هزارتو

در شهر من همه به شیوه‌ای یکسان می‌میرند، چون همه مثل هم زندگی می‌کنند.
آرزو هایشان مشابه است و مسیر رسیدن هر یک از آنها، تکراری.
ارزش ها بیرونی تر‌ اند و محبوبیتشان هم بیشتر.
دیگر فرقی نمی‌کند آنها در چه سنی باشند، تک تکشان، چشم و گوش بسته، پیرو جمعیت هم سن و سالان خود شده اند.
در شهر من، آدم ها غذا می‌خورد، استراحت می‌کنند و حتی می‌خوابند که بتوانند کار کنند.
آنها گم شده اند. زمان زیادی است که در پیچ و تاب های این هزارتو نفس زنان می‌دوند. نمی‌دانند چرا، اما می‌دوند چون همه این کار را می‌کنند. صبح ها، راس ساعت مشخصی همچون ربات، با اکراه سر شغلی می‌روند که با رویایشان، فرسنگ ها فاصله دارد، اما شغلی عامه پسند است.
با این شیوه، به تمام بن‌بست های هزارتو سرک‌ می‌کشند.
آنها فراموش کرده‌اند چگونه زندگی کنند، تنها در میان دیوار های بلند این هزارتوی نامتناهی، به دنبال هم می‌دوند.
فراموش کرده‌اند که کار می‌کنند تا بهتر زندگی کنند، وارد رابطه‌ای می‌شوند که بهتر زندگی کنند.
آنها دیگر برای بهتر زندگی کردن تلاش نمی‌کنند، بلکه برای تلاش هایشان زندگی می‌کنند.

__________________

چنل تلگرام من: pnta_rh@