منّت خدای را | وی تا اطلاعِ ثانوی، در لاک خود است.
بعیدترین ماضی.

سلام "خانم". دارم عدیل بار نخستی که دیدیام صدایت میزنم. انگار یک غریبه را. اکنون که جرئت کردهام و تو را بر کاغذ میریزم، با تحیر از خودم میپرسم؛ قلمی که از تو مینوشت را کجا جا گذاشته بودم؟ یک ماهی میگذرد از عصری که بوسیدمت و گذاشتمت کنار. آفرین که در عنفوان پاییز، زمستانیام کردی.
احمقم. در سایهروشنِ رختکَن نشستهام. همه رفتهاند و الآنهاست که سرایدارِ اینجا بیاید و در را قفل کند. احتمالاً منی که این گوشه بغ کردهام را نبیند. خُب نبیند. احمقم. چون وقتی شیهان گفت: اوتگانی؟ ری. که یعنی به هم احترام بگذارید. زیاده خم شدم. احمقم. اگر نبودم، به محض شنیدن هاجیمه، لگدی که سمتم میآمد را مهار میکردم و مهلت نمیدادم. هوش از سرم پریده بود. چشمان آن دختر، عجیب شبیه تو بود. همانقدر بیرحم. و یک آن گمان بردم که شاید خودت باشی. احمقم که تمام آن دقایق را کتک خوردم و حالا وا رفتهام این گوشه.
یک ماه است دارم خودم را مجاب میکنم که همهی صدماتی که از سوی خودت متحمل شدهای، حقیقت ندارند. دنبال بهانه میگردم تا اگر شد ببینمت. میخواهم خودت کلمه به کلمهاش را برایم هجی کنی. برایم یک صندلی بگذاری در بالکنِ نگاهت و همینطور که زهرِ افکارت را میریزی در فنجانِ ذهنم، مو به مویش را تشریح کنی. شاید پس از آن، هوس میکردم که روی صورتت تف کنم لکن من آدمِ تف کردن روی صورت کسی نیستم. حالا اما بهانهی بزرگتری دارم برای ندیدنت. برای وا رفتن کنج این رختکن. برای به آغوش کشیدن درد و حل شدن در آن. دیگر فکرت هم خوشحالم نمیکند، دیدنت که اصلاً هیچ چی. چرا که تمام چیزهایی که میخواستم منکرشان شوم، حقیقت دارند. مرا طوری از خودت راندهای که دیگر با هیچ دستاویزی نمیتوانم دستِ دوستیات را بفشارم. وقتی شیهان سرگیجه را در پیکرم خواند و فریاد کشید: آکاشو. که یعنی وقت تمام شده و باید به هم دست بدهید، مات و مبهوت آن دختر را میپاییدم تا شاید بتوانم از پشت موهای پریشان و کلاه فکدارش تو را ببینم... تو را ببینم و آنقدر بزنمت(!) که خون بالا بیاوری. چون آنقدر خون به دلم کردهای که به این زودیها تسلا نیابم. هر چه هم که با بند بند وجودم بخواهم.
آفرین که مرا در قفسِ غمت اسیر کردی و تا توانستی دور شدی. آدمِ دور، مرا در دههی دوم زندگیام چنان نفله کردی که این قدر ناشیانه دارم وانمود میکنم برایم مهم نبودی و نیستی. خودم را به دیوارِ اینجا، با زحمت تکیه میدهم تا بایستم و بعدش شاید خودم را به قدری بکوبانم به آن تا مرا ببلعد و دیوار شَوم. از درخت خوشقامتِ یاوههایت، حالا یک کُندهی تبر خورده مانده. حالا من از تمام خزعبلاتی که میبافتی تنومندترم. تمام میشوی در من. لیکن نه به این زودیها. نه با شتاب خلاص کردن حیوانی که دارد درد میکشد. نه با یک گلوله. نه. تو به مرور تمام خواهی شد، وقتی که دیگر قلبم را از خاکسترت تکانده باشم. باید بگذارم زمان بگذرد. موجها بیایند و بروند. سنگریزههای ناصیقل را با خودشان ببرند و گوهرِ گذشت را حوالهام کنند. اشکالی ندارد که موّاجم کنند. دلخوشم که ناخدا بگوید طوفان در راه است؛ آنگاه، بالاخره، این افتضاحی که به بار آوردهای از جا کَنده و محو میشود.
نه، اشتباه نکن. غمگین نیستم. خشمگین نیز. اما فکر میکنم هیچ وقت دلم نمیخواست اینطور خودت را به لجن بکشانی. هنوز همینطور اینجا ایستادهام. احتمالاً مامان دلواپسم شده که چرا دیر کردهام. گوشیام را بر میدارم. نه. مامان نگران نشده. خیالش ازم راحت است. خیلی وقت است که کسی نگرانم نمیشود. خیال همه از بابت من راحت است، جز خودم. خیلی وقت است که کسی گمان نمیبرد شاید من هم گاهاً مستأصل میشوم. گفته بودم که به ندرت و در خفی میگریم. ولی این روزها اسپند روی آتشم. همچون موجم. میروم و همه مطمئناند که باز خواهم گشت. همینطور مدام میروم و میآیم. از خانه به دانشگاه، از دانشگاه به مدرسه، از مدرسه به اینجا، از اینجا به تو، از تو به دلخوری، از دلخوری به دلتنگی. به سرزمین دلتنگی که میرسم، دیگر فرقی ندارد برایم کجا باشم. چرا که دیگر دلتنگیِ متحرک شدهام. حتی گاهی دلتنگِ تویِ مغموم میشوم. حالا حالاها باید در این خطه پرسه بزنم تا به خانه بازگردم. چرا با من این کار را کردی؟ نه. اصلاً من به درک. چرا با خودت این کار را کردی؟
احمقم. هنوز در را چشم انتظار برگشتنت، باز گذاشتهام. دیگر نوشتن این کلمات هم افاقه نمیکند. طوری هنوز ایستادهام و درد را به جان میخرم که گویی جز این درد رسالت دیگری ندارم. در این تاریکنا جز خیالت چیزی محقق نمیشود. یک قدم بر میدارم و از چالهی دلتنگی به چاه تنهاییام سقوط میکنم. ناشیانه تظاهر میکنم از تو منزجر شدهام. احمقم اما شرمسار نه. این را به عنوان آخرین حرفم به یاد داشته باش:«مفقودِ نیست شدهام! آن تکه از روحم را که در گذشتهات جا گذاشتهام پس بده. سپس گُم شو و آنقدر شبیه بم در سرم آوار نشو.»
من باید از این سایهروشنِ وهمانگیز، روحِ سالم به در ببرم. من باید به خانه بازگردم. گرچه سوگوارم اما کسی قرار نیست رنجی که میکشم را بفهمد. بیشتر از این نمیتوانم خود را هدر بدهم. نمیخواهم نگرانم شوند. اگر من اینجا بمیرم هم هیچ کک تو نخواهد گزید. زندگی در آرامش جاری است و شاید دفعهی آتی، این قایق تو باشد که چپه میشود. که امید دارم نشود. میبینی چه احمقم؟
تو باید تمام شوی و من به ادامهام فکر میکنم. به اینکه کاش هرگز ندیده بودمت. یادم دادی که چگونه سنگدل باشم؟ متشکرم اما خودم بلدش بودم. یادآوری کردی که چقدر تنهایم؟ سپاسگزارم اما خودم میدانستم. حالا من التماس میکنم به دستهایم که اگر دوباره چشمانی شبیه تو را یافتند، جیغ نکشند. در نروند. بمانند و باز هم لبهی هر پرتگاه دیگری، عین یک واکنش دفاعیِ غیرارادی، دستانِ صاحبِ آن چشمها را بگیرند. چون همه، تو نیستند. همه، تو نخواهند بود. اگر بخواهم به این راحتی تسلیم بشوم که باید همینجا بنشینم و بمیرم. تو مرا میشناسی، هر چند من تو را نشناخته بودم. شیوهی مواجههی من با درد همان است که بارها دیدهای. دقیقهای سرگیجه میگیرم، چند ثانیه روی زانوهایم خم میشوم. اجازه میدهم درد را با سلول به سلول تنم لمس کنم. کمی لبانم را میگزم و گوشهی چشمانم چین برمیدارند. سپس کمر راست میکنم و طوری میخندم که انگار احمقم. دیگر آشوب نیستم. آرامم. پتوپیچ نشستهام پشت میزم. دوباره دارم به طرز دیوانهواری خودم را در ادبیات غرقه میکنم. کتاب پشت کتاب خط میبرم تا خیالت در تاریکنای اتاق پا نگذارد. دارم تو را قرنطینه میکنم. دارم تو را قاطی اطلاعات دیگر به حافظهی بلند مدتم میفرستم. میخواهم خیلی دم دستم نباشی. فکر میکنم که عجب حافظهای دارم! و همچون همیشه ریسمان ادبیات مرا به زندگی پیوند میدهد. دارم به ادامهام، به مرگ فکر میکنم.
و فکر میکنم عجب منتهای دلانگیزی!
شب که میشود، روی تخت مجاور پنجره دراز میکشم و میگویم:«تو با همهی آدمهای دور و برت فرق داشتی.»
و صرف ماضی مصدر "داشتن"، در حین خوشحالی، شیرهی جانم را میکِشد.
"برای مَنی که دفنش کردم."
پیوست🎼؛ Adagio for Strings, Op. 11 by Samuel Barber.
از منِ مضارع به منِ ماضی مغمومِ مفقودم؛ آفرین. میخواهم برایت ایستاده دست بزنم که تا اینجا دوام آوردهای لکن دیگر نمیگذارم هر دوی ما را به ازای "صد درهمْ غم" بفروشی. تو باید تمام شوی و من به ادامهام فکر میکنم. :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خَنده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرتِمیس
مطلبی دیگر از این انتشارات
پَریشان