[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
مگه همون پارسالیا چشه؟
ما هیچ وقت زندگی مرفهی را تجربه نکردیم. پدر و مادرم هر دو معلم بودند و شاید اگر قرار بود پدرم بعد از برگشتن از مدرسه نهار بخورد و اخبار ببیند و بخوابد، نیمهی دوم ماه را در فقر کامل زندگی میکردیم. همان چند روز اول ماه بخش عظیمی از حقوق پدر و مادرم صرف پرداخت قبضها و چک و بدهیها میشد. به همین خاطر پدرم بعد از ظهرهایش را در کلاس تست و کلاس خصوصی میگذراند تا بتواند چرخ زندگی را بچرخاند.
به یاد نمیآورم هیچ گاه مرخصی گرفته باشند. خیلی کم پیش میآمد که مثلا برای شرکت در مراسم ختم یکی از اقوام که در شهر دیگری بود مرخصی بگیرند. آنها حتی در بدترین حالت روحی و جسمیشان نیز کار میکردند.
والدینم معتقد بودند بچهها نباید دغدغهی مالی داشته باشند و در این زمینه نگران باشند. برای همین هیچ وقت به ما از قسط و وام و خرج و مخارج و اینکه چقدر فلان کالا گران شده است چیزی نمیگفتند.
ما هیچ وقت چیزی را که میخواستیم همان لحظه به دست نمیآوردیم و بعد از مدتی که برای خریدن آن میرفتیم ممکن بود پدرم مجبور شود دسته چکش را با خود بیاورد. در شهربازی باید نهایتا دو وسیله را برای سوار شدن انتخاب میکردیم و در مغازه فقط یک خوراکی.
من هیچ وقت لوازم التحریر شیک و به روز نداشتم و همیشه مدادهایم قد و نیم قد بود. کوتاهترینشان هم مداد زردم بود؛ چرا که زرد، رنگ مورد علاقهی من است.
من هیچ وقت خودکارهای آویزدار و جامدادی کشودار و کیف چرخ دار نداشتم. همیشه با سه رنگ خودکار به مدرسه میرفتم در حالی که جامدادی صورتی براق جدید دوستم پر از خودکارهای رنگارنگ بود.
وسایل من برای چند سال قبل بود و هر چند سال یکبار یکی از وسایلم مثلا کیف یا جامدادیم که آن هم اگر در حال خراب و پاره شدن بود عوض میشد.
در حالی که همکلاسیهایم تمام کتابهایشان را سیمی میکردند؛ کتابهای من منگنه شده بود و با کمک مادرم آنها را جلد کرده بودیم.
اکثر اوقات نهایت خرید لوازم التحریرم برای سال جدید پاک کن و نوک اتود و جلد چسبی برای کتابهایم بود. البته همان هم با چنین واکنشی همراه بود:« مطمئنی بهش نیاز داری؟ مگه همون پارسالیا چشه؟»
روزهای اول سال تحصیلی همان قدر که هیجان داشت برای من اذیت کننده هم بود. همکلاسیهایم را میدیدم که با ذوق و شوق وسایل براق و جدیدشان را به هم نشان میدادند و قیمت بالایشان را به رخ هم میکشیدند و من تنها در گوشهای نشسته بودم و از پنجره بیرون را نگاه میکردم و خیال بافی میکردم. در خیالم من همه چیز داشتم. تمام چیزهایی که سالها آرزویشان را داشتم و خجالت میکشیدم از پدر و مادرم بخواهم تا اگر میتوانند برایم بخرند.
گاهی مادرم انگار همه چیز را از چشمانم میخواند و سعی میکرد قانعم کند بیآنکه چیزی از من بپرسد:« میدونستی دکترا گفتن کسایی که از این کیف چرخ دارا استفاده میکنن به خاطر فشاری که روی یکی از شونههاشون میاد بعد از یه مدت شونشون افتاده میشه و دیگه به فرم قبلیش بر نمیگرده؟» چیزی نمیگفتم و باز خیال بافی میکردم.
چند روز از سال تحصیلی که میگذشت دیگر لوازم التحریر بچهها به چشم نمیآمد و انگار همه چیز عادی میشد.
به خودم قول میدادم آنقدر تلاش کنم که به بچهها ثابت کنم بدون این چیزها هم میشود نمرات خوب گرفت، که این زرق و برقها ملاک و لازمهی درس خواندن نیست، تجملات باعث پیشرفت نمیشود و جامدادی کشودار باعث نمیشود شاگرد اول شوی. من درس خواندن و مدرسه را بدون این چیزها هم دوست دارم و هر سال تابستان برای شروع مدرسه لحظه شماری میکنم و میدانم بعد از اتمام این سال تحصیلی دلم برای تمام این دوازده سال تنگ میشود...
آن موقعها نمیفهمیدم اما حالا حاضر نیستم حتی یک لحظه از زمانی که با مادرم تلاش میکردیم که کتابم را جلد کنیم بدون اینکه تار مویی زیر جلد برود یا هوا آنجا بماند و حبابی روی جلد کتاب تا آخر سال مرا همراهی کند؛ را از دست بدهم. حالا که بزرگتر شدم بیشتر درک میکنم، بیشتر قدر میدانم و کمتر مقایسه میکنم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خداحافظ تابستون...
مطلبی دیگر از این انتشارات
حس و حال سال آخر بودن :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنکور نوشت...