من، مدرسه و کتابخوانه

مطمئنا همتون آهنگ خزعبل دوست دارم زندگی رو شنیدید. به کسی که تو اینستاگرام کلیپ میسازه چی میگن؟ اینفلوئنسر؟ اینستاگرامر؟ بلاگر؟ خلاصه یکی از همینا که اتفاقا خیلی هم خلاقه یه ورژن باحال از این آهنگ ساخته:

باز یه صبح دیگه... ♪
یه صدایی توی گوشم میگه... ♪
کسی اون بیرون واست نریده... ♪
بالشتو اون وری کن... ♪
باز خوابت بگیره... ♪

قشنگ هر روز صبح قبل از اینکه کامل از خواب بیدار بشم این آهنگ تو ذهنم پلی میشه. پسره با اون موهای بلند عیسی مسیحیش و گیتار به دست هی کلش رو تکون تکون میده و بدون اینکه خندش بگیره، فقط با یه لبخند ریز در عین حال گشاد، اینا رو میخونه. میدونم این تصویر ذهنی کمک که نمیکنه هیچ، کار رو برای بیدار شدن از خواب به شدت سخت تر هم میکنه. اما با یادآوری اینکه اصلا قرار نبوده کسی اون بیرون واسم چیز کنه و درواقع خودم باید برم اون بیرون واسه خودم چیز کنم، با اکراه از خواب بیدار میشم. خلاصه امروز هم با یادآوری این موضوع طبق روزهای قبلی این هفته، ساعت سه صبح از خواب بیدار شدم. تعجب نکنید پا نشدم نماز شب بخونم!? هر روز تا ساعت سه طول میکشه که از مدرسه برسم خونه؛ از طرفی خیلی خستم و گاهی اوقات تا ساعت شش عصر میخوابم. بخاطر همین وقت واسه درس خوندن واقعا کم میاد و مجبورم از یه طریقی جبرانش کنم. خلاصه سه پاشدم و تا چهار یه مشت تست حمالی شیمی رو حل کردم. بعد دیدم دیگه حوصلم نمیکشه گفتم بزار تا پنج و نیم بخوابم. لامپا رو خاموش کردم و خیلی شیک و مجلسی تو تخت دراز کشیدم که دیدم عهه خوابم نمیاد! حالا کافی بود در این زمان درحال درس خوندن می بودما! اون موقع حتی نمیتونستم یه ذره پلکم رو باز نگهدارم ولی الان که مثل بچه ی ادم خودم اومدم داوطلبانه بخوابم نمیشه. خلاصه با اورتینک در مورد خصلت فلزی و نیروی الکترواستاتیک و نمودارهای مجانب و... تونستم خودم رو خواب کنم. همون آدم که به زور خواب رفته بود تا شش خوابید و به زور از خواب بیدار شد! بعدشم آماده شدم که برم مدرسه.

هنوز روز رو شروع نکرده میدونم که سه شنبه قراره روز مزخرفی باشه. اخه برنامه ی درسی مون رو خیلی افتضاح چیدن. سه تا درس اختصاصی، اونم پشت سرهم تو سه شنبه تجمع کردن و توده ی سرطانی تشکیل دادن. این درحالیه که دوشنبه روز سرطان درس های عمومیه. قاعده ی درستش اینه که درس های اختصاصی و عمومی رو باهم ادغام کنن بزارن تو برنامه. اینجوری که واسه ما برنامه ریزی کردن واقعا خسته کننده و انرژی سوزه. تنها انگیزه ی امروزم برای رفتن به مدرسه این بود که برم مدرسه، منتظر بمونم گشنم بشه و ساندویچ سالاد الویه ای که مامانم برام درست کرده رو نوش جان کنم. که تا پا توی مدرسه گذاشتم، با اولین سیگنال گرسنگی، حتی قبل از شروع صف ساندویچم رو یه لقمه ی چپ کردم. با اینحال به جونم نچسبید؛ نون سنگک بیات شده مال دو روز پیش بود و کاهو بین ساندویچ. در نتیجه اون طعم خالص و دلچسب سالاد الویه خدشه دار شده بود. مدیر و معانمون خیلی تمرکزشون رو روی این گذاشتن که ما رو تک بعدی بار نیارن در نتیجه مجبورمون میکنن بیایم سر صف برنامه اجرا کنیم. حافظ خوانی و شاهنامه خوانی و چمیدونم معرفی کتاب. امروز نوبت ده تجربی بود. خدازده ها به بدخبتی تونستن از رو یه بیت شعر حافظ بخونن...

