آرتِمیس

آرتمیس، دخترِ مه‌گون‌چهر، از تبارِ اشرافان و نژادِ بلندنامان، در نکهت شامگاهی، به خلوتِ خویش درآمد. پرده‌ی ابریشمین به کناری زد. به اشارتِ انگشت، غلامِ باغ‌کار را فراخواند؛ همان پسرِ چشم‌سیه را. روشنک او را نه از در باغ که از دالانِ خلوتِ پشتِ چنارستان، لالمان‌وار، تا لب رواق هدایت کرد. سورن که قواره‌اش به هیأتِ ایستادنِ مردی در آتش‌افروخته‌ٔ دل بود، بی‌آنکه هراس از شماتتِ شاهزادگان یا کیفرِ اطوار درباری داشته باشد، پیش رفت. آمیخته به آفتابِ پسین و سایه‌ٔ بلوغ.
چون سورن درآمد و سر به زیر افکند، آرتمیس با صدایی به کردار نایِ غم‌گرفته، گفت:« آیا رواست که مهرِ دل، در سایه‌ی فرمانِ پدر، گم شود؟ آیا رواست که من، چون متاعی، به بازاری فرستاده شوم که جانم از آن بیزار است؟»

سورن، چشم بر زمین دوخت و خاموش ماند. در همین میان، روشنک، ندیمهٔ خاصِ بانو، با گام‌هایی بی‌صدا، سینی مسین را پیش‌روی آورد؛ که بر آن جام‌های باریک و کشیده‌ای از نقره، با ظرافتی نگاشته به نقوش تاک و پرنده، جای گرفته بودند. بخار دمنوش از دهان جام‌ها چون تاری سپید بالا می‌رفت و شمیم بِه‌ْلیمو، هوا را مطبوع کرده بود. در برابر آرتمیس، نخست اندکی خم شد، نه از سر بندگی، که آغشته با احترامی نجیبانه. روشنک با آن برقِ ظریف چشمانش نجوا کرد:« به تندرستی جانت، بانو…» با دست راست جام را تعارف کرد، کف دست دیگرش را زیر آن گرفت، چنان‌که رسم ادب بود میان ندیمه‌ای خاص و بانویی از خاندان شهریاران.

او نه تنها ندیمه‌ٔ بانو، که خواهر و محرم اسرارش بود. اگرچه در ظاهر سر به زیر و مطیع می‌نمود، ولی زیر آن آرامش زنانه، دلی می‌تپید که چونان بادیه‌نشینان صحرا، گوش به زنگ خطر بود. روشنک همیشه می‌دانست چه بگوید، کِی سکوت کند، و چطور نگاه کند تا دیده نشود، اما همه چیز را ببیند. و هیچ‌کس نمی‌دانست این زن نحیف و گاه شوخ‌چشم، چه رازی در دل دارد، و تا کجا آماده است پیش رود، اگر روزی جان آرتمیس در خطر افتد.

آرتمیس، زیرچشمی به سورن ایماء کرد و با لحنی بی‌حشو، گفت: «روشنک، پیاله‌ای هم برای او دمنوش بریز... که امروز مهمان ماست.» ندیمه، بی‌آن‌که سر بلند کند، زیر لب پاسخ داد:«چشم، بانوی من...» با نگاهی دوگانه از خجالت و حیرت، چون دختری از گل‌های وحشی کوهستان، نه با تکبّر اشراف و نه با خواری خدمت، مقابلش ایستاد. جام را با همان آداب به سویش گرفت.

سینی را باز در دست گرفت، دو قدم به عقب رفت در گوشه‌ای، کمی دورتر، در سایه‌ای؛ نه چنان که از نظر پنهان باشد، نه چنان که بی‌اجازه وارد دایره‌ٔ خلوت بانو و غلام گردد. آرتمیس تبسمی اغواکننده زد؛ اما لرزش انگشتانش را جز روشنک که از پسِ پرده، استدعاوار ایستاده بود، کسی ندید. از برایِ تمنایِ غمگساری گفت:« چرا می‌آیی؟ آیا هنوز نمی‌فهمی که باید از من دوری کنی؟ هر لحظه که در کنارم بمانی، مرگ به سرزمینم نزدیک‌تر خواهد شد. این جا، برای تو و من، جایی نیست.»

بالاخره سورن به حرف آمد:«چه می‌توانم بگویم که دل خود را نرم کنم، آن هنگام که هر واژه، خنجری است که بر جانت می‌نهم؟»

آرتمیس با عتاب فریاد می‌زند:« پس بگذار که واژه‌هایت در سینه‌ات بپوسند، سورن! زیرا که حقیقت، پیش از آنکه از لبانت فروچکد، به جان من سرایت کرده است.»
سورن با چشمانی تلخ:«پس دانسته‌ای... آه، چه بانویِ تیزبینی! کاش نادان بودی، کاش چون آن ماهی کوچک در جویبار، ندانسته به دام می‌افتادی و اکنون، این غم عظیم را نمی‌چشیدی.»

آرتمیس چشمانش به ترقوه های ستبر سورن دوخته می‌شود:«نادانی، نعمتی است که هرگز مرا ارزانی نداشتند. اما چه سود از دانستن، آن‌گاه که چاره‌ای نیست؟ آری، من دانسته‌ام، نه از زبان تو، بل از سکوتت، از گام‌هایی که سنگین‌تر شده‌اند.»
سورن که دیگر تاب نمی‌آورد، رنجیده‌خاطر ناله می‌کند:«ای دلداده‌ٔ من، ای نوری که بر شب‌های تیره‌ٔ من تابیدی، اگر بگویم که قلبم را به تو نخواهم سپرد، دروغ گفته‌ام. اما چه کنم، آن‌گاه که این جهان، جای عاشقان نیست؟ هیچ‌کدام از ما نمی‌توانیم از دسیسه‌های دربار بگریزیم. بختِ من، این طالعِ شوم! به مصلحتی که همچون بختکی بر دوش من نشسته است، محکومم.»

آرتمیس با چشمانی اشک‌فام، چنان‌که گویی لعاب خون‌ در سفیدی‌شان دویده، یک گام پیش آمد. صدایش دیگر نه آهوانه، که هوارگونه بود، از جنس زنان مغضوب در قصه‌های تروا:«سورن! این است منشِ تو؟ می‌خواهی مرا واگذاری به دستی که به بهای زر، دل می‌خرد؟ اگر قرار بر رفتن داری، پس این داغِ دلباختگی را چرا به سینه‌ام می‌سپاری؟ این افشای نابه‌هنگام چه معنایی دارد؟»
سورن لختی سر فرو افکند، آنگاه گفت: «از بهرِ آن‌که دیگر نتوانستم، نتوانستم خاموش بمانم؛ دل من چون صراحیِ کهنه بود که با نخستین لرزش، همهٔ ترواشاتِ عشق از آن ساطع شد. اما اکنون، بانو، دانم که این سخنان، بلا به دور، شاید شیادانه بنماید، لیک بدان که من، با همهٔ تنگ‌دستی‌ام، چنان دوستت دارم که حاضر نیستم تو را به سرنوشت‌ِ منحوسِ خویش پیوند دهم.»

سورن دم‌فرو بسته، تنها تمثال آرتمیس را در دل می‌نگاشت، گویی خواست واپسین پرتره‌ٔ او را در لوح جان بسپارد؛ آن چهره‌ٔ کبود از اندوه، اما هنوز شاهوار در شکوهمندیِ خویش. سکوتی چنان سنگین میانشان نشست که شباهنگِ آسمان نیز از صدا افتاد. تا آنکه سورن کلامش را از حضیض سینه بالا کشید، چون افشره‌ٔ تلخی که از دل کوزه‌ٔ شکسته می‌چکد:« این مهر، گرچه راحِ جان من است، اما بی‌ثمر خواهد شد اگر به مغاک نیاز و فقر فرود آیی. من که جز دستان پینه‌بسته و پیکری دلباخته چیزی ندارم، چه ارمغانی برای تو توانم آورد؟»
آرتمیس، چهره‌اش گلرنگی از خشم و شِکوه، صدا در گلویش گره خورد:« با من بیا، سورن. در دوردست، خانه‌ای خواهیم ساخت ولو زهوار در رفته، اما سرشار از مهر. آیا این‌همه عشق، به یک خبط تباه باید گردد؟ حیثیتی را که اینگونه باید نگاه داشت نمی‌خواهم.»
سورن بغضش را فروداد، دستان مشت شده‌اش را فشرد:«بانوی من، آن‌گاه که مرد تاجر، صراحیِ زرین از جلابی گوارنده پیش‌کشت کند، و تو را در کوشکی رو به نضارتِ باغ‌های شرقی جای دهد، آن‌گاه که افسر او بر گیسوانت نشیند، آیا مرا یاد خواهی کرد؟ مرا، که تنها می‌توانم مهرگانِ چشم‌هایت را بستایم و در خمول کوچه‌ها گم شوم؟»
آرتمیس به سویی چرخید، پرده‌ٔ ابریشمین را چنگ زد. صدایش شکست، شد به فغان:«پس اینک، مرا تنها گذار، ای کهکشانِ گم‌شده در آسمانم... برگرد از دریچه‌ای که آمدی، و بگذار تا زهرِ این وداع، آسوده در گلویم فرو روَد.»
سورن خاموش ماند. و این سکوت، چون شمشیری بُران، در جان بانو نشست. جز شکستن قلب‌هایی که دیگر هم‌آوا نبودند، هیچ نغمه‌ای در تالار نمانده بود. سورن، چون سروِ زخمی در طوفان، بر زانوان افتاد. و ناگهان، گویی بندِ بغضی که سالیان در گلو مانده بود، پاره شد. دست‌های سپیدش، که روزگاری بوی گل‌سرخ داشت، اکنون خاکِ سنگفرش سرد را در آغوش گرفت. و گریست… نه آنگونه که غلامی از دودمان رعیت بگرید، بل آنگونه که مردی تنها در نیمه‌شبِ بی‌پناهی، تمام هستی‌اش را در آغوش اشک بریزد. گریه‌اش ابتدا آرام بود، لابه‌ای خاموش، اما زود چون رودی که سدش شکسته باشد، به ناله بدل شد. ناله‌ای بریده‌بریده، نفس‌گیر، از دلِ مردی که نمی‌فهمید چرا فلک، این‌چنین بی‌رحم است.

آرتمیس، گویی همه‌ی دژهای صبرش یکباره فرو ریختند. چهره‌اش از رنگ تهی شد، لبانش لرزید، بر تنش رعشه‌ای افتاد و صدایی خفه، از ژرفای جانش برخاست. با دو دست چهره‌اش را پوشاند. گریه‌هایشان، درهم پیچید. و آنگاه که هردو خسته از گریستن، در آغوش سکوتی بی‌خواب آرمیدند، اشک‌‌های آسمان فرو بارید، چنان‌که پنداری آسمان نیز شریک این اندوه است.

شب سایه‌اش را بلندتر بر دیوار افکند، سورن با صدایی آهسته که تنها بانو شنید، گفت:« ... شاید در بامدادی دیگر، در سرزمینی دور، چهره‌ات را در خاطرم بیابم و نگریم...»

روشنک، در کنجی، سر به زیر افکنده بود، نمی‌دانست آیا باید پیش آید یا همان‌گونه در سایه بماند. سورن، بی‌کلام، پشت کرد. گام برداشت، و هر گامش، خراشی بر روحِ سودازدهٔ آرتمیس انداخت. آن‌گاه که ردایش از آستانه گذشت، روشنک آهی کشید. و چشمان آرتمیس تا پگاه بر درگاه خیره ماند.


پیوست🎼 ؛
Faux Guernica by Christian Kjellvander