[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
و اما کنکور... (کنکور نوشت ۷)

دیشب مثل دیوونهها بودم.
نمیتونستم قبول کنم که مشاورا چطور میگن روز قبل کنکور درس نخونین. هر لحظه یاد یه مطلب میافتادم که حس میکردم فراموش کردم. با کوچکترین حرف میزدم زیر گریه و سریع خودم رو آروم میکردم چون میترسیدم وقت نکنم همهی مطالب رو مرور کنم؛ و واقعا هم وقت نمیشد.
از این طرف به اون طرف. از این کتاب به اون کتاب. از این جزوه به اون جزوه. هر چیزی که دم دستم میاومد رو میخوندم. مثل یه آدمی بودم که داره پرت میشه توی یه پرتگاه عمیق و فقط دست و پا میزنه که یه طنابی، شاخهای، چیزی پیدا کنه که شاید بتونه نجاتش بده.
فرمولای فیزیک رو مرور میکردم. خلاصههای زیست رو میخوندم. سوالای مشترک کنکور ریاضی رو حل میکردم.
آخر شب شد و هنوز زمین رو مرور نکرده بودم.
مامانم و مادربزرگم که این چند روز آخر اومده بود خونمون اومدن طبقهی بالا که منو مجبور کنن بخوابم. زار زار گریه میکردم و میگفتم هنوز زمین مونده. فرمولای فیزیک یادم رفته. ریاضی رو بلد نیستم و...
دستامو گرفته بودن و میکشیدنم و هر چی تلاش میکردم راضی نمیشدن که دست از سرم بردارن. همینطور گریه میکردم و التماس میکردم که تو رو خدا بذارین حداقل در حد یه تورق مرورش کنم.
به زور بردنم پایین و رفتم که دوش بگیرم. زیر آب سرد گریه کردم و تو همهی لحظاتی که ناامیدی تمام وجودم رو گرفته بود فقط میگفتم خدایا کمکم کن!
مامانم برای اینکه دوباره نشینم پای کتاب گفت بیا تو اتاق ما بخواب. سردرد شدید داشتم. یه قرص خوردم اما هر چی صبر میکردم خوابم نمیبرد.
مطالب زیست و شیمی و فرمولای فیزیک انگار توی ذهنم میچرخیدن و نمیتونستم مغزمو ساکت کنم که خوابم ببره. هر لحظه یاد یه مبحث میافتادم که حس میکردم کاملا فراموشش کردم.
نمیدونم ساعت چند نصفه شب بود که بالاخره خوابم برد...
صبح با صدای مامانم بیدار شدم. به محض بیدار شدن گوشیمو برداشتم و شروع کردم به مرور یه سری از مطالبی که شب قبل حس میکردم فراموششون کردم. زمین رو هم مرور کردم. نفهمیدم چجوری صبحونه خوردم و آماده شدم. مامانم و مادربزرگم خیلی استرس داشتن. من کلا آدم استرسیای نیستم و کم کم آروم میشدم. انگار نه انگار که یکم دیگه قراره توی یکی از مهمترین آزمونای عمرم شرکت کنم. از ۷:۳۰ گذشته بود که رسیدیم به حوزه. دلیل دیر رسیدنم رو ظهر فهمیدم. مامانم انقدر استرس داشت که مسیر رو اشتباه رفته بود و به من چیزی نگفته بود که استرس نگیرم. کل مسیر رو به دعای اسما الحسنی گوش دادم چون بهم آرامش میداد.
خلاصه رسیدیم و رفتم توی صف بازرسی. قبل از اینکه نوبتم بشه مامان و مادربزرگم اومدن که بغلم کنن و دیدم که دوتاشون دارن گریه میکنن. عجیب بود اما اونا خیلی بیشتر از من استرس داشتن. حقیقتا برام عجیبتر این موضوع بود که اصلا استرس نداشتم. بازرسی شدم و با لبخند براشون دست تکون دادم و وارد حوزه شدم...
با بچهها حرف زدیم و سعی کردم تا حد ممکن بهشون آرامش بدم. قبل از شروع میخواستم سرویس بهداشتی برم که وسط جلسه مجبور نشم از جام بلند شم. با این حال میدونستم که هر کاری هم بکنم بین دفترچهی دو و سه باید برم. موقع آزمونا بارها امتحان کرده بودم و متاسفانه تحت هر شرایطی حتی اگر کل روز قبل رو آب نمیخوردم اون تایم ناخودآگاه دستشوییم میگرفت.
سرویس بهداشتی خیلی شلوغ بود. کلا سه تا دستشویی بود که صف دوتاش پیش میرفت اما صف یکی مدتها بود که تکون نخورده بود. تا اینکه نفر جلویی توی صف متوجه شد که اصلا کسی توی دستشویی نیست و کلی خندیدیم.
برگشتم و سر جام نشستم.
بهمون گفتن که آزمون ساعت ۸:۳۰ شروع میشه. بچهها میگفتن چرا آزمونا رو ساعت ۸ برگزار میکردن و ما زمان بندی توی ذهنمون به هم میریزه و... در حالی که داشتم ساعتمو عقب میکشیدم گفتم خب بچهها! ساعت مچیتون رو نیم ساعت عقب بکشین و حین آزمون هم هر موقع خواستین ساعت رو نگاه کنین به ساعت مچیتون نگاه کنین. اینجوری زمان بندی همون مدلی میشه که بهش عادت دارین.
منتظر شروع شدم. سعی کردم اسما الحسنی که حفظم رو بخونم و دیدم کاملا فراموشش کردم. بیخیال شدم. قرآن پخش کردن و پشت میکروفون اعلام کردن که شروع کنین...
روکش دفترچهی اول رو باز کردم و مشخصاتم رو پایین پاسخبرگ نوشتم و امضا زدم و دفترچه رو باز کردم و کادر بالای دفترچه رو هم کامل کردم و دیگه واقعا شروع شد. سوالا رو جواب میدادم و صفحه به صفحه جوابا رو وارد میکردم. حواسم به زمان هم بود و از رو سوالایی که حس میکردم قراره ازم زمان بگیره میگذشتم و علامت میزدم. آخر کار هم در حد پنج دقیقه وقت اضافه اوردم که برگشتم و چند تا از اون نزدهها رو جواب دادم.
وسط دفترچه یکی از مراقبا با استامپ اومد بالای سرم که پایین پاسخنامه اثر انگشتمو بزنم. فکر کردم قراره انگشتم جوهری شه و تا آخر آزمون ردش گند بزنه به کل دفترچه و پاسخنامم. گفتم: ببخشید نمیشه با انگشت دست چپم بزنم؟ خانمه با یه افتخار و حس قدرت عجیبی گفت: این نانوئه. ردش نمیمونه!
یه لحظه حس کردم توی یکی از تبلیغای تلویزیونم.
اثر انگشت زدم و کادر صفحهی اول رو هم چک کرد که پر کرده باشم و رفت.
دفترچهی دوم رو با فیزیک شروع کردم. فیزیک به نظرم اون قدرا هم آسون نبود و برای منی که از فیزیک متنفرم و توش ضعیفم هم شاید بتونم بگم سخت بود اما سوالای آسونی که میشد راحت جواب بدی هم داشت.
شیمی هم یه چند تا سوال فوق العاده آسون داشت که چشمی میشد جواب داد. اما اکثریت سوالاش متوسط و سخت بود. شاید بهتر باشه بگم زمان گیر بود. در کل از شیمی کنکور ریاضی خیلی سختتر بود.
از همون اوایل دفترچهی دوم دستشوییم گرفته بود اما میدونستم که ممکنه وقت کم بیارم و سعی کردم تحملش کنم.
دفترچهی سوم که شروع شد زمین رو جواب دادم و رفتم دستشویی. برگشتم و دیدم همون طوری که توقع داشتم سوالای ریاضی سخته. سوالایی که به نظرم آسونتر بود و میتونستم حلشون کنم رو پیدا کردم و جواب دادم و بالاخره تموم شد...
در آخر با یه لبخند حاکی از رضایت از جلسه اومدم بیرون و مامان و مادربزرگ و خواهرم رو بغل کردم و فکر میکنم که در کل خوب بود. حتی اگر نتیجهی خوبی نگیرم مطمئنم که تمام تلاشمو کردم و آمادهی ادامه دادن این مسیر پیش روم هستم:)✨
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ گور به گور شده
مطلبی دیگر از این انتشارات
از عجایب اول مهر(پراکنده نویسی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزار طوفان دیدهام