وقت گذروندن توی مدرسه واقعا سردردآوره. باید خیلی خوب یاد بگیرم. باید بفهمم. باید باهوش به نظر میام. باید نشون بدم که لیاقت اینجا بودن رو دارم. باید تلاش هام اینجا جواب بده. نباید از بقیه عقب بیفتم. نباید گند بزنم... باید اجتماعی باشم و با بقیه ارتباط برقرار کنم. این یکی از همش بدتره. یه سال گذشت و توی این یه سال من اصلا با همکلاسی هام اشنا هم نشدم. امسال که چشم و گوشم باز تر شده متعجبم پارسال دقیقا داشتم چه غلطی میکردم؟ نه درست و حسابی درس میخوندم، نه با کسی در ارتباط بودم. کلا از هفت دولت آزاااد. تو باغ نبودم اصلا. الان یه کمی، به اندازه ی ذرات زیراتمی بهتر شدم و سعی میکنم حرف بزنم، با همکلاسی هام، با معلما. ولی بازم خیلی سخته. خیلی خیلی سخته. چرا فلانی با من راحت نیست ولی با اون یکی دوستم راحته؟ چرا من براشون جذاب نیستم؟ چرا تو جمع نمی تونم خودی نشون بدم؟ چرا نمی تونم فکری که لحظه ای به ذهنم میرسه رو با صدای بلند بگم؟ چرا؟؟

امروز چهار ساعت فیزیک داریم. زنگ اول و سوم. زنگ اول عذابه. عذااااب. اوایلش سعی کردم حسابی حواسم رو بدم به درس و خوب یادش بگیرم. وقتی این هدف شکست خورد چون نه درس قبلی رو مرور کرده بودم، نه درس بعدی رو پیش خوانی، سعی کردم حداقل وانمود کنم که دارم می فهمم. در حین این وانمود کردن ها دیدم سرم داره میره(خوابم گرفته بود به شدت) نهههه چند بار تو ذهنم به خودم سیلی زدم که بدبخت مقاومت کن! نباید خواب بری مشنگ جان! زنگ استراحت گفتم اینطور نمیشه. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم که بیست و پنج تومن ناقابل رو بدم واسه کافئینی که به شدت بهش نیاز دارم یا نه، رفتم از بوفه ی مدرسه یه پاکت کاپوچینوی بزرگ خریدم و همش رو درسته با اب جوش خوردم. ناگهان انرژی زیاد حس کردم و با خودم گفتم همینه حتی وقتی برم خونه هم این انرژی رو با خودم خواهم داشت!

زنگ دوم شیمی داشتیم و بد نگذشت. کافئین اصلا رو من جواب نمیده تازه باعث میشه بدتر خوابم هم بگیره. بخاطر همین وقتی زنگ تفریح آخر دوستم بهم گفت این کاپوچینوها اصلا به درد نمیخوره، اثر تلقین کاملا از بین رفت. زنگ اخر زیست داشتیم. یه روز یکی از بچه ها با کاغذ رنگی یه صورتک بچگونه چسبونده بود روی یه بطری شیشه ای سوما و یه تابلو هم داده بود دستش با این مضمون: مسئول تامین اکسیژن کلاس. بعدم از این گیاه ها که تو آب زندگی میکنن و اسمش رو نمیدونم گذاشته بود داخلش اورده بود مدرسه. (برای طرح مدرسه ی سبز) معلم زیستمون که این رو دید یه عالمه خندید و گفت: معمولا دانش آموزها هرچی به کلاس دوازدهم نزدیک تر میشن خل وضع تر میشن.? حالا امروز سه شنبه زنگ تفریح سوم که خورد، دیدیم بغل دستیم خوشحال پاشد، کیفش رو داد کولش، گفت خداحافظ بچه ها و به سمت در پا تند کرد. ما هممون با دهان باز داشتیم نگاش میکردیم و ازش پرسیدیم کجا میری؟ گفت وا مگه زنگ خونه نخورد؟ ما هم غش غش خندیدیم بهش گفتیم اشکال نداره فیزیک زده شدی هنوز یه زنگ دیگه مونده بگیر بشین سرجات.? یا یکی از بچه هامون خیلی نرمال با چونه کاملا رفت تو در.? نگرانم اینا همش نشانه های خل وضع شدن باشه. خلاصه یکی از بچه ها زنگ قبلی میگفت: اگه میخواین معلم ازتون نپرسه، دستتون رو بیارید بالا که یعنی داوطلبید. دو حالت داره؛ یا معلم فکر میکنه بلدید و ازتون نمی پرسه یا تو تله میفته. وقتی به شما اشاره کرد که به سوال هاش جواب بدید، میگید ببخشید میتونم برم آب بخورم؟ که یعنی بخاطر این موضوع دستتون رو بالا کرده بودید. بعدش گفت سرکلاس به صورت عملی نشونتون میدم. خلاصه زنگ اخر معلم زیست میخواست بپرسه ساناز(همکلاسی مذکور) دستش رو بالا برد و به قول خودش معلم تو تله افتاده. ساناز دیالوگش رو گفت. معلم هم نه گذاشت نه برداشت، گفت: اول جواب بده بعد برو. ما از عقب کلاس از خنده فقط صندلی ها رو گاز میزدیم? متاسفانه ساناز درسش رو خونده بود و دست و پا شکسته تونست جواب بده. و موجبات خنده ی ما بیش از این فراهم نشد. سرکلاس زیست دیگه اوضاع خیط خیط شد. کاملا خواب بودم. صداها رو میشنیدم تو خواب و جزوه برداری هم میکردم! صداها و مفاهیم وارد گوشم میشدن ولی به شکل های متخلف وارد مغزم میشدن. مثلا می فهمیدم که یکی از بچه ها داره با معلم در مورد این حرف میزنه که ما باید چطور از همه چیز خبر داشته باشیم؟ کتاب تست یه زری میزنه، معلم یه زر دیگه میزنه. این در حالیه که معلوم نیست چه نظر کوفتی تو ذهن طراح سوالِ لاشی کنکوره!? بعدم بحث رفت سر نخاع. شنیدم که یه نفر گفت به کتف چپم که شیار پشتی نخاع عمیق تره یا جلویی. درواقع این صدای ذهن خودم بود. یه بارم معلم ازم پرسید: خب نسترن به من بگه لوب گیجگاهی با چندتا لوب در ارتباطه؟ منم تو حالت خواب و بیداری، مسکوت سه تا انگشت وسطم رو به معنی سه تا آوردم بالا. ???‍♀️ خلاصه به هر بدبختی بود مدرسه تموم شد و رفتم خونه.



چهارشنبه امتحان فارسی داشتیم. چون امتحانات معلممون مثل سگ سخته و به قول همه ی معلما امتحان نهایی تسته فقط بدون گزینه، باید تست عمومی ها رو هم کار کنیم. خیلی زور داره که خداتومن پول بدی واسه کتاب تست درسای غیرتخصصی. خیلی مسخرس. خیلی چرته. خیلی ناعادلانست. خلاصه سه شنبه عصر رو بنا گذاشتم به خوندن ادبیات و چون کتاب تست عمومی ها رو ندارم مجبور شدم برای اولین بار برم کتابخونه درس بخونم. تجربه جذابی بود واسه خودش. هیچ وقت انقدر از زمانم رو توی کتابخونه سپری نکرده بودم. کتابخونه انقدر کتاب تست های زیاد و متنوعی داره که اگه ببینید کف میکنید. ولی یه ایرادی که داره اینه که قرض نمیدن ببریم خونه باید بریم همونجا بخونیمشون. خلاصه وارد کتابخونه که شدم، کتابدار نبود فقط یه صدای ربات واری هر چند ثانیه یه بار میگفت: صحیح است... صحیح است... تکراری است... یه دفعه یه حس دارکی بهم دست داد و از اونجا که ادم مشنگیم منم بهش دست دادم. ممکنه چه اتفاقی واسه کتابدار افتاده باشه؟ نکنه رباتا حمله کرده باشن؟?? صدا رو دنبال کردم و از لا به لای قفسه های کهربایی گذاشتم... داشتم مرموز جلو میرفتم که پام گیر کرد به یه چیزی... نه تو تلشون افتادم! صحیح است...تکراری است... شاخه ی بزرگ و کنده شده از گل پیچکی که روی یکی از قفسه ها اویزون بود و دور پام پیچیده بود رو برداشتم و نگاه دقیقی بهش انداختم. گل مورد علاقه ی کتابداره بود پس صداش رو در نیاوردم و شاخه رو پرت کردم یه گوشه.( در حفظ وسایل عمومی کوشا باشیم✌️) سایه ی سیاهی رو از پشت قفسه ها دیدم که توسط انبوهی از کتاب ها محاصره شده بود. مثل کسی که میخواد مچ بگیره از پشت قفسه پریدم بیرون و با صدای بلندی که از من بعید بود گفتم: سلام!! داری چیکار میکنی؟؟ کتابدار از جا پرید و نمیدونم چیشد که کتاب قطور بر باد رفته از قفسه شروع به افتادن کرد. ناگهان فیلم کره ای شد...? و من خیلی سریع با یک دست کتاب رو تو هوا گرفتم! آخ دستم! فکرکنم دستم کش اومد یا عصب دستم آسیب دید.( با کمی اغراق) ولی من عاشق واکنش های سریعم اصن خیلی خفنه. تازه صبح توی بوفه ی مدرسه هم پفیلا ها از طبقه ی بالا سر خوردن پایین؛ من سه تا رو تو هوا واچقیدم?( ای وای نمیدونم معنی این کلمه رو چجوری توضیح بدم آخه مربوط به لهجه ی شیرازیه. یعنی مثلا تو هوا سریع چنگ بزنی و یه چیزی رو بگیری?) (اینا مهارت هاییه که فقط میتونین تو عروسی ها کسب کنید?) جدیدا واکنشام سریع شده فکرکنم دارم تبدیل به خون آشام میشم. یوها ها ها...? خلاصه کتابدار جواب داد: دارم بارکد کتاب ها رو چک میکنم.

