التجاء

من چو غم بینم رَوَم شادی‌کنان در کوی تو. :)
من چو غم بینم رَوَم شادی‌کنان در کوی تو. :)

سلام. لطفاً این کار را نکنید. غور نکنید. تحلیلم نکنید. به گزاف تمجیدم نکنید. با تشکر. :)

کسی خانه نیست. بطریِ بلندِ چون آبگینه را برمی‌دارم، از آبِ سرد لبریز می‌کنم. دسته‌ی سبزی‌ها را در آن فرو می‌گذارم. حواله‌ی یخچال می‌کنم تا جانشان نپژمرد. در تمنای جرعه‌ای چای، برگ‌های خشک را در شکم قوری می‌ریزم. حبه‌ای قند می‌افزایم تا رنگِ سرخ، زودتر به جوش آید. انعکاس عذارم در استیلِ کتری می‌شکند. لپ‌هایم گل‌ انداخته. احتمالاً تب دارم. قطعاً لرز دارم. جارجار کلاغ‌ها مثل مته، مغزم را سوراخ می‌کند. با فرونشستن آفتاب، غوغای‌شان شدت می‌گیرد و جنجال به راه می‌اندازند.

بیش از آن زمانی که در ازدحامِ مترو، چون پیچکی بر میله‌ای یخ‌زده تنیده بودم، حس می‌کنم که چقدر مفلوک شده‌ام. که قوّت از رگ‌هایم رخت بربسته، که زورم به هیچ چیز نمی‌رسد. کاش می‌شد یک‌گوشه‌ای از دنیا دراز کشید و خوابید به درازنای ابدیت، فارغ از زمامِ زمان، تا همیشه. شبیه جنین، خودم را مچاله می‌کنم روی قالی. سراسرِ امروز دختری بودم در هیئت جنینی که نه ماه، زنی حزین را به تنگنا کشانده و سر آخر مُرده. امروز جنین مرده‌ای بودم که از طالع سعدش پا به دنیا نگذاشت.

ظهر، سه خیابان با لسان‌الغیب زیرْلَبی حشر و نشر کردم. به خانه که رسیدم، بیتِ او را بر پاره‌کاغذی سپید نوشتم و به دیوار چسباندم: من که ملول گشتمی از نفسِ فرشتگان...؛ من که ملول گشتمی از نَفَسِ فرشتگان... . داشتم تقلا می‌کردم، به‌رغمِ این سرخوردگیِ مزمن، هنوز رشته‌ای شوریده از خود را به زندگی پیوند دهم؛ ریسمانی باریک‌تر از موی، اما ناگسستنی. دلم خواست چشمانم را ببندم، اندکی آسودن شاید... اما آن «اندک»، چون دامنِ شب بر من کشیده شد و نیم ساعت تمام در خلأیی بی‌رؤیا غوطه‌ور بودم. در اثنای آشپزخانه، روی قالیِ سردِ محرابی... به‌راستی اگر راهی می‌بود، در همان خلأ، می‌خوابیدم تا همیشه، به درازنای ابدیت... سویِ دیگرِ آن نیم ساعت کذایی، چنان با وحشتی گنگ از اوهام برآمدم که انگار از گورِ خود برخاسته باشم.

در دل آرزو کردم که ای کاش، تنها چند روز، حضرت عزرائیل، این فرشته‌ی موقر، سر زده مرا برباید؛ به هر کجا که خواست ببرد و سپس... نمی‌دانم. هر کاری که به او امر شده بکند. به یاد حجم انبوهِ منابع خودخوان افتادم که روی سرم آوار شده‌اند. که چون برف بر قفسه‌ی ذهنم نشسته و آب نمی‌شوند. برف در سرم می‌بارد. به خودم تشر زدم که «جمع‌وجور شو! امشب باید منطق‌الطیر را به فرجام رسانی تا فردا نوبتِ سیاست‌نامه آید.» گویی هنوز هم می‌خواستم با دانستن، بر ملال غلبه کنم؛ لکن حقیقت آن بود که برای سرگشتگی، مسببی نیست. سرگشتگی، خودِ من‌ام. من، خودِ سرگشتگی‌ام. گاهی رخوت چون بختکی بر پیکرم چمباتمه می‌زند؛ دستانم را می‌بندد، طراوت طبعم را می‌گیرد و رمقِ اندیشیدن را می‌بلعد. دست خودم نیست. هرچه تقلا می‌کنم، باز در چنبره‌ی همان خمودگیِ خاموش گرفتار می‌مانم. نمی‌دانم چه نیرویی مرا این‌طور بر زمین می‌فشارد؛ تنها می‌دانم در چنین هذیانی اگر دستِ تو نباشد، این تنِ منجمد هرگز برنمی‌خیزد. می‌خوابد، به درازنای ابد... .

برای آن‌که غم کش نیاید، برای آن‌که زودتر بگذرد، می‌روم سراغ نوشتن. اما همین که قلم را در دست می‌گیرم، کلمات در دهانم می‌میرند. از دلِ لاشه‌ی واژه‌ها نظمی بیرون می‌کشم؛ با خودم زمزمه‌اش می‌کنم؛ یک غزل در استخوانم می‌کشد تیر٫ یک ترنم در گلویم گیر کرده٫ سینه‌ام از هضم کالِ درد هجران٫ سوزناک است٫ کاش می‌شد یک نفس٫ فاعلاتن زخم فاعلاتن فاعلاتن زهر را٫ خون بریزم بر ورق٫ بی‌که خواهم بر عروض و قافیه مکثی کنم... در یک نظر، وارسی‌اش می‌کنم. چقدر بیگانه است با آن چه که در خاطرم می‌گذرد. در برابر آن، لاطائل و مهمل می‌نماید.

سکوتی لزج در حنجره‌ام می‌لولد... باید التیام یابم. باید شفا یابم و تنها اکسیرِ پاسخ‌دهنده بر این درد، یک ناجی است، یک ناجی، همچون تو. دردی که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود، و حالا هم‌قدِ پیرترین درخت این اقلیم است. با همان لحن خواننده‌ی قدیمی زمزمه می‌کنم؛ به دادم برس، به دادم برس، تو ای ناجیِ تبار من! شب، آهسته از لایِ شاخه‌های انار سرریز می‌کند. به تمثال کبوترانِ گم‌کرده‌ آشیان، از لانه‌ام به وطنت بال می‌گشایم. از آنجا به ورطه‌ی انتظار کوچ می‌کنم. و غریب می‌شوم. کز می‌کنم زیر باران و غریب می‌شوم.

قوری را که برمی‌دارم، انگشت سبابه‌ام به دهانِ داغِ کتری می‌چسبد و جلز و ولزش، تا ملاجِ جانم می‌دود. حواسم پرت است. چون دیوانه‌ای به دور خویش می‌چرخم و خود را نفرین می‌کنم. سپس دوباره در قالی فرو می‌روم و باز به یاد آن جنینِ مُرده می‌افتم. در جمجمه‌ام، صدای کوبشِ ده هاونِ برنجی می‌پیچد، و پای چپم تیر می‌کشد.

شیهان این اواخر، چوبِ عتابش را با خود می‌آورد؛ و بله. من هم از آن چوب خورده‌ام. بی‌هیچ درنگی بر پای چپم یک ضربه‌ی کاری زد. به گونه‌ای که در مسیر بازگشت، تازه فهمیدم چه بلایی بر سرم آورده است. هنوز پای چپم یک روز در میان حالی به حالی می‌شود، لج می‌کند، درد می‌گیرد، بی‌تابم می‌کند و لنگ می‌زند. امروز صبح روی کبودهای بنفش دست کشیدم و احساس کردم از آن پنج زخمِ مقدسِ مسیح(ع)، یکی‌شان روی پای من است. شفقِ کوچکی، دریچه‌ی طاقت‌فرسایی رو به کهکشانِ رنج بر پایم دارم، اکنون. در گلوگاهم یک آتشفشانِ نیمه‌فعال، در سرم یک قبرستانِ سوت و کور دارم، اکنون.

روزی گفته بودم: چون جهان، سرای رنج است، بگذار محبوبت تو را بیازارد. مرا آن محبوب، تویی که زهر از قِبَلش نوش‌داروست. و فهمیده‌ام که رنجم، بی‌خانمانی است. اما مگر نه آنکه سکنی‌گزیدن در این جهان، توهمی بیش نیست؟ حالا به همان زندانِ مألوف بازگشته‌ام، به حبسِ انفرادی خود. کاری نمی‌شود کرد. "امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم." انگار که خانه با آن مفهوم قدسی، در این روزگار دست‌نیافتنی باشد. خانه‌ای که سقفش را از تعلق بسازی و ابدی بماند. من تازگی خیال می‌کنم که خانه‌ی آدمی، یک ناجی است. ناجیِ تبار من! بگذار در تو مأوا بگیرم. حالا که از همه‌جا گریخته‌ام، بُریده‌ام، ترسیده‌ام. حالا که خودم را در حباب شفافِ تنهایی اسیر کرده‌ام، بگذار این آتش خفته را دوباره برانگیزانم. بگذار وقتی که خسته و هراسانم، به تو بازگردم و در تو بیارامم. چرا که بارها گفته‌ام خانه و کاشانه‌ام تویی. و خانه، هرگز درِ خویش را بر کسی نمی‌بندد. و خانه دست‌هایش همیشه باز است برای به آغوش کشیدن... بگشای دست‌هایت را، برای گنجشکی که از کولاکی سترگ جان به در برده. بگشای دست‌هایت را، برای آهویی که از چنگال یوزِ تقدیر گریخته‌... بگشای دست‌هایت را، بی‌هیچ تمثیل و تشبیهی، تنها برای من؛ منی که سالیانِ متمادی، در رنج انسان بودن "از تَهی سرشار"ام.

چون تو تنها کسی هستی که می‌فهمد غمم چه‌قدر، قَدَر است؛ چون بهتر از تمام آدم‌ها دیده‌ای که چطور پای باورهایم ایستاده‌ام و نم پس نداده‌ام. چون بهتر از تمام آدم‌ها دیده‌ای که چطور زخم‌هایم را درون یک صندوقچه جای داده‌ام و گذاشته‌ام بالای کمد... تا جا برای زخم‌های دیگران هم‌ باشد. تا جا برای دل‌خوشی‌های گاه و ناگاه، جور و ناجور باز شود. تا بتوانم بغض‌هایم را وصله زنم بر پیله‌ی انزوایم و شاه‌پرک‌ِ شادی و شیدایی را روانه‌ات کنم. می‌دانی که اغراق نمی‌کنم. می‌دانی، بی‌که به تو گفته باشم. اذان می‌گویند و باران می‌بارد، یادم افتاده که باید دعا کنم، این منِ رو به افول، دعایی واجب‌تر از تو ندارد. دارد؟

اگر دلم قالی‌ محرابیِ سرد کف آشپزخانه باشد، رج به رج آن بوی دستان تو را می‌دهد. آن‌قدر که بر تار و پود صاف دلم، گره‌های کور دلتنگی و دلگیری انداخته‌‌ای. عیبی ندارد. سرزنشت نمی‌کنم. آن که به سزا، سزاوار نکوهش است من‌ام. می‌دانی کلینچ چیست؟ حتماً متحیر شده‌ای از سوالم. کلینچ یک چاره است برای دوام آوردن. چیزی است شبیه رهایی از تردیدِ بریدن سیم آبی یا قرمز و در نهایت خنثی کردنِ بمب. در میدان مبارزه، هنگامی که جلوی حریفت کم می‌آوری، او را در آغوش می‌گیری. که یعنی چند ثانیه بگذار نفس راست کنم. این را می‌گویم چون کم آورده‌ام. زورم بهت نمی‌رسد. اشکالی ندارد. بزن. آتشم بزن. من هیچ نخواهم گفت. چرا که من بسیار آدمِ هیچ نگفتن‌ام. می‌گریم و شاهکار هنری‌ات را برانداز می‌کنم. از قلبم عذرخواهم که دارم چنین دیر تو را تمنا می‌کنم. چاره‌ی دیگری ندارم. نام تو تا ابد زیر آن اثرِ دست‌بافت حک شده است. حالا که کار از کار گذشته است، دیگر چه توفیری دارد؟ می‌بایست سکوت و صبر پیش گیرم برای فرصتِ چندین‌باره دادن به تو که هزار گرهِ دیگر بیندازی در بندهای دلم، و هزار قالیچه‌ی دیگر ببافی... می‌بینی ناجی تبار من؟ باز هم خیال تو مرا نجات داده، همان‌طور که شبی یک درختِ توتی، پیرمردی را.

«اگر این سرریز حوض بلورین اندوه نبود، انسان هرگز انسان نمی‌شد، شاعر نمی‌شد، نقاش نمی‌شد، نمی‌رقصید، نمی‌خندید، نمی‌پرید، نمی‌دید... بگوییم: خدایا! حق است که تنها به این دلیل که انسان را از نعمت خون‌گریستن برخوردار کردی تو را بنامیم، بستاییم، بپرستیم. زاهد افتاده‌ی درگاه تو باشیم. صوفی محتاج دریای محبت تو باشیم. هرگز نمی‌پرسیم چرا عذاب را به آن حد رساندی که به های‌های گریه محتاج‌مان کنی. نمی‌پرسیم. فقط سپاس می‌گوییم که از پی هر عذاب، توان و رخصت گریستن‌مان دادی. جز حقّ گریستن، بلند و باصدا گریستن، با طنین گریه، دیوارهای خشونت را فروریختن، از تو هیچ نمی‌خواهیم، هیچ.»

-آتش بدونِ دود. نادر ابراهیمی.

(...جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریاد...)
(...جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریاد...)

پیوست🎼؛ And Some Will Fall by Max Richter.