تَمسُک

...
...

چادر را روی سرت می‌کشی، گوشه‌های آن را با انگشت‌هایت می‌چلانی، نم‌ناک است از عرق و بویِ شربتِ گلاب زعفرانی که توی تُنگ بلور آماده کرده‌ای. عرق از غبغبت سُر می‌خورد. کمر راست می‌کنی، دستت را ستون پهلویت می‌کنی. گلدان‌های سفالیِ کنار حوض، زبانِ تشنه بیرون انداخته‌اند. پله‌های آجری را یکی‌یکی پایین می‌روی، دستت را به دیوار خشتی می‌گیری، زیر جلکی به ترک‌هایش نگاه می‌کنی. دلت گواهی می‌دهد که شگون ندارد.

حوض میان حیاط را آب و جارو کردی، خزه‌های لجنی را از کناره‌هایش تراشیدی، حالا سایه‌ی درخت توت افتاده توی آب، رقص نور و سایه. آن لحظه که در تموج آب دست‌‌وپا می‌زد، نور شکسته‌ی آفتاب بر رخسار موج‌ها می‌لرزید. چشم‌های وق‌زده‌ات را بستی، صدای غل‌غل آب توی گوشت پیچید. قاشق را در شربت هم می‌زنی. لبه‌ٔ استکان خیس است، انگار کسی پیش از تو جرعه‌ای نوشیده باشد.
لبه‌ٔ ایوان، سماور ذغالی را روشن می‌کنی، کبریت می‌کشی و اجاق را مشتعل می‌کنی. گمانم ذغال‌ها گُر گرفته‌اند. از دور، از میان بخار کتری، صورتش را می‌بینی که در آب فرو می‌رود. پوزه‌اش را برایت کج و کوله می‌کند، آخرین نفس‌هایش را از میان کف‌های سفید بیرون می‌دهد. صدایت می‌زند؛ رخشنده.
حباب‌ها یکی‌یکی از عمق تاریک آب به سطح می‌آیند، تن می‌کشند، می‌ترکند. اصلاً مرده شور ببرد.
سینی چای را برمی‌داری، نعلبکی‌ها را جابه‌جا می‌کنی، طرح گل سرخی‌شان برق می‌زند. زغزغ شکمت را سگ‌محلی می‌کنی. از اتاق کوچک گوشه‌ی حیاط، بوی نم می‌آید، بید زده، جول و پلاس‌هایش مثل خاطراتش روی هم تلنبار شده. دستی به چارچوب چوبی می‌کشی. او هم آن روز، دستش را به این چارچوب گرفت، انگشت‌هایت بی‌تاب لیز می‌خورَند. رشته‌ای از زعفران را میان انگشت‌هایت می‌گیری، می‌سایی، رنگش در آب باز می‌شود. عدیلِ پیراهنی که در امواج تکان می‌خورد.

دست در مجمعه می‌بری، چنگی اسفند از میان بقچه‌ی گلدار برمی‌داری. مانده تا زغال‌ها گل بیندازند، اما دل تو طاقت نمی‌آورد. انگشتان لرزانت، مشتی اسفند را بر سر زغال‌های نیمه‌جان می‌پاشند، صدای جرقه‌ها در هوا می‌پیچد، دود غلیظش، چرخ‌زنان، راه گلو را می‌بندد. بوی تندش به مشامت می‌خورد. دستت را سایه‌بان صورت می‌کنی، پلک بر هم می‌فشاری، در دودی که دور سرت می‌پیچد، تصویرش محو و پیدا می‌شود؛ همان‌طور لبخند به لب، نگاهت را می‌دزدَد.

سایه‌ٔ درختان نارنج، خرامان بر سنگفرش حیاط کش می‌آید. بوی بهارنارنج از پس دیوارهای کاهگلی کوچه قد می‌کشد، از چاکِ ارسی‌های نیمه‌باز به درون خانه می‌خزد و در حجم هوا گم می‌شود. پای از پله‌های ایوان فرو می‌نهی، دامنِ بلندت، سنگ‌های خنک را می‌کاود، و سرمای نرم، از لابه‌لای پاچین، بر پوستت جا خوش می‌کند.

چند تکه لباس از طناب آویزان می‌کنی، باد می‌خورد و بالا می‌رود، نظیرِ آن هنگام که دست‌هایش توی هوا چنگ می‌زدند. روسری‌ات را محکم می‌کنی، روسری‌ای که خودش برایت خریده بود. صورتت را به صدای خنده‌اش می‌چسبانی، خنده‌ای که در آب مدفون شده است. چای را توی استکان‌های کمرباریک می‌ریزی، لبِ نعلبکی قطره‌ای می‌چکد.

چشم‌ غرّه‌ای می‌روی، تشت مسی را روی تخت چوبی می‌گذاری، پایت را در آب سرد فرو می‌بری. چشمانش هم سرد شده بودند، وقتی که دیگر دست‌وپا نزد، فقط شناور ماند، مثل برگ‌های زردی که روی آبِ حوض می‌چرخند. چشمانش رُسَت را می‌کشند، دیگر هیچ کاری از تو برنمی‌آید. بوی گل‌های محمدی را نفس می‌کشی، یک ساقه‌اش خم شده‌است. دست می‌بری تا راستش کنی، توی دستت می‌شکند.

لحظه‌ای در آینه‌ٔ قدیِ کنار طاقچه چشم می‌دوانی. تصویرت، در قاب منبّت‌کاری‌شده‌ٔ آینه، می‌لخشد. زلف‌هایت، مبتلای چارقد، اما طرهٔ مشکینش از میان آن حریر نازک، رخنه می‌کند. دستت را روی نقش و نگار قالیچه‌ی کهنه می‌کشی، انگشتانت در اثنای نخ‌های درهم‌تنیده‌اش گیر می‌کنند. یادت می‌افتد به آن روز که به شانه‌هایش تمسک جستی، شاید که از میان موج‌های رمیده بیرونش بکشی. اما دست‌هایش لیز خوردند، مثل این تار و پود پوسیده که حالا زیر انگشتانت پخش و پلا می‌شوند.

دست می‌بری توی لگن مسی، برگ های شاه‌پسند را بیرون می‌آوری. به انعکاست درون آب زُل می‌زنی. خیسیِ رطوبت به جانت افتاده. آب لگن را با انعکاست پای باغچه می‌ریزی. پرده‌ را کنار می‌زنی. چشم می‌دوزی به درِ چوبی، دیروز سماور را سابیدی، برقش زدی. امروز نوبت تشت مسی است. فردا شاید نرده‌های ایوان را گردگیری کنی.

دامن را جمع می‌زنی، پاچه‌ها را بالا می‌زنی، می‌روی سر حوض. همان‌طور در ذهنت حساب می‌کنی چند مثقال چای بماند که برای عصر دم کنی. بسم‌الله‌ی می‌گویی و وضو تازه می‌کنی. شمعدانی‌های لب ایوان را آب می‌دهی. خیسیِ آب از میان آجرهای حیاط راه باز می‌کند، از بین در نیمه‌بازِ هشتی تا دم در چوبی، آب می‌جوشد.

یکهو سرمایی از پشت کمرت می‌دود بالا. چشم هایت دودو می‌زنند. نگاهت را که پایین می‌اندازی، می‌بینی حوض لبریز شده، آب از لبه‌اش سرریز کرده، سنگینی‌اش را حس می‌کنی. در قابِ زنگار گرفته‌ی آینه، دستانش در هوا تقلا می‌کند. خروش آب در گوش‌هایت زنگ می‌زند. پلک می‌زنی، آب بیشتر می‌شود. از روزن دیوار، از شکاف در، از زیر فرش نشت می‌کند. کف اتاق نمناک می‌شود. پاشنه‌های گیوه‌هایت را بالا می‌کشی. سکندری می‌خوری، دستی در هوا می‌چرخانی، موج لمبر برمی‌دارَد. قطره‌ها شره می‌کنند، نفست تنگ شده، آب بالا می‌آید، تا زانو، تا سینه، تا گردن. چشمانت را می‌بندی. آب همه چیز را قورت می‌دهد. و مردی که دمر افتاده بود، همان‌طور باقی می‌ماند.
باد پرده‌ی توری را می‌جنباند. حیاطِ خیس، زیر چریغ آفتاب پهن است. ایوان را آب و جارو کرده‌ای، گل‌ها را سیراب کرده‌ای، شربت را در تُنگ ریخته‌ای. چای معطر دم کرده‌ای. حالا می‌نشینی، حناق گرفته و چشم دوخته به درگاه. تا کسی که دیگر نمی‌آید، درِ خانه را بزند. هنوز لبخندش در دل تو، چروک نیفتاده است.


پیوست🎼؛ Sophie Hunger -Le Vent Nous Portera