[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
شلوغی (کنکور نوشت ۶)

چند روزه که روی زمین درس میخونم. از شدت کمردرد نمیتونم پشت میز بشینم. یه بالشت پشت کمرمه و کیسهی آب گرمی که دو روزه سرد شده اون طرفتره.
روی زمین کتابای زیست و شیمی که برای تحلیل آزمونای جامع ازشون استفاده میکنم باز مونده.
هر طرفی رو که نگاه میکنم دفترچهی یکی از آزمونا یا کنکورای سالای گذشته رو میبینم. لیوان خالی چاییم کنار دستمه و برگههای چرک نویسی که روی هم جمع شدن دور تا دورم رو گرفتن.
هر روز یه آزمون جامع میزنم و تحلیلش میکنم. شبا تا صبح بیدارم و درسا رو مرور میکنم و سعی میکنم نقاط ضعفم رو برطرف کنم. دلم میخواد آزمون تک درس بزنم اما وقت نمیکنم.
درصد زیست امیدوارم میکنه اما شیمی که همیشه نقطهی قوتم بوده منو به وحشت میندازه. باید یه راهحل براش پیدا کنم.
قهوه درست کردم و منتظرم سرد شه. امیدوارم مثل چند شب پیش که لاته درست کردم و انقدر غرق درس خوندن و تحلیل آزمون شدم که کامل فراموشش کردم و صبح یادم افتاد که نخوردمش؛ حواسم از قهوهی امشبم پرت نشه.
توی شلوغترین حالت ممکنم و حتی خودم رو هم توی این شلوغی گم کردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرعت زندگی و تغییرات=X2
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالاخره منم رفتم دانشگاه🏫
مطلبی دیگر از این انتشارات
مگه همون پارسالیا چشه؟