گفتم که من تو کتابخونه کلا به یه آدم دیگه تبدیل میشم؟ اجتماعی، پررو و مشتاق میشم. من غیر از درس خوندن، به هوای چندتا کتاب هم اومده بودم. پس وقتی دیدم سر کتابدار شلوغه و هی دست به سرم میکنه، فرصت رو غنیمت شمردم و همه جا سرک کشیدم. اگه بدونین چه رمان ها و کتاب هایی پیدا کردم. این کتابخونه اخرش کار و بار طاقچه رو کساد میکنه. قشنگ دونه به دونه ی قفسه ها رو گشتم. بین یکی از کتاب ها یکی از کارت های پاسور (فکر کنم بی بی) رو پیدا کردم. دوباره رفتم سراغ کتابداره و با یه لحن خبیثانه ای گفتم: نچ نچ ببین چی پیدا کردم لای کتاباتون! بنده خدا دوباره از جا پرید.

یه اتاق بایگانی هم بود که از تدابیر امنیتی بالایی برخوردار بود. یه دستگاه مربعی کوچیکی رو دیوار بود که فکرکنم کد کارکنان رو بررسی میکرد. من رفتم جلوش واسش دو گرفتم و زبون انداختم. ههه مثلا میخواد چیکار کنه؟? تا پشتم رو کردم بهش تا به کتاب های نفیس و نسخه های قدیمی نگاهی بندازم، یه جیغ گوشخراش گوشم رو پر کرد. باشه بابا پیشرفته فهمیدم چیکار انجام میدی! کتابدار کشون کشون از اون اتاقه آوردم بیرون. و کلی با یه ماس ماسکی کلنجار رفت تا تونست زنگ خطره رو خاموش کنه. در همین حین با راپونزل زیباروی که از اتاق مطالعه آقایان خارج شده بود روبه رو شدم. ساچ عه واو! این پسره قطع به یقین موهاش رو کراتینه کرده اصلا مگه ممکنه این حجم از صافی و درخشانی؟ اگه من نصف این پسره به موهام میرسیدم الان منم گیسوکمندی بودم واسه خودم! بعدشم گیردادم به کتابداره که در مورد زیبایی هم کتاب دارن یا نه. این کتاب های آموزشی هم زرد محسوب میشن یا نه؟ هیچی که بهم جواب نداد ولی یه تهدید خاموشی تو چشماش درخشید و گفت: نسترن اومده بودی اینجا درس بخونی نه؟ یه ساعت دیگه کتابخونه بسته میشه باید به مامانت زنگ بزنم خبر بدم؟

منو با مامانم تهدید میکنی هان؟؟ چی؟ یه ساعت دیگه؟ من حتی هنوز کتاب تست هم انتخاب نکردم!!

میخواستم وارد اتاق مطالعه بشم. هرچی در شیشه ای رو به سمت خودم کشیدم، هرچی به سمت داخل اتاق هل دادم، باز نشد. با شدت مثل وحشی ها تکونش دادم، هیچ تکون نخورد. +بیا برو اونور ببینم. کتابدار خیلی شیکی و مجلسی، با یه حرکت تمیز و باشکوه در رو باز کرد. دره ریلی بود.? البته صدایی بی تربیتی که در ایجاد کرد کمی از شکوهش کاست. تو اتاق مطالعه غیر از من یه دختر دیگه هم بود که موهاش رو دم اسبی بسته بود و طفلی بود. هوای کتابخونه خیلی یه جوری بود. شرجی بود و دم کرده.وقتی باهاش سازگاری پیدا کردم نشستم پشت میز تحریر. وای از این میز تحریر ها! خیلی خوشم میاد ازشون. توی کتابخونه ی مدرسه مون هم ازشون چهارتا داریم. که متاسفانه امسال که دهمی های جوگیری گیرمون اومده هر زنگ میرن قرق میکنن میزا رو. از این میزها منظورمه که تو سریالا ی کره ای دانش اموزا میرن تو کتابخونه پشتش درس میخونن. کلی هم برگه ی چسبی-رنگی میچسبونن بهش. خلاصه سه تا از این میزا بیشتر نبود و کلا اتاق مطالعه فضای درپیتی داشت ولی من خوشم اومد. آرامش بخش و اختصاصی شده بود.