سکوت

به راستی، چند ساله‌ام؟ گاه، یک کوچکِ خیسم. گاه دو دهه سکوتِ مسرور. ای که خاکِ مرا سرشتی، آن قبضه را از کجا بر چیدی؟ نکند طینت من، آمیزه‌ای از سرشکِ فرشته‌‌ها و خاکستر مجمر آتشکده‌ای بوده؟ خاکسترِ عودی که در پای نمورِ میخکی تنها ریخته‌اند... .

چند ساله باید باشم که زخم‌های نورسم این‌گونه بوی کهنگی بدهند؟ دخترکِ خیس، چرا هر چه می‌گریزم، باز به قوسِ ابروی تو باز می‌گردم؟ گویا گذشته‌ام دایره‌ای شده که شعاع آن، چشمان توست. چند ساله‌ام که این قدر در خاطرم سابقه داری؟ تمام پنجره‌های نگاهم، برای تمنای خنده‌های تو خم شده‌اند. نمی‌دانم امروز چند شنبه است. تاریخ‌ها را فراموش می‌کنم. اما می‌دانم که دیروز نیست. امروز نخلِ آرزو بالیده تا فراسوی دیوارِ همسایه. خرما بر نخیل است اما در امروز که دیروز نیست، همان دستِ کوتاهِ دخترک را جا گذاشته‌ام... امروز با غم‌هایم چنان اُنسی گرفته‌ام که دیگر از قلهٔ گونه‌هایم تا دره‌ی ترقوه فرو نمی‌ریزند. در چشمانم بال بال می‌زنند و پشت پلک‌هایم آشیانه می‌سازند. بدین سان، شب‌ها خوابِ دریا را می‌بینم. گاهی هم خوابِ یک مردابْ، نیلوفر را.

به راستی، چند ساله‌ام؟ کو آن دخترکی که از زمین خوردن نمی‌هراسید؟ این یکی چرا این گونه چشمش ترسیده؟ دیروز برای بادکنکِ قرمزم اخم می‌کردم که به آسمان گریخت. امروز برای خودم می‌گریم که از دستم رها شده‌ام و هیچ‌کس دنبال نخِ باریکم نمی‌دود. می‌ترسم از اینکه فردا همین امروزی باشد که فرسوده‌تر شده. هنوز در آینه، خیسِ کوچک را می‌بینم که در لباس زنانه‌ای فرو رفته و زل زده به چشمان غمگینم. همان من که می‌خواهد به خانه برگردد ولی کسی نشانی کودکی‌اش را به یاد ندارد. انگار جایی میان مشق‌های خط‌خوردۀ دخترک، گم شده‌ام. آن جایی که خانم افشار می‌گفت:«این صفحه را از نو بنویس. همه‌اش را از نو.» و من هنوز از نو نوشتن را بلد نشده‌ام، خانم.

من هنوز همان دخترکم که قایم شده. دارد از ده به یک می‌شمارد. چمباتمه زده تا نسترن بگوید:«بیایم؟» و او با یک «بیا.»‌ی بلند، جایش را فاش کند. از ذوق آن که زودتر کشف شود. چون نمی‌خواهد گم شود... هنوز همان دخترکم که نوک مداد رنگی‌هایش را تراشیده و شاید دوباره بتواند خورشیدی بکشد که گرمایش به امروزِ بی‌تاریخ برسد. شاید هم آفتاب‌گردانی بکشد که خورشید را، از میان آجرهای دیوارِ همسایه تا این تاریکنا بکشاند.

می‌نگرم که چگونه آن دخترک با یک زن، طناب‌کشی راه انداخته؛ دخترک به یک سمت می‌کشد، زن به سمتی دیگر. ناگاه رشته‌های طناب از هم گسسته می‌شوند و من می‌مانم که دو بار باخته‌ام. خیسِ کوچک، با هم در این لی‌لی‌ به خانه‌ی آخر نمی‌رسیم، اگر ضربِ پریدن‌مان هماهنگ نباشد. غصه نخوری‌ها. بالاخره می‌فهمی کِی روی یک پا بمانی. کِی با هر دو پا زمین را فرش کنی. سوگند خورده بودم آن‌قدر گریه کنم که چشم‌هایم دیگر توان دیدنت را نداشته باشند. خیال می‌کردم اگر تاریکی در مردمکم لانه کند، تو هم برای همیشه از قاب نگاه من می‌افتی. امّا چه فریب معصومانه‌ای! هر بار که با چشم‌های باران‌خورده به تو خیره می‌شدم، روشن‌تر می‌درخشیدی.

به راستی، چند ساله‌ام؟ مشکلی نیست خیسِ کوچک. اشک، تو را از نو صیقل می‌دهد و مرا از نو می‌سوزاند. اما شاید به احترامِ اشک‌های تو، آتش، شرمگین شود از سوزاندنم. ناچار پس از این دوزخ، دو دهه سکوت می‌کنم، به احترام. دو دهه سکوت به احترامِ هر «گُل»ی که خیال می‌کردم یافته‌ام و «پوچ» از مشتِ سرنوشت بیرون جهید. به احترامِ موج‌موج جنونِ سنگ اندازی‌ رهگذران. دو دهه سکوت به احترامِ ته نشین شدنِ تکه سنگ‌ها. آرام شدنِ دریاچه‌ی دل و آرام ماندن. سپس، دو دقیقه سکوت، به احترامِ دو دهه.

زمزمه‌وار می‌گویم:«دوستت دارم، دخترک.» مبادا جهان بشنود و "ما" را به "من" محکوم کند. برگرد به خانه‌، خیسِ کوچک. :) اینجا هوا سرد است. سرما می‌خوری. برگرد به خانه و هیچ‌ وقت بر بلندای برجِ لطافت و زلالی‌ات، پرچمِ سپید نیفراز. نگرانم نباش. سرما را می‌دانم. از یک جنون دیگر برگشته‌ام و اکنون طوری معقولانه‌تر، دیوانه‌ام.

پیوست🎼؛ Range Mesi by ONEDAM. ؛ بیا که وقتش رسیده. :) ای که بهترین کسی، به راستی، چند ساله‌ای؟