منّت خدای را | وی تا اطلاعِ ثانوی، در لاک خود است.
روسالکا

معلق است. میانِ دو نیمهی هستی؛ فراز، فروغِ مهتابِ سپهر؛ فرو، ظُلمتِ بیکرانِ او. شط، امشب، آرامتر از همیشه است؛ چنان آرام که اگر گوش سپاری، صدای نفس کشیدنِ مرجانها را میشنوی. او از غورِ تیرهی آن برمیخیزد، از دلِ خنکای گورآب. موجی چون کفنی نقرهفام بر اندامش میپیچد. گیسوانی از شبِ خیس، در پسِ سرش رقصکنان میتابند؛ گویی ماربچّگانی سیاه و لغزان، در تعقیبشاند.
دستهایش را نرم، در آب میگستراند تا برای خفتگانِ اعماق، لالایی بسراید. لیک لالاییِ ایشان نباید چونان مرثیه، سوزان باشد. بلکه چون صور اسرافیل، میبایست برانگیزاند. روانِ خُفتگان را از سُستخوابِ نمکین بیدار کند. چیزی میانِ نغمه و نوحه بود. مرغان دریایی از پرواز پرهیاهو باز ایستادند و ماهیان، مدهوش و بازیگوش، گرداگرد او میگشتند. سطحِ شط، همچون آینهای است سیال که اگر اندکی دیگر بالا بیاید، شکسته میشود. شاید این بار بتواند چهرهی خودش را ببیند؛ چهرهای که سالها پیش درون سیاهچالهی مردمکی غریب دیده بود. در آن خلسهی لایتناهی، ماه بر رخسار شط میتافت، شط در رخِ او میریخت و او در کاسهی چشمانی اقیانوسی ذوب میشد.
برآمد از ژرفا، چنانکه از خوابی هزارساله برمیخاست. مهتاب، در زلالِ آب شکسته و هزار پارهفروغ، بر پیکر او میلغزید. خونِ یخزده در شریانهایش جوشیدن گرفت. چشمانش دو حوض با دو ماهی سیاه کوچکاند. رد پاهای برهنهاش بر ماسهی ساحلی مینشیند که هنوز از حرارت هور رمقی در خود دارد. چون حور العینی است تنزل یافته. قندیلی بلورین است که هرگز آفتاب را ندیده. هر گامش، نالهای نرم بر دل ساحل مینویسد. هر موجی که برمیدمد، آهیست از سینهی آب. آه از پیاش میآید و نالهها را میشوید. چنانکه گویی زنی از این راه نگذشته و حتی هیچگاه نبوده... .
او میایستد. سر برمیگرداند؛ انگار باران از ردای حریرش چکه میکند. نگاهی میاندازد به شطّ تاریکی که از آن آمده بود. در چشمانش، هم شط میدرخشید، هم آسمان. دلش لک زده بود برای نفسنفس زدن؛ پُر کردن ریهها از هوای نازکِ سطح و به یک باره بازدم کردنِ آن.
بر تختهسنگی نشست که از سرمای شب، تبدار بود. شانهای از استخوان ماهی را بر زلفها میکشید و لالایی میخواند. در همان حین، آدمیزادی، رهگذر، از کنار شط میگذشت. پای بر ماسه میسایید و به حال اسفناک خویش خون دل میخورد. چون آواز را شنید، گمان بُرد زنی گریزان بر سنگ نشسته و میگرید. دلش فشرده شد و مسحور پیشتر آمد. نسیم سرد زمستان، اشک چشمانش را میخشکاند و دیدش را تار میکرد. صدای لالایی با ایضاحی دو چندان به گوشش رسید و یک آن، هیئت رنجور زنی در برابر دیدگانش نمایان شد. روسالکا از جنبشِ سایهی او هراسید. ساکت شد. شانه از دستش لغزید و در ماسهها فرو رفت. با نگاهی آمیخته به حیرت و بیم، چشم در چشمِ آدمیزاد دوخت. فریاد زد:«دور شو ای فرزندِ خاک! نزدیکتر نیا!»
نفسهای روسالکا تند و بریده شده بودند چون موجهایی که سرِ خود را به صخرهها میکوفتند. آدمیزاد، محزون و لرزان، ایستاده بود و نوای غمین لالایی همچنان در خاطرش پژواک میشد. همانطور که مبهوت به روسالکا نگاه میکرد، زیر لب گفت:«شما مثل یک فرشتهی دریایی، سحرانگیزید.» جملهای که روسالکا بارها از شبهایی که به یاد نمیآورد شنیده بود. نمیدانست از آخرین بار چقدر زمان گذشته. یک روز؟ یک سال؟ یک قرن؟ درحالی که انگار زبانش به سقش قفل شده، گفت:«شما هم مثل یک آدمیزاد خاکی، غمگینید.» آدمیزاد خندید. روسالکا ادامه داد:«حالا آدمیزاد غمگینی هستید که میخندد.» آدمیزاد بیشتر خندید و گفت:«دارد حس حماقت بهم دست میدهد. احتمالاً نشانههای اولیهی دیوانگی، تزاحمِ همین توهمات باشد.»
روسالکا دوباره با حالتی شبیه کسی که دارد نقشی را در خاطرش ورق میزند، چشم بر او دوخت؛ اما صفحهها آبزده و پوک بودند. آدمیزاد دنبالهی حرفش را گرفت:«بله. دیوانگی، لابد همین است...» سپس با دهانی نیمهباز مابقی کلمات را بلعید. رو به شط کرد. همانطور که به جایی دوردست خیره شده بود، پرسید:«اهل کجایید؟» در دل اطمینان داشت که روسالکا از سرزمین آن طرف شط آمده. صدای روسالکا از پس سرش آمد:«خانهام دور نیست. میهمان میشوید؟»
آدمیزاد سوزش خفیفی پشت سرش احساس کرد. گویا نفس زن از قطب شمال بر میخاست. هنوز به جایی آن سوی شط زل زده بود. با لحنی که متردد مینمود، گفت:«شاید.» چشمان روسالکا در آن تاریکی درخشید. یک رشته از گیسوانش را به سمت آدمیزاد دراز کرد. گفت:«این را بگیرید و دنبالم بیایید. هوا تاریک است. مبادا گم شوید.» دستِ راست آدمیزاد بالا آمد. میلرزید. به محض لمس آن رشته، زلفان روسالکا جان گرفتند و به تلاطم افتادند. درست به تمثال ریسمانی سیاه به دور دست آدمیزاد تنیده شدند. حالا او بخشی از روسالکا شده بود.
به آب زدند و تا اثنای شط را شنا کردند. آدمیزاد احساس گمنامی داشت. تمایل میکرد که تا ابد این شط امتداد یابد و خودش را در چنبرهی افعی گیسوان روسالکا رها یابد. تمنایش دیری نپایید که به ناگاه روسالکا از حرکت باز ایستاد. بیکه سر برگرداند و نیمنگاهی به آدمیزاد افکند، فرو رفت در آیینهی سیال شط. آدمیزاد هنوز در بند او بود. در یک چشمزدی به اعماق کشیده شده و چشمانش دیگر نمیدیدند. مجال نیافته بود ریههایش را سرشار کند از اکسیژن. گویی دریچهای ناگهان در جهان بسته شده باشد و ریههایش همچون دو کبوترِ به دامافتاده، بیحاصل به دیوارهی سینه بکوبند. پیرهنش در آب چون پرچمی سپید، مچاله شد. تاریکی، دانهبهدانه از یقهاش بالا خزید و در حدقهی چشمانش اتراق کرد. چشمانِ گِردِ وقزدهاش، هنوز باز بودند.
هنگامی که پاهای روسالکا کفِ نرم شط را لمس کردند، سر برگرداند تا به آدمیزاد خوشآمد بگوید. دید که او معلق است؛ میان دو نیمهی نیستی؛ فراز ظلمت بیکران شط، فرو ظلمت بیکران خودش. دلش تاب نیاورد. گیسوانش را از دستان او گشود. سپس جسم کبود او را نگریست که با طمأنینه به سمت سطح میرفت. او فراموش کرده بود که آدمیزادها توان ندارند در عمق، نفس بکشند. چنگ زد به گلوگاهش. اختناقِ آشنایی بود. زمزمه کرد:«گفته بودم نزدیک نَشَوی. گفته بودم دور شوی...آدمیزاد...»
پیوست🎼؛ Amaneceres by Imbaru.
چرا چنین هذیانی را خواندید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رُسوخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعیدترین ماضی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبح