کنکور و مدرسه ی دینی

من و دوستام با هماهنگی مدیرمون تصمیم گرفتیم بریم مدرسه دینی اعتکاف و اونجا درس بخونیم چون واقعاً هیچکدوممون شرایط خونه درس خوندن رو نداشتیم القصه با پتو و بالش راهی شدیم اما یه سری قضایا پیش اومد که نشد شبا اونجا بمونیم البته بجز شبای جمعه، اونجا یه حیاط داره با یه سالن بزرگ میگم بزرگ بزرگا چهار پنج تا فرش توش جا میشه ما اونجا مستقر شدیم شیش هفت تا اتاق جداگونه هم داره... خلاصه این فقط شرح حال یه روز پنجشنبه و جمعه است :))خیلیه و احتمالا خوندنش از حوصله خارج باشه اینو برای خودم میزارم برای اینکه بعدها اگه زنده موندم خاطراتم رو مرور کنم. اسم بچه ها رو تغییر دادم.

بزارین از فضای معنوی اونجا بگم از خانومایی که اونجا تدریس میکنن و بهشون میگن : فاضله! و من رو یاد راهبه های مسیحی میندازن با اینکه جديداً نسبت به دین و اسلام و اینجور چیزا یه حس متفاوت و عجیب دارم انقدر این خانما و اون فضا خوبن که خیلی به اون فضا علاقمند شدم حتی با خودم میگم اگه قبول بشم یا نه باید یه دور کتابای مدرسه دینی رو پاس کنم هشت سال طول میکشه ولی به نظرم ارزشش رو داره :)


داشت باران می‌بارید و من فکر می‌کردم بعضی آدمها مثل بارانند : تند، پر غوغا و گهگاه خانه خراب كن همه ی چیزی که ساخته ای را از تو می‌گیرند!

البته باران تندی نبود مثل این بود که آسمان اشک شوق بریزد انگار که ابرها تمایلی به این اشک نداشتند آرام بود و نرم.

*قطره بارون میشه اسمت...

وضو میگرفتم و زمزمه میکردم سردم بود با لرزش از ایرینا پرسیدم : وضوم باطل نمیشه آهنگ میخونم؟

خندید : جای ذکر کردنته! جای دعای وضو خوندن.

چه حرفها اما یادم رفت به زمانی که دعای وضو را حفظ بودم!

دویدم توی اتاق شالم را سه دور دور گردنم پیچاندم دستبند ماه و ستاره ی مورد علاقه ام را زیر آستینم پنهان کردم، چند روز قبل یاسی گفته بود چون ماه هایش چشم و دهن دارند نماز خواندن با آن روا نیست گیج شده و با استیطال خندیده بودم یعنی چه که جان دارد و نباید با آن نماز خواند یاد بچگی هایم افتادم که می‌گفتند نقاشی کشیدن و ساختن عروسک ها و مجسمه هایی که چشم و دهن دارند حرام است و روز قیامت باید به آنها جان بدهی و از نفس خودت در آنها بدمی آنموقع خیلی تحت تاثیر افکار بقیه بودم بجای آدم قلب می‌کشیدم چیزی که الان از نظرم مضخرف است و آن افکار را خرافی و باطل می‌خوانم حتی گفتم من درش نمی‌آورم حتی اگر حق با شما باشد و نمازم باطل شود درش نیاوردم ولی زیر آستینم پنهان کردم که اگر حق با آنهاست نمازم باطل نشود.

تیناز گفت : اینا چیه روی بینیت، قرمز شده.

فکر کردم مثل همیشه خودکار است هر وقت مینویسم دست و صورتم ناخواسته پر از جوهر می‌شوند گفتم : حتما جوهره! اما نبود خون بود که ثانیه ای بعد لب هایم را هم مرطوب کرد. کلافه شدم : یعنی باید بازم وضو بگیرم. راه بیرون را پیش گرفتم، تیناز گفت : اول بینیت رو بشور!! خودم را به شیر آب رساندم آستین هایم هنوز از وضوی قبلی خیس بود ابرها اینبار پررمق تر می‌باریدند لباسهایم خیس شدند آب را با فشار وارد بینی ام کرده به بیرون هلش دادم چند بار کارم را تکرار کردم تا بالاخره متوقف شد و از اول وضو گرفتم.

