کنکور نوشت...

گفته بودم تا روزی که کنکور بدم دیگه پستی منتشر نمی کنم.نگفته بودم پستی نمینویسم:)

از این به بعد تا یه سال پست مینویسم و زیرش تاریخی که احتمالا منتشر میشد رو مینویسم.پس اگه بعد کنکور دیدید که تو یه روز هشتاد تا پست منتشر کردم وحشت نکنید...

پست منتشر نمی کنم ولی کنکورنوشت منتشر می کنم هر چند وقت یک بار تا حال و هوامو به تدریج و تازه تازه به اشتراک بزارم.



1402.5.13

خیلی ناراحتم که آبله مرغون گرفتم.خدا بهم 17 سال عمر داد و درست روز های طلایی تابستون کنکوریم باید بیمار میشدم؟!

از بچگی میترسیدم بزرگ که شدم از آبله مرغون بمیرم.پارسال باخودم میگفتم بعد کنکور یکی رو پیدا کنم ازش آبله مرغون بگیرم تا دیر نشده.اما خدای مهربونم نزاشت دیر بشه و سریع آرزومو برآورده کرد،هیچ وقت واسه خدا شرط نزارید.

یکم بعد نشستم به نکات مثبتش نگاه کردم.مثلا اگه بجای تابستون تو مدرسه ها می گرفتم،یا حتی درست تو ایام اصلی کنکور و جمع بندی خیلی وحشتناک تر میشد.ممکن بود وقتی در آینده باردار میشم مریض بشم و خودم و بچم خیلی بیشتر اذیت بشیم.اما یه نکته ی دو وجهی مثبت منفی ریز دیگه هم وجود داشت و اون همزمانی روز های دردآور دیگم با خارش و بی حالی آبله مرغون بود که باعث میشد یه بار دیگه تو ماه بخاطر درد از درس نیوفتم و همش یه جا باشه.چرا میگم دوجهی؟چون برای اون قضیه سردی خیلی بده و باعث درد بیشتر میشه و دقیقا برای آبله مرغون باید به شدت از خوردن گرمیجات پرهیز کرد و من مانده بودم با مسئله ی خب پس چی بخورم که نه گرم باشه نه سرد؟


1402.5.20

امروز خبر ازدواج یه دوست قدیمی رو شنیدم و شوکه شدم.راستش از ایشون ازدواج تو 17 سالگی خیلی بعید نبود اما اینکه یه نفر در نزدیکی من وارد این مرحله از زندگی شده خیلی برام هیجان انگیز بود.

شب درباره ی ازدواج و عشق و مسئولیت و... خیلی فکر کردم.واقعا من آمادگی چنین رویداد بزرگی رو کی بدست میارم؟معیار هایی که انتخاب کردم چقدر درسته؟اصلا کسی با این ویژگی ها پیدا میشه؟؟ یکی دو نفرو دیدم که بخش بزرگی از معیار های منو داشتن اما همش در کسی دیده نشده.

هزار تا سوال تو ذهنمه.واقعا سخته که منِ خام هیفده، هیجده ساله بخوام برای حدیث سی ساله،پنجاه ساله و حتی شصت ساله تصمیم بگیرم.یه تصمیم مهم که به زندگی جهت میده!

شاید طرز فکرمو مفصل توی یه پست درباره ی ازدواج بنویسم...شاید...

فعلا از وقت خوابم گذشته و وقت فکر کردن به این چیزا نیست.

1402.5.23

هوا بس ناجوان مردانه عالی است:)

تا حالا تو مرداد مشهد اینقدر هواش خوب نبوده.صبحا که بخاطر درسام زود بیدار میشم یه نسیم دلنشین از پنجره ی اتاقم وزیدن میگیره که آدمو وسوسه می کنه زیر تپو تو رخت خواب گرم و نرم بمونه و تو حالت خواب و بیداری فقط از هوا لذت ببره.افسوس که ارزش زمان از خواب فزونی گرفته...

