خَنده.

روانه شدم. دست‌هایم را در پناهِ تاریک جیب‌هایم چپاندم‌. سلانه سلانه گام برمی‌داشتم. نه از برای آنکه به مقصد ختم شود، که بیشتر به اندیشیدن می‌ماند. صدای قدم‌هایی ادغام می‌شود؛ پشت سر، با فاصله، قرین سایه‌ای که دیر به دنبالم آمده باشد. بوی خاطره می‌داد؛ از آن خاطره‌هایی که تاریخ ندارند، اما در رج‌به‌رج جان آدمی حک شده‌اند. از شیشه‌ی بخارگرفته، خیابان مثل صحنه‌ی خالیِ تئاتری متروک دیده می‌شد. پاهایم مرا با خود می‌کشاندند. مسیر را از بَر بودند.

عصری دلکش، در عبور خاموش ابرها از فراز بام‌ها، استشمام بوی خاک نم‌‌سار، دلتنگیِ زمین از شوق بارانی نباریده. گریز آفتاب، کم‌رمق، از شکاف پرده‌ی ابرها و گاه، جلوسِ طلاگون بر لب پنجره.

کوچه‌ها خلوت، دری که نیمه‌باز مانده تا هوای ابری را مزه‌مزه کند. گاه‌گاهی زنگ دوچرخه‌ای دور بود یا آواز محوی که از گرامافونِ خنیاگر بر‌می‌خواست.

کنج همان میز همیشگی، با آن حس خودآگاهِ تماشاگرانه‌ای که داشت؛ طوری نشسته بود انگار نه برای اختلاط، که برای نظاره‌کردنِ دل‌زدگی جهان آمده بود. دست‌هایش، بی‌قرار اما متظاهر به آرامش، دور فنجان قهوه‌اش حلقه شده بود. گرمای آن فنجان، واپسین چیز ملموسی بود که شاید هنوز باور داشتم. چشمانش، خیره به جایی در آسمان، بی‌آن‌که چیزی ببیند، معلق مانده بود. شاید میان دو پاره‌ی زندگی که هیچ‌گاه به هم دوخته نشدند.

تا نگاهم را حس کرد، ایستاد. همان وقار قدیمی، همان رفتار حساب‌شده، با فاصله‌ای که دیگر نه شریف بود، نه محترمانه، بلکه تهی. بی‌کلام آمد، صندلی را برایم کنار کشید، چنان آرام که گویی در مراسمی تشریفاتی. نشستم. او هم نشست. مکثی کوتاه، سپس به سخن آمد.

با زبانی که نه از دهانش، که از حافظه‌ای زنگ‌خورده به عاریت گرفته شده بود؛ جمله‌هایی با وزن و قافیه، از زیبایی گفت. از خاطرات. از آن‌چه به باور او «می‌توانست» باشد. نگاهش می‌لرزید، اما صدایش نه. خیره به واژه‌هایش، آن شورِ مجادله‌های دل‌فرسا. یک ادا که حال جزئی از چهره‌اش شده است. دژم‌تر از آنم که در چنین تئاتری نقشِ اول باشم، حتی اگر نمایش برای من نوشته شده باشد.

در تمام آن مدت سکوت بود که از لبانم فرومی‌ریخت. صدایم را صاف نکردم. ضرورتی نداشت. بی‌آن‌که در چشم‌هایش چیزی بجویم، گفتم:« گمان مبر که خاموشی‌ام از پذیرش است، یا که نشستن روبه‌رویت نشانی از میل. من دیگر سال‌هاست که نه به اشتیاق دل می‌سپارم، نه به بازیِ تکراریِ دغل کارانی چون شما...»

چشمان مات‌ شده‌اش را پاییدم:« بوی تن می‌دهد. با روبان‌های واژه تزئینش کرده‌اید. ولی همچنان بوی تن می‌دهد. دیگر خودم را به تماشای مضحکه‌هایی اینگونه نمی‌برم. چیزی‌ست میان هوس و تملک. از معنا تهی کرده‌اید. برایم معنایی ندارد.»

تلاشی نافرجام برای حفظ متانتش. همان نقاب آشنایِ جاافتاده میان خطوط دَر همِ رخسارش.

« همچنان با اطوارِ سابق بازگشته‌اید، بی‌آنکه بفهمید دیگر آن دخترِ واخورده‌ی سال‌های پیش نیستم.»

پرتوی نمور عصر، آرام بر شیار میز می‌لغزید، و گرمای قهوه‌اش دیگر بخار نمی‌کرد. صدایی نمی‌آمد، جز خفه‌خنده‌ی مبهمِ گرامافون که چیزی از یک آهنگ قدیمی را زمزمه می‌کرد. ادامه دادم:« هیچگاه التیام نبودید.»

نخستین هجمه‌ی باران، نامحسوس، به شیشه نشست. فنجانش نیمه‌کاره بود. لیک آن اویِ مفقود تمام شده بود.

میان واژه‌هایش فقط بوی تن شنیدم. بوی نجاستِ مانده در رختِ فراموشی.

اکنون در کدامین اقلیم ایستاده‌ای؟ زیر کدامین آسمان؟ در میان کدام ازدحامِ بی‌خبر؟ آن‌گاه که نام مرا می‌شنوی، آیا قلبت به رسمِ گذشته، لحظه‌ای درنگ می‌کند، یا چون دیگر نام‌ها از کنارش می‌گذرد؟ نمی‌دانم اگر روزی، تقدیر دوباره چهره‌ات را در مسیر نگاهم بنشاند، آیا زبانم خواهد چرخید به گفتن؟ یا سکوتی محتشم، برمی‌گزینم.

نمی‌دانم چرا آن خنده‌هایت هنوز در خراباتِ خاطرم می‌پیچد؛ خنده‌هایی که حالا که بهشان فکر می‌کنم، خنده‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا هنوز برایم تمام نشده‌ای. نمی‌دانم چرا شب‌ها، وقتی همه‌چیز ساکت است، با خودم می‌خندم. درست وقتی که هیچ‌کس دور و برم نیست. خنده‌ام می‌گیرد از فکر کردن به تو. و نمی‌دانم چرا هنوز فکر می‌کنم. نمی‌دانم چرا هنوز دارم از تو می‌نویسم. شاید چون امیدوارم تمام شوی. شاید چون دلم می‌خواهد روزی بخوانیش و خنده‌ات بگیرد. نمی‌دانم چرا هنوز هم دلم می‌خواهد بخندی، حتی اگر برای همیشه بی‌من. کاش هر صدای خنده‌ای، مال تو باشد.

نمی‌دانم چند بار خودم را از روی زمین جمع کردم. نمی‌دانم چطور از کنار خاطره‌هایت رد شوم که زمین نخورم. نمی‌دانم چرا هنوز فکر می‌کنم شاید از راهی که بلد نیستم به قلبم برگردی. نمی‌دانم چرا اینقدر چیزها، تو را بلدند، ولی تو دیگر من را بلد نیستی. نمی‌دانم چه شد. نمی‌دانم چه نشد. نمی‌دانم چرا این‌همه "نمی‌دانم". فقط می‌دانم که تمام نشده‌ای، و من دارم می‌نویسمت، تا شاید بشوی یک نقطه. یک نقطه‌ی آخر خط. نه سه‌تا نقطه‌ی لعنتی بعد از هر جمله.

دارد خرخره‌ام را می‌جود، در گلویم مچاله شده‌است. انگار نزدیک گوش کسی نعره می‌کشم که خیلی وقت است رفته. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که مصاحبت با تو حتی در ذهنم نامأنوس باشد. صدایت یک‌وقتی شبیه خانه بود. فقط غباری از تو مانده، سوار بر گَرده هایِ نورِ یک بعدازظهر خسته. و به دنبالش... هیچ‌ چیز. نگاه کردن به یک نقطه‌ی کور در گذشته. آری، حقیقت این است که تو، نقطه شده‌ای.

هر از گاه که، بی‌هیچ دیباچه‌ای، یاد تو از حاشیه‌ی ذهنم می‌گذرد؛ خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ای‌ست نه از سر طرب، که از سرگشتگی محض. وصله‌ایست به جراحتی چرکین که التیام نمی‌یابد. شبیه لحظه‌ی سقوط. همانجا که در آن میان‌بودِ بی‌تعادل، یک لحظه می‌خندی چون از واقعیت جا مانده‌ای.

نمی‌دانم چه مانده که هنوز نگفته‌ام. اما یک چیزی توی گلویم گیر کرده، یک خنده‌ست. خنده‌ای که انگار می‌گوید:«واقعاً این تو بودی؟» بهت فکر می‌کنم، دوباره خنده‌ام می‌گیرد. دوباره نمی‌دانم چرا. خنده‌ام می‌گیرد از این‌ همه "نمی‌دانم".

باری، دیگر مهم نیست. چه غم‌انگیز که دیگر مهم نیست. چه زیبا که دیگر مهم نیست.

پیوست🎼؛ Sonata No. 14 in C sharp minor, Op. 27, No. 2, Moonlight I. Adagio sostenuto