موقع خوندن نوشتش اومدم به ذهنم...آره خلاصه که خواستم بدونین که چقدر شما ها برام ارزشمندین.حس میکنم آدمای اینجا دوستای باارزشین که از هم دورن فقط!)
با آرزوی روز های شیرین...
توت فرنگی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنترل رابطه عاطفی دوران کنکور!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک ماه زندگی نامسالمت آمیز با مخلوطی از هفت خان رستم و اسفندیار
مطلبی دیگر از این انتشارات
اخرین اردوی مدرسه،ما غم گینیم.