نادیا پرسید : خوبی چی شد یهو؟ نگرانیش دلم را گرم می‌کرد، پریناز خندید : الان سکته میکنه.

گفتم : بینیم خون اومد حتماً سرطان دارم تو رمانا علامتش همینه و خندیدم.

نادیا تشر زد : اینجوری نگو بی عقل!!

نمی‌دانم اینکه من بگویم چه ربطی به اینکه واقعاً بیمار شوم دارد که هميشه ملامتم می‌کنند یا مثلاً وقتی قربان صدقه میروم واقعا که قرار نیست فدا شوم اما دعوایم می‌کنند.


کنار نادِنکا نشستم الان میفهمم اشتباه بوده هر چند دیقه یکبار حرف می‌زد و حواسم نداشته ام را پرت می‌کرد، من هم همینطور هر چه از ذهنم می‌گذشت را کف دستش می‌گذاشتم، دو تا میز دورمان دیوار کشیده و از بقیه ی بچه ها جدایمان می‌کرد دو طرفمان هم دیوار بود و عملاً در چهار دیواری گیر کرده بودیم، پچ زدم : گشنمهه!

نادِنکا گفت : بيسکوئيت شکلاتی که برام خریدی هست ولی یه مشت گشنه دورمونه ریسک نمیکنم.

من ریسک کرده بودم و آدامس به قول ایرینا خارجیم به یغما رفته بود، گفتم : سر و صدا میکنم تو جلدش رو باز کن بعد پشت میز قایم میشیم میخوریم.

بلند شدم و به بهانه ی گرفتن کتاب جامعه شناسی با گام های بلند و محکم طوری که صدای بلندی ایجاد می‌کرد به آن سمت رفتم مانیا(مراقب اول)با چشم حرکاتم را دنبال می‌کرد وحشت اندکی توی دلم انداخته بود اما با همان قدم ها دور اتاق قدم زدم و در آخر برگشتم سر جایم، بیسکوئیت هنوز هم باز نشده بود اینبار کتاب را گرفتم جلویم و با تمام وجود ورق زدم تا وقتی که بلاخره باز شد یواشکی نوش جان شد و دوباره غرق در کتابهایمان شدیم نادیا که با سینی چایی وارد شد تند تند به سمتش دویدم و دو استکان برای خودمان برداشتم حلقه زدیم دور هم مانیا گفت : همه ی دوزاهمی هایی که میرن میگن بعد ما مدرسه فلان میشه ولی تا الان هیچ اتفاقی نمیوفته. جز نوشیدن چای با خوراکی هایش و گفتن : اگه میدونستم انقدر گشنه اید بیشتر می آوردم! و خنده های ما اتفاق دیگری نیوفتاد البته که خود این اتفاق با کلی ماجرا بود اما به گفتن همین اکتفا میکنم.


دفتر را گرفته بودم جلویم : نقطه ی قوتت چیه؟

+مامانم!

_ خنگول پرسیدم نقطه ی قوتت!

+مامانم،تو نمیفهمی مامانم نقطه ی قوتمه!

_ایش باشه نقطه ضعفت؟

+هیچی

نادِنکا از آن ور گفت : همین که میگی هیچی یعنی نقطه ضعف داری.

شستم را به نشانه ی لایک گرفتم جلویش:)


شب شده بود کلافه، بیقرار و پکر بودم رو به نادِنکا گفتم : "من خونه امون رو میخوام" با خود میگفتم کاش خانه بودم کنار کتاب‌هایم،اپیزود های مورد علاقه و موسیقی بیکلام آنجا چقدر به خودم نزدیکم، دوباره گفتم : من واقعاً نیاز دارم با خودم خلوت کنم!.

+میدونی من یه باطری اجتماعی دارم که چند ساعته است تموم که میشه باید حتما با خودم ریکاوری وگرنه نمیتونم خوب باشم!

شکم هایمان به قار و قور افتاده بود،قرار بود شاممان با مدیر باشد از او خبری نبود چند دقیقه ی بعد که صدای در آمد صدایش که به گوشم رسید روحم از هیجان لطیفی آکنده شد بزور سعی داشتم نیشم را که در اثر ذوق زیاد باز شده بود ببندم اما نمیشد: باطری اجتماعیم پر شد!! نادِنکا چشم غره رفت.

با ظرف های یک بار مصرف وارد شد و پشت سرش دبیر جامعه شناسیمان(مراقب دو)با ظرف غذایی که پدرم برایم آورده بود غذای مورد علاقه ام.

مدیر از من پرسید : ماکارونی نمیخوری؟

دلم میخواست بداند از ذوق چشیدن دست پختش نزدیک بود پس بیوفتم آرام گفتم : بلع بهچه به روینتو بَری؟

(ترجمه اش سخته خوب اینجوری بگم که به روینتو بری یعنی اینکه چرا اینجوری میگی که من خجالتی بشم نخورم یا چرا حرف تو دهنم میزاری و اینا!) کلی خندید خودم هم خنده ام گرفت.

میگفت : "غذا بد شده و من درست نکردم و آبروم جلوتون رفت میخواستم یه چیز دیگه درست کنم فلانی نزاشت و...عجله داشت و زود رفت غذای من هم سهم ماریه شد که ماکارونی دوست نداشت سر غذای من و کبابِ همراهش که دبیر کلی باهاش شوخی کرد هم حسابی خندیدیم. بعد ظرف های ماکارونی را باز کردیم و بوی ادویه توی اتاق دوید، مزه اش هم انصافاً خوب بود شهد به شوخی میگفت : هر کی دوسش داره غذاش رو تا آخر میخوره. و رو به من چشم و ابرو می آمد، گفتم : دوسش دارم ولی قرار نیست خودم رو بکشم که...بعد نصف باقی مانده ی غذایم را گذاشتم یادگاری به شوخی گفتم : دستم رو هم نمیشورم یادگاری بمونه،اصلا غذا رو هم میزارم تو یه چیزی ميندازم گردنم،تا بچه ها ریسه بروند از خنده!!

شما نمی‌دانید بچه ها اسم من را عاشق مدیر گذشته اند وقتهایی که اعصابم از دستش خورد می‌شود و می‌گویم فعلا دوستش ندارم باورشان نمیشود ولی من سعی میکنم به کارم ادامه دهم تا راجب خصوصیات منفیش با من غیبت کنند و جلوی خودم را می‌گیرم که تکذیب نکنم نه برای اینکه کف دستش بگذارم ها نه این کارهای مسخره از من بر نمی‌آید، میخواهم از زاویه ای که بقیه نگاهش میکنند ببینمش تا با چشم باز و آگاه از اینکه کامل نیست دوستش داشته باشم :)

بخش جذاب ماجرا از بعد از شام شروع می‌شود همه جمع شدیم دور هم مافیا بازی کنیم دبیر مراقب در را از پشت قفل می‌کرد و ما از داخل تا وقتی می آید اوضاعمان را چک کند همه چیز را مرتب کنیم طبق معمول ایرینا با فکت های بدون منطق و بیمزه و نادیا با قسم خوردن گند زدند توی بازی، وسط دفاعیه ی من هم مراقبمان در زد و ما تند تند دویدیم جا هایمان در را که باز کردم وقتی خودم خیره ی اتاق شدم برگهایم از کتاب به دستی بچه ها و فرو رفتن در نقششان ریخت. دبیر گفت : باور میکنین من پابرهنه میام که شما متوجهم نشین. بعد گفت : مرتبین ولی صدای دویدنتون رو شنیدم😎و بعد ما کلی التماسش کردیم لوی مان ندهد و رفت.

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا وقتی که نادِنکا از یک غریبه فوش خورد و بعد که پریناز به شوخی آن کلمه را تکرار کرد نادِنکا چایی را روی دستش ریخت و پری هم برای تلافی کل استکانش را روی شلوار نادِنکا خالی کرد، آن دو قهر کردند و قهقهه ی ما هوا رفت من رو به نادِنکا میگفتم : جیش کردی جیش کردی!! و او اخم هایش غلیظ تر میشد.

خلاصه اش کنم با قهر آن دو فضای بینمان متشنج شد و دیگر هیچ کاری حال نمی‌داد حال همه گرفته شد تحمل سکوت و فضای خفقان آور آنجا برایم سخت بود تصمیم گرفتم با نادِنکا شروع کنم خزیدم کنارش و گفتم : میدونم خیلی تحمل شنیدنش برات سخت بود اینکه فوش خوردنت رو به روت نیاریم شعور و جنبه میخواد که بچه ها دارن فقط می‌خواست شوخی کنه نمیدونست ناراحت میشی!

