شروع تابستان ۱۴۰۴

سلاممم

امیدوارم حالتون خوب باشه

امروز اولین روزی بود که برای ما به طور رسمی تابستون شروع شد .

صبح ساعت پنج بیدار شدم صبحانه نخوردم چون اصلا نمی‌تونستم یه لقمه نان قورت بدم آن وقت صبح .

حاضر شدم و وسایلم رو گذاشتم دم دست بعد زیارت آل یاسین گوش دادم خیلی آرامش بخشه .

استرس نداشتم ولی به اصرار مامانم قرص پراپرانول هم خوردم یدونه .

دیگه ساعت شش و نیم از خونه رفتیم بیرون حوزه آزمون مدرسه خودمون بود و از این لحاظ خیلی خوب بود.

برعکس کنکور قبل که من دیرتر از همه رسیدم اینبار جز اولین نفر ها بودم و هنوز هیچ خبری نبود پس نشستم یک گوشه و به نامعلوم بودن آینده فکر کردم ://

بعدش رفتیم برای بازرسی بدنی و رفتم داخل و باز هم برعکس دفعه قبل که صندلیم داخل نمازخانه بود اینبار توی یکی از کلاس ها بود و یکی از مراقب ها گفت شماره صندلیم چنده ؟؟ و من نمی‌دونم اون حجم از استرس یک دفعه از کجا آمد که حتی نمیتونم تمرکز کنم و شماره صندلی رو بهش بگم پس کارتم رو گرفتم سمتش و آنقدر دستم داشت می‌لرزید که کارت رو از دستم گرفت و گفت چرا انقدر استرس داری ؟

خودمم نمی‌دونستم ولی کمکم کرد و صندلیم رو پیدا کردم،هنوز هیچکس نیومده بود بلند شدم و بقیه صندلی ها رو دیدم و پنج نفر از بچه های کلاسمان که دو تاشون دوستام بودن هم توی همون کلاس بودند و این خوب بود.

بعد از آنجایی که نمی‌تونستم دیگه بشینم سرجام رفتم توی سالن و معلم دینی مون رو دیدم خیلی دوستش دارم رفتم پیشش و پرسید امتحان دینیم رو چند شدم گفتم بیست کلی خوشحال شد و گفت دیگه نمیدونی هیچ کس بیست شده یا نه؟ گفتم نه و همین

بعد برگشتم داخل سرجام نشستم تا دوستم آمد دلم برایش تنگ شده بود از بعد امتحان آخری دیگه ندیدمش .

یکم حرف زدیم و بعدش هم که دیگه آزمون شروع شد .بعد رئیس حوزه آمده بود که دفترچه های دوم رو اثر انگشت بزنیم یهو صدای زنگ گوشی آمد من فکر کردم موبایل خودشه ولی گفت: تو این کلاس کسی گوشی اورده؟

هیچکس جواب نداد رفت دستگاه آورد و تک تک بازرسی کرد و دستگاه کنار یکی از بچه های کلاسمون صدا کرد .وای طفلی گریه اش گرفته بود بردش بیرون و فکر کنم چهل دقیقه ای از وقت شیمی و فیزیکش رفت آخر هم هیچی نداشته و برگشت ولی مگه دیگه می‌توانسته تمرکز کنه؟

خیلی دلم برایش سوخت ...ولی اتفاقیه که افتاده ولی من دارم فکر میکنم اون صدای زنگِ چی بود پس ؟!

خلاصه کنکور رو با هر سختی بود به پایان رساندیم بعد یکم نشستم کنار همون دوستم که داشت زار زار گریه میکرد دلداریش دادم تا مامانم آمد دنبالم رفتیم خونه .

بعد ماکارونی پختم و جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود و بعد از ناهار هم جلوی کولر خوابیدم . تا کی؟ تا هفت و نیم شب .

وقتی بیدار شدم مامانم اینا خونه نبودند یکم گیج میزدم اولش بعد رفتم چایی دم کردم و با هر بدبختی بود امدم تا اتاقم رو تمیز کنم .

اتاقی که صبح همه کمد های لباس ها و کتاب ها و هر چی بود رو ریخته بودم وسطش و اصلا وحشت میکردم بخوام برم داخلش ولی با هر بدبختی بود تو سه ساعت مرتب کردم اما از من به شما نصیحت موقع تمیز کاری اول کار یه قسمت رو تموم کنید بعد برید سراغ قسمت بعدی.

حین تمیز کردن تاسیان دیدم . قشنگه اما برای من که جان سخت رو دیدم به پای اون نمی‌رسه هر چند داستان ها کاملا متفاوته و اصلا قابل مقایسه نیست.

بعد مامانم اینا آمدند و نشستم با داداشم با خمیر بازی کاردستی درست کردیم و کلی خوش گذشت بهمون .

خلاصه همین دیگه ..

خواستم به یادگار بمونه ،شب بخیر .