مجروحِ ترکش های زیست و خسته از دسیسه های ریاضی

سلام بر دوستان عزیز و گرامی ویرگولی. بعد از تقریبا یک ماه عزلت نشینی در ره درس و امتحان های دی ماه دارم این پست رو براتون می نویسم. همین الان بگم این پست فاقد هرگونه ارزش ادبی و محتوایی می باشد و فقط جهت یه اعلام حضور دارم می نویسمش آخه به نظر ناجور میومد که بعد از این همه وقت نبودگی، بیام مثلا کتاب معرفی کنم یا یه دفعه برم سراغ روزنوشت! نمیدونم چرا؛ فکر کنم تو این مدت خیلی وسواسی شدم. هرچند حتما جای من تا الان سبز بوده و جای خالیمو احساس نکردین. آه چه غم انگیز!🤧

همه چیز از اونجا شروع شد که قبل از امتحانات نوبت اول، بالاخره تصمیمی قاطع و راسخ گرفتم مبتنی بر اینکه با بیشترین توانم تلاش کنم و از هیچ کوششی دریغ نکنم تا بهترین نتیجه رو برای معدلم کسب کنم. به همین دلیل با کلی ناله و فغان شبکه های اجتماعی رو بدرود گفتم و با خویشتن عهد بستم سراغ هیچ کتاب و فیلمی نرم بلکه به این سبب تمام توجه و تمرکزم معطوف به درس هام بشه. برنامه ریزی کردم که توی بودجه بندی قبل از هر امتحان، اون درس رو یه دور کامل بخونم و حتی در کنارش تستم بزنم. همه ی اینا هم به این دلیل بود که مدیرمون گفته بود اگه تمام درسام بالای هفده نیاد از مدرسه اخراجم میکنن چون میانگین نهایی مدرسمون رو پایین میارم! برنامه داشتم توی این یه ماه پستی منتشر نکنم تا بعد از موفقیت، بیام و با خوشحالی و اسودگی در موردش حرف بزنم... اما افسوس که زندگی هیچ وقت طبق انتظار آدم پیش نمیره. اون عهد از همون عهدهایی بود که ادم پای تخمه شکستن با خودش می بنده و اون تصمیم راسخ به تدریج تبدیل به یه ژله ی شل و ول شد...

امتحانات رو واسه خودم خان بندی کرده بودم. خان اول شامل انسان و محیط، تاریخ و ریاضی بود. فکرکنم انسان و محیط تنها درسی باشه که بتونم ازش بیست بگیرم. نه اینکه اسون بوده باشه، خودم خوب خوندم. وقتی داشتم درس ۶ تاریخ رو میخوندم تازه به عمق فاجعه پی بردم؛ چقدر شخصیت! چقدر سرگذشت! تبریک میگم تازه درس ششم هستیم! منی که گاهی اسم خودمم یادم میره اینا رو چجوری یادم بمونه؟ آخرشم سر امتحان از چهار مورد، یکی از اختیارات محمد رضا شاه رو یادم نیومد، اون عنی که رزم آرا خورده بود با اونی که علاء خورده بود رو جابه جا نوشتم، و رضاشاه رو به جای جزیره ی موریس در اقیانوس هند، به جزیره ی موریگان در هندوستان تبعید کردم! از ریاضی نگم که قطع به یقین با سر رفتم تو کوزه.

خان دوم شامل عربی، زیست، شیمی و زمین بود. اینجا بود که بزرگترین اشتباهم رو انجام دادم. به استعدادم در عربی مغرور شدم و با خودم گفتم بزار در زمان بودجه بندیش به جاش یه کار دیگه انجام بدم.( شیطون کره خر وسوسم کرد) مثلا کتاب بخونم، اونم نه هر کتابی! کتاب به شدت درگیر کننده و عاشقانه ی خردم کن! (شاید در موردش یه پست نوشتم) دقیقا همونجا نقطه ی عطف به فنا رفتنم بود. چون فضای مجازی رو گشودم که در موردش اطلاعات بیشتری به دست بیارم و دیگه خودتون میتونید تهشو بخونید. عربی ای که میتونستم به راحتی بیست بگیرم رو، الان خدا خدا میکنم زیر هجده نشده باشم. با اینحال از تمام وجودم واسه زیست مایه گذاشتم ولی به گمونم اگه نذاشته بودم سنگین تر بودم. معلممون گفته بود خیلی اسونه و اگه کتاب رو بخونید کامل میگیرید اما بی وجدان سوالات امتحان رو از ایکیو و جزوه ی ناقصش داده بود. به این ترتیب با تلف شدن در بیابان سوزان، خان دوم رو شکست خوردم.