همه چیز را انداخت گردن من و گفت مخاطب فوش در واقع من بوده ام و تنها به نام او شده گفتم : به من چه ربطی داره اومدم آرومت کنم مقصر شدم واقعا که...گفت : الان اعصابم خورده یه چیزی گفتم. و بعد برای اینکه حس عذاب وجدانش را از بین ببرد نازم کرد و زمزمه کرد : وای ببخشید!

اما چه فایده عقیده اش تا آخر همان بود،درواقع عقیه ی ایرینا بود چون او شیرش می‌کرد، زیر گوشش موعظه می‌خواند راه او برای آرام کردن این بود فرار از واقعیت و نادِنکا هم این راه را ترجیح می‌داد درحالی که واقعا مقصر گستاخی خودش بود و بس!

بعد رفتم پیش پریناز که او با اخم سعی کرد دورم کند ولی از رو نرفتم به بهانه ی منچ حواسش را پرت کردم تا جایی که قهرش با نادِنکا هم یادش رفت.


هیچوقت فکر میکردم وقتی به سال کنکورم فکر میکنم : دختر خانم گفتن ها ، مغازه ای با سقف چوبی و بدون کارتخوان با قدمتی سی ساله،خوانندگی،رقص، منچ، پاسور، مافیا، جرأت حقیقت و پانتومیم بازی کردن ها از ذهنم بگذرد.

وقتی داشتیم جرأت حقیقت بازی میکردیم من از همه میپرسیدم پشت سرم که غیبت می‌کنند چی می‌گویند!

  • هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
  • بی یقین عیب تو پیش دگران خواهد برد

در حالت عادی هم هر وقت با من غیبت می‌کنند آن سوال را میپرسم اما چیزی نمی‌گویند، البته این شعر در همه ی موقعیت ها صدق نمی‌کند اما اگر دوست شما پشت سر دوست دیگرتان غیبت کرد به احتمال 90 درصد پشت سر شما هم چیزی برای گفتن دارد.

بیراهه نروم غیبت هایشان جوری بود که من را به تعجب وا می‌داشت چون اصلا فکر نمیکردم می‌شود از رفتارم برداشت های آن مدلی هم داشت هر چقدر که اصرار کردم بیشتر توضیح دهند چیزی نگفتند!

بعد از همه خواستم ویژگی های منفیم را بگویند و کلی اصرار کردم و تا جایی که تخريبم کنند پیش رفتم آخرش هم پنجر شدم ، رفتم بیرون زیر باران در نور اندک ماه دبیرمان را دیدم لامپ نبود و سیاهی غلیظی میانمان فاصله انداخته بود چهره اش را نمی دیدم، پرسیدم : نظرتون راجب من چیه؟ مهین که داشت میرفت دستشویی گفت : ما رو حامله کرد با این سوال! دبیرمان گفت : "علاقه" و محکم بغلم کرد من هم دست دورش انداختم در آغوشش احساس گرما داشتم و غرور و شادمانی! اما باز هم پرسیدم : جدی میگم بگین دیگه.

_بخدا فقط علاقه...

از بغلش که بیرون آمدم حالم بهتر بود، در تاریکی به هم لبخند زدیم بعد شهد آمد کمی حرف زد و رژ لبش را به او تعارف کرد و گفت : خوشبوعه بزنین. و او گرفت و کلش را روی گردن و لباس‌هایش خالی کرد ما اول هاج و واج نگاهش کردیم و بعد قهقه ی مان هوا رفت. خودش هم کلی خندید : لامصب حداقل اول بوش کن!!

لامپ چشمک میزد تند و تند آنقدر تند که وقتی روشن میشد چیزی مشخص نمیشد فقط حواس آدم را پرت می‌کرد، روی شکم دراز کشیده بودیم و خیره بودیم به رقصیدن بچه ها، نادیا گفت : ایرینا یه نفر رو دوست داره. با تعجب نگاهش کردم تیله هایش در تاریکی می‌درخشید، گفت : نگاش کن خیلی تابلوعه یه گوشه داره میرقصه دور از همه تو رؤیای خودشه حواسش به هیچی نیست...

