[در دوره ی تلاش برای ترک ویرگول به خاطر کنکور!]
نیمچه غر های یک نوجوان دردمند
از ساعت ۴ بعد از ظهر شروع شد.
و تا الان (۱۹:۵۵) تموم نشده... و میدونم قرار نیست بشه. اگه خیلی خوش شانس باشم، فردا تمومه. ممکنه تا یک هفته هم طول بکشه. ولی امشب..
به هیچ کاری نرسیدم و قرار هم نیست برسم. مگه این درد کوفتی میذاره؟ یه میلی متر که بخوام جا به جا بشم، تو کل بدنم رعد و برق میزنه.
میدونمم به خاطر چیه.. اصولا من اسکلت بندی درست و حسابی ای ندارم. یا پام کج میشه، یا تو دستم تیر میکشه، یا مثل الان سیاتیکم میگیره.
مامانم میگه تو این سن سیاتیک بعیده. خودشم یه مدت درگیرش بود. ولی کِی؟ تو چهل سالگی.. نه قبل کنکور!
امروز قلم چی دادم. نزدیک سه و نیم ساعت نشسته بودم و سوالا رو جواب میدادم. بعد آزمون خبری ازش(از جناب آقای درد) نبود. منم اصلا تو فکرش نبودم!
اصولا زیاد کمردرد میشم و پایه ثابت زندگیمه، پس بعدِ قلم چی، اون کمردرد خفیف چیز خاصی نبود.
اومدم خونه، کشش دادم و ول چرخیدم. نزدیک به یه ساعت پشت میز نشستم و به حرفای داییم (ویدیوکال) گوش دادم. همه چی خوش و خرم بود تا اینکه..
اولاش بود. رفتم پیش مامانم تا راه حل بگیرم، هنوز دردش شدید نشده بود. مامانم خودش بنده خدا همیشه درد داره، اینم به درداش اضافه شد. کم کم داشتم فلج می شدم که مامانم از رو تخت بلند شد و جاشو داد به من.
یه دو ساعتی اونجا بودم، بعدش از بی حوصلگی بلند شدم، به هر سختی ای که بود خودمو رسوندم تا اتاقم. مامانم یه چیز خنده دار گفت، من خندیدم، و خندیدنم مصادف شد با رعد و برق بعدی!
نمیدونم.. شاید اگه جا به جا نمی شدم وضعم این نبود. ولی گذشته ها گذشته.
این دومین باره.
پارسال هم تقریبا اواسط شهریور اینطوری شدم. یه مدت زیادی تو هال نشسته بودم، این پامو انداخته بودم رو اون پام. تا اومدم جا به جا بشم، یهو گفت بگیر که اومد!
شبش کلاس فیزیک هم داشتم. حدس بزنین چی شد؟
دو ساعت بعدش خبر اومد که کلاس کنسله! حکمت خدا رو می بینین؟
پارسال دردم اینقدر کش اومد که مجبور شدم برم بیمارستان. یادمه وقتایی که میخواستم جا به جا بشم، بابام یه پتو مینداخت زیر پام، کشون کشون رو سرامیکا جا به جام می کرد.😂
دکتر هم که نمیتونه کاری کنه، فوقش دو تا قرص منیزیم و مسکن و ضدالتهاب میندازه جلوت، میگه ایشالا بهتر باشی!
ولی خوب.. چی بگم! حداقلش اینه که میدونم تموم میشه. چه یه روز طول بکشه، چه یه هفته، چه یه ماه...
من یه ایده ی عجیب دارم. اصولا وقتایی که مشکلی ندارم، به این فکر میکنم که یه چیزی کمه!
میدونین؟ آخه عجیبه که زندگی همیشه بر وفق مراد باشه.
الان با این که دردمندم، دلم میخواد بخندم(هیچ ربطی هم به آهنگ چاووشی نداشت.)
الان از این کمر به اون کمر شدم. دلتون بسوزه، اصلا هم رعد و برق نزد!😂
داشتم می گفتم.. الان با اینکه دردمندم، آرامش روحی دارم.(دیوونه هم خودتونین😀)
چطوری بگم؟ یعنی یه جورایی خیالم راحته که اون اتفاق بده ای که قرار بوده بیفته، افتاده. دیگه لازم نیست نگران باشم(؟)
دردش همین الان از پهلوی راستم اومد تو پهلوی چپم. پارسال هم همینطوری شد، بعدش خوب شد. به نظرتون این یه نشونهست؟
قبل از اینکه برم، بذارین راجع به درد هم یه سخنرانی بکنم. (وی بالای منبر می رود.)
من به نظرم درد چیز خوبیه. نه همه نوع دردی. دردی که کوتاه مدت ولی اعصاب خورد کن باشه! ها؟ چرا اینو میگم؟
چون به نظرم این نوعِ خاص از درد، باعث فروکشِ طمع میشه. انگار حرص ها و غرورت مثل به بادکنک داره میره بالا، ولی یهو جناب درد، طناب بادکنک رو میگیره میکشه پایین. نظر شما چیه؟
دردم یکم بهتر شده بود که مامانم اومد تو اتاقم. دسشوری داشتم :(((
مامانم کلی هایپَم کرد که: بلند شو دختر! تو میتونی! آره بابا دیگه دردش تموم شد. آروم بلند شو.
منم به هر زوری بود بلند شدم. تا یه قدم برداشتم، آنچنان تیری کشید که..
فایده نداشت. بدتر و بدتر می شد. اینقدر زیاد شد که به گریه افتادم. یه لحظه دیدم داره دیدم(!) تار میشه. دست مامانمو گرفتم و گفتم ماماااان تصویر داره میره.🤣🤣
صدا بود ولی سیما نبود. بعدش صدا هم رفت. انگار یه دفعه کل بدنم شروع به گز گز کرد. تک تک رشته های عصبیم رو میتونستم حس کنم. جای جایِ بدنم. چه باحال! و بعد، هیچ دردی نداشتم! آخیششش... بعد ۴ ساعت بالاخره..
کم کم صدای مامانمو شنیدم که داشت بی تابی میکرد. نمیدونم چیکار.. شاید داشت شماره آمبولانسو میگرفت؟ مهم نبود. چون من دردی نداشتم. تصویر هم داشت دانلود میشد(!) یه دستمو بلند کردم و به مامانم، و بابام که تازه اومده بود و منو وسط اتاق خوابونده بود، فهموندم که خوبم! ای بابا چرا نگران بودن؟ من که دردی هم نداشتم!
ولی کم کم درده دوباره شروع شد. اه دوباره... انگار قشنگ دستگاه عصبیم ریسِت شد.😂😂
همین طوری وسط اتاق افتاده بودم و تا یکی دو ساعت کاری نکردم. ساعت احتمالا ۹ یا ۱۰ شب بود. چقدر زود میگذشت.. کل دیشب، از لحاظ زمانی مثل ۳ ساعت درس خوندن بود!
مامانم به اورژانس زنگ زد. یه خانم خسته ی بی حوصله برداشت. مامانم که شرایطو گفت، خانمه گفت خوب بَرِش دارین ببرینش بیمارستان. مامانم گفت حاج خانم من اگه این بچه میتونست جابه جا بشه که به شما زنگ نمیزدم.😑😑😂
خلاصه هیشکی نیومد ما رو جمع کنه!
بعد دیگه مامانم شماره ی هر چی دکتر تو فامیل بود رو گرفت. ساشه ی منیزیم و چه میدونم دیکلوفناک و این حرفا! بابام رفت بگیره. (یه چند تا اتفاق دیگه هم افتاد که وی سانسور می کند.)
بابام برگشت، کلی دواکاری شدم. کم کم دردم فروکش کرد. بعد از کلی بدبختی، بلند شدم دوباره برم دسشوری.(هر چی می کشیم زیر سر دسشوریه!😂)
در کل خیلی سخت بود، حال نداشتم. بعد از انجام این عمل مقدس بلند شدم. دوباره صدا و سیمام ریخت به هم.😀
دم بابام گرم که اومد منو گرفت، به هر زوری بود تا تخت منو برد. بعدش که خوابیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن. فشارمو گرفتن. پایین بود.
یه بار دیگه به خانم دکتر زنگ زدن. گفت حمله ی عصبی بهم دست داده. وات؟
دو تا لیوان ترکیب آب قند و نمک خوردم، یکم ویندوزم اومد بالا. بعدم با بدبختی های مضاعفی رفتیم دکتر و سرم زدم و برگشتیم. ساعت شده بود ۱ صبح.
خوب بود! خوش گذشت!😁
الان هم ساعت ۹:۱۳ دقیقهست. درد خاصی ندارم ولی نمیشه باهاش شوخی کرد. این عصب، اعصاب نداره! یهو میپره بهت.
ببینیم چی میشه! امیدوارم دیگه بساطشو جمع کنه و بره. قدر سلامتیتون رو بدونین.
۱۹ و ۲۰ مرداد ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزهای سرنوشت ساز (کنکور)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرعت زندگی و تغییرات=X2
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزار طوفان دیدهام