در همین زمانه که میگن هرچی سنگه پای منِ لنگه! قبل از خان سوم خبر رسید که مامانبزرگ خاستگار ابجیم رو به زور سرم زنده نگه داشتن و تا به ملکوت اعلا نپیوسته سریع باید عقد کنن. حالا ذهن بیکار منم از خدا خواسته درگیر مسائل خاله زنکی شد. جالب اینه به مامانم و آبجیم مشاوره میدادم و نصیحتشون هم میکردم!🤦‍♀️ 😂خلاصه اینم یه بهونه واسه امتحان دینی اما خدا رو شکر زود از حماقت خودمو کشیدم بیرون و تونستم از دینی نتیجه ی مطلوبی بگیرم. نگم براتون که طی جشن فهمیدیم دومادمون بچه ننست و تا همین الان ذهن هممون درگیره که چه غلطی کردیم خواهرمو شوهر دادیم. اگه خدا بخواد نمره ی فیزیکم رو سفیدم کنه. فعلا فارسی و انگلیسی از دور دارن بهم چشمک میزنن. نگران نباشید فارسی رو یه دور زدم که اومدم سرگذشت این یه ماه لعنتی رو تعریف میکنم.

خلاصه این یه ماه مثل یه عمر گذشت. خیلی طاقت فرسا و سخت بود. خیلی از شب ها رو شب زنده داری کردم درحالی که خوابی که نمیتونستم بهش دست پیدا کنم بسیار شیرین و خواستنی جلوه میکرد. با خودم میگفتم یه چرت بزن اشکال نداره اما یه دفعه چندتا مبحث شیمی که دوره نکرده بودمشون مثل یه واقعیت دردناک کوبیده میشدن تو صورتم. لامصب اگه سه ثانیه هم چرت میزدم، یه کابوس های عجق وجقی در مورد امتحان میدیدم که پدرم در میومد. حداقل ۱۵ شب نخوابیدم و بدتر این بود که بعدش که میخواستم استراحت کنم، خسته بودم اما خوابم نمیومد. اصلا خیلی حال گندی بود.

از اول دی ماه قصد داشتم این پست رو بنویسم؛ منتها کاملا برعکسش. میخواستم بعد از یک ماه تحت فشار بودن به الماس تبدیل بشم اما تهش یه ذغالِ سوخته از بین آتیش حماقت هام اومد بیرون. به جای یه آدم موفق که به ارادش افتخار میکنه، یه رفوزه ی پشیمون داره واستون این پستو مینویسه. میخواستم مثلا بگم با دکترای زمین شناسی رفتم سر امتحان و با یه بیست گنده امتحانم رو مفتخر کردم. اسوده خاطر باشم که قرار نیست اخراج بشم و بالاخره به همه نشون دادم که ارزشش رو دارم اما نشد... و الان تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که به روی خودشون نیارن که قرار بوده اخراجم کنن! البته انقدر که براتون توصیف کردم هم کم کاری و تنبلی نکردم؛ فقط به اندازه ی بچه زرنگ یه مدرسه ی عادی که نمراتشو بیست میگیره تلاش کردم:) اینجا بود که فهمیدم موفقیت توی یه واحد خاصی از تلاش تعریف نشده. یعنی نمیشه بگی به اندازه ی فلان چیز و شخص یا x زمان یا y ژول. تلاش نباید اندازه داشته باشه؛ اگه داشته باشه بدون شک به موفقیت مطلوب نمیرسه. در واقع باید بی اندازه باشه، بینهایت. تازه اون موقع است که حق داری احتمال رسیدن به موفقیت رو بررسی کنی.

با اینحال توی این یه ماه اتفاقات خوبی هم افتاد که بتونم یه نیمچه لبخند بزنم . توی جشن عقد، دوست صمیمیم رو بعد از مدت ها دیدم و کلی رقصیدیم. هرچند دوتامون همون قدر زیبا و موزون میرقصیم که یه بز میتونه برقصه! چندتا کتاب با تخفیف های واقعا شگفت انگیز از دیجی کالا خریدم. اولین خرید اقتصادی و به صرفه بعد از چندین سال! تعدادی ایده ی جذاب برای کتاب احتمالی که قراره دو هزار سال نوری دیگه بنویسم به ذهنم اومد. انقدر واسش ذوق داشتم که ۱۵ شب نخوابیدنم شد ۱۶ شب! در اتش حسرت نوشتن میسوختم آخه چندتا موضوع برای ویرگول جلوم رژه میرفت و هرچند افراد زیادی نوشته هام رو نمیخونن با این حال دلم میخواست به قلم بکشم شون. یه نفر بهم گفت خیلی اعتماد به نفس داری. همبن تعریف کوچولو کلی خوشحالم (جوگیرم) کرد.

خب میخواستم یه گپی زده باشم و به عرضتون برسونم که اژدها بازگشته و اگه عمری باقی موند موضوعات زیادی دارم که در موردشون بنویسم.( در صورتی که در اثر اخراج شدن روحیم رو از دست نداده باشم) اگر زیر پست های قبلی کامنت گذاشتید و خیلی وقته جواب ندادم، ببخشید که دیر جواب میدم.

پ.ن: الان واقعا حس خوبی دارم که دوباره مینویسم

خوشبحالت خواهرم... خوشبحالت
خوشبحالت خواهرم... خوشبحالت