فلانی رو ببین یه چیزی کلافه اش کرده چشمهاش چند دیقه است ثابت مونده به دیوار ، همه ی اینایی که میبینی یه غمی تو زندگیشون دارن دغدغه ترس همه چی من میفهمم و گاهی از اینهمه فهمیدن خسته میشم.

بعد آه عمیقی کشید و گفت : میدونی اگه از دریچه ی چشم من آدما رو می‌دیدی از همشون متفنر میشدی.

چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم چشم هایم درشت شد بعد خودم را به حالت غش انداختم روی سر و شانه هایش : لعنتی جمله ات خیلی رمانی بود! بعد ذوق زده تکرارش کردم : اگه از دریچه ی چشم من آدما رو می‌دیدی از همشون متفنر میشدی وای باید حتماً بنویسمش برگام خیلی سنگین بود. خندید دوباره به جلد روانیش برگشت : کمرت شکست ؟! گفتم : کمرم چیه کل وجودم ترک خورد کثافت!

برای نماز که بیدارم کردند لامپ هنوز هم چشمک میزد، بزور پتو را هل دادم راندن پتو از خود در نیمه شب های زمستانی از بلند کردن وزنه ی صد کیلویی سخت‌تر است.

بیدار شدم وضو گرفتم و در تاریک روشن اتاق نمازم را خواندم نماز خواندنم عجیب بود سر دعا نمی‌دانستم چه بگویم، وقتی یکی از روح،آن دنیا و بهشت و جهنم و دیو و مار و عقرب غاشیه حرف می‌زد حس می‌کردم ساده لوح است، شک توی وجودم بود و می‌دانستم مذهبیون انقدر متعصب هستند که پرسیدن جز دردسر چیزی برایم ندارد از یک طرف آدم های مؤمن که وعده ی قصرهای آن دنیا را به خود می‌دادند مرا یاد آدمها در زمان آمن هوتب های مصر مینداخت که توی قبرشان وسیله می‌گذاشتند و مضحک به نظر می‌رسیدند، از طرفی دست خواب را با شتاب به عقب هل میداده و صبح زود در سرما به نماز می‌ایستادم تکلیفم با خودم مشخص نبود.

بجای دعا میگفتم : خدایاا اگه هستی اونایی که انکارت میکنن از چی حرف میزنن؟چرا وقتی نیچه گفت خدا مُرده رود راینِ آلمان رو نصف نکردی بیای وسطش بایستی و بگی من اینجا هستم “حیّ و لایموت”

چند وقت پیش دیدم یکی از بنده های مؤمنت تو ویرگول نیچه رو به طرز مسخره ای نقد کرده و میگفت تو نیچه رو دیوونه و جون‌مرگ کردی گیرم که نیچه رو کشتی ولی تفکر و فلسفش رو که نکُشتی! ببین داره

همینجوری بنیان اعتقاد به تو رو سست میکنه ، خدایا من از تو هیچی نمیخوام جز اینکه نشونم بدی بودنت رو مجازاتم کن بابت شک و تردیدم بابت پوزخندم بهم بگو حق با کیه حقیقت چیه؟

از سرما داشتم سگ لرزه میزدم کنار بخاری کز کرده و دندان هایم را به هم فشار میدادم مهین پنکه ی سقفی را روشن کرده بود و ما بخاری و همین که دستمان به طرف کیلدش میرفت می‌نالید که دارم میمرم و قرآن بیاورید بخوانم و فلان و ما از ترس اینکه واقعاً نمیرد به همان بخاری پناه می‌بردیم. پاپا هم چند بار نفسش گرفت لعنتی حلالش نمیکنم بچه ها می‌رقصیدند و از من می‌خواستند بلند شوم من هم هی ناز میکردم و میگفتم بلد نیستم و... آخرش با گفتن اینکه لامپ ها خاموش است و چشم چشم را نمی‌بیند قانعم کردند تازه بلند شده بودم که آن‌طوری شد ما با وحشت دبیرمان را صدا کردیم و او اشک ما را هم در آورد البته با شوخی هایش که به قهقهه ی مان منجر شد باری رقصیدن به ما نیامده اگر خرافاتی بودم میگفتم رقصیدن در آن فضای معنوی و پخش کردن آهنگ بین آنهمه قرآن این بلا را سرش آورد که از همان روز تا الان نفسش می‌گیرد و آن‌طوری می‌شود البته کسی چه می‌داند شاید هم واقعاً دلیلش آن باشد...