امروز اونقدر سردم بود که دنبال یه چیز گرم میگشتم بپوشم.هیچی پیدا نکردم مجبور شدم حوله ی تن پوشمو تنم کنم:ا و رو پاهام پتو بندازم(اگه پتو رو شونم بندازم خوابم میبره)و یه شکلات داغ غلیظ درست کنم که منو از این خلسه بکشه بیرون تا بتونم به درس شیرین ناهمواری های ایران برسم:/

خلاصه که خواستم بگم چند روزیه حالم عالیه.درسام رو رواله دارم هر روز ده ساعتو پر می کنم گاهی هم بیشتر و پر انگیزه ام سال دیگه بعد کنکور که اینارو بخونم چه حسی می گیرم به نظرتون؟!


1402.5.27

امروز می خوام برم و چهارمین ازمون تابستونیمو بدم.نمیدونم نتیجه چی می شه اما خیلی به خودم مطمئنم که حتما خوب میشه.بعد ازمون قبلی که بخاطر ابله مرغونم اش دهن سوزی نشد این هفته می خوام بترکونم.هر دفعه میرم پیش مشاورم یه اشاره ی ریزی می کنه که نفر اول ازمون گاج شاگردشه.حالا به مدت دو هفته قراره پز اینکه نفر اول کانونم شاگردشه رو بده.من اول میشم و تمام....

باورم نمیشه چنین حماقتی کرده باشم.امروز اونقدر حول بودم و می خواستم کارامو جلو بندازم که حتی اشتباهی نیم ساعت زود تر از اذان صبح نماز خوندم:)

ساعت 5 که رسما از خواب بیدار شدم گفتم خب تا ساعت 9 که ازمونمه سه ساعت وقت دارم بشینم یه ازمون ازمایشی مشابه بدم خودمو بسسنجم.تا ساعت 7.55 درگیر ازمون خویش فرما بودم که ناگهان صدای فریادی در خانه پیچید که حدیییییث مگه تو امروز ازمون نداشتی؟الان که ساعت هشته:ا

من تازه اون زمان با یه دو دوتا چهار تا محکم زدم به لپم که خاک بر سرم دو هفته زحمت به باد رفت.با سرعتی فرای نور من و بابام حاضر شدیم و خودمونو انداختیم تو حیاط و دیدیم وااااااااااای ماشین همسایه پایینی جلو دره.فقط مردم تا ماشینشونو برداشتن و ما رفتیم تو خیابون.بماند که نصف دکمه های مانتومم باز مونده بود و با چادر و مانتوی جلوباز ترکیب عجیبی ساخته بود و تو ماشین بستمشون.

من تو ماشین چشممو به ساعت کوک زده بودم و بابامم برای اینکه حال و هوامو عوض کنه آواز می خوند:/

8.10 دقیقه گفتم زمان یه درسم رفت و به ازای هر یک دقیقه اعلام می کردم که زمان یه سوال دیگه هم رفته.به هر چراغی میرسیم من التماس می کردم جان مادرت قرمز نشو.

بلاخره رسیدم و با ضربان قلب 1000 ناشی از دویدن یک کیلومتر در دو ثانیه پاسخنامه و دفترچمو گرفتم و منو فرستادن به حوزه ی متاخرین.پنج شش نفر اونجا نشسته بودن .

من نگاه کردن دیدم ساعت ته سالنه(منم که قطعا با اون وضعم ساعت نداشتم)اما همه پشت به ساعت رو به در نشستن حالا من بی خجالت صندلیو چرخوندم و رو به ساعت و پشت به همه ی مردم نشستم.

بله ما در این حد اعتماد به نفسمون بالاس:)))


خداروشکر میتونم نیمه ی پر لیوانو ببینم.

خداروشکر که از درس خوندن لذت می برم.

خداروشکر که عمومیا حذف شد(!)

خداروشکر امتحان نهاییا سخته.

خداروشکر امسال فقط یه معدل بیست داشتیم.

خداروشکر معدل 50% تاثیر قطعی داره.

خداروشکر همه چیز بر وقف مراده:)