منّت خدای را | وی تا اطلاعِ ثانوی، در لاک خود است.
شبح

بوی نفتالین و نمِ ملحفه. جای فرورفتگی تنم روی تشک. خشکم زده همانجا کنار در. پاشیدن خاطراتش روی صورتم. در چشمها تا بنِ مغز. در دهان تا بیخ دهلیز قلب. یخ زدن ذهن. قندیل بستن لبخند.
دستهایم را زیر آب سرد میسابم. سرخ میشوند. میسوزند، میسوزند. صدای جیغ از حیاط میآید. میدوم. یک گنجشک روی زمین افتاده، پرهایش خیسِ چسبناک است. مادرش گریه میکند، مادرش بالبال میزند. بغض گلویم را میفشارد. گنجشک را آرام برمیدارم و به لانهاش برمیگردانم.
پیچ ضبط را میچرخانم. خش خش ریزی در گوش میدود. موج مییابد. صدای موسیقی آرام اوج میگیرد. روی نوک دو پا بلند میشوم، هیکلم نواخت میگیرد. میرقصم، پس از مدتهای مدیدی. لبخند میزنم، سایهها میخندند. یکییکی از در حیاط وارد میشوند. سلام و روبوسی. قهقهههای بلند و همهمهی مبارک بادا. خانه بوی اسفند و گلاب میگیرد. تورهایِ بلند خاکستری کف حیاط را جارو میکنند. کِل میکشند. در حنجرهی هوا، کل میکشند. گوشهایم سوت میزنند.
سایهها مرا دوره میکنند؛ هر بار که میچرخم، خطوط تاریکشان در چشمم حل و دوباره از نو زاده میشوند. بدل به ساز شدهام، و دستی ناپیدا زخمه بر جسم نحیفم میزند. هر پیچ و تابم، ترنمی است. در اواسط حیاطِ خانهمان، در حلقهی سایهها، بدل به ترانهای ناب شدهام.
سایهها به تمثال شبحهایی سیهپوش، گرداگرد باغچه را محصور میکنند. لب میجنبانند. سری تکان میدهند. تنم میلرزد، همآهنگ با شعلهی مهاجمِ فتیله، در نرمهای از نور و بخار. مهمانها، از گوشههای حیاط سرک میکشند و در هم میلولند.
سایهای به اشارت دست، مرا به تکاپوی آوردن شربتی از مطبخ گماشت؛ پا به اندرونی نهادم. و همچنان از پسِ پردهی حریر، حیاط را میپاییدم. دودی غلیظ از دهان سایهای میغرد و خندههاشان، پیدرپی به زمین میریزد. سینی شربت را بین سایهها میگردانم. یک جام شربت را برمیگیرند و یک بوسه مینشانند بر دستانم.
چراغها نفس میکشند، لهلهزنان، شعلهها قد میکشند و دوباره خم میشوند بر سرِ چلچراغها. گویی در سجودِ جشنی جاودانهاند. و جادُوانه بوی نفت و فتیلهی نیمسوخته با گلاب در میآمیزد، هوا سکرآور میشود، تا ثغرِ سرمستی. صبا از شکاف نردههای زنگزدهی حیاط میوزد و پردههای نازک را به رقص درمیآورد. صدای دستزدنشان به کوبیدن دهل میمانَد، غلتان در رگهای شب، رسوخکننده تا نورونهایم.
سایهای با چشمانی فرورفته و انگشتانی بلند، دست به سویم دراز میکند. زانوانم سست میشوند، پیکرم را میکشد در میان دراعهی سیاهش. چشمانِ دیگرْ سایهها، برق میزنند. صدای نیِ ناپیدا میخزد از پشت دیوار. در جان میپیچد. هیمنهام را از دست میدهم. بیتاب میشوم. سنگفرشِ خیس حیاط، زیر پایکوبیام کرنش میکند.
دستهایم را میگشایم، به پرندهای میمانم که بال میجوید در قفس شعلهها. صدای خندهها و هلهلهها چون موجی دریاوار برمیخیزد و فرو مینشیند. تا که به میانهی طوفان میرسم. هر چرخش، خیزش، جهش، رشتهای از بندهای کهنهام را پاره میکند. دامنم با باد میرقصد، موهایم در نور آتش شعلهور مینماید. در سینهام ضربانی موزون میکوبد، همآوا با کوسِ دلگشای سایهها.
سایهای درِ حیاط را به نالهای آرام میگشاید، و فوج سایهها، همچون رودی سیاه که لبریز از شرارههای سرخ است، از میان در میگریزند. من، دوشبردوش آنها، میلغزم. پاهایم هنوز با حالتی اثیری، در سماعاند. آسمان فرازِ سر، گنبدی است ضخیم از تیرگی؛ تنها ماه، خونین و آویخته، بر گردهی شب میدرخشد.
سایهها به هم درمیتنند، مرز تنهاشان محو میشود، بوی خوشی از آنان برمیخیزد؛ آمیزهای از گلِ یاس و دودِ اسفند. با دستهای ناپیداشان مرا برمیافرازند. چون اخگری فروزان به روی دستانشان میغلتم. تا گسترهی برهوتی سبز میکشانندم. نسیمی خنک از جانب افق میوزد و من در آغوش این بزم، چنان رهایم که پنداری جز ذرهای از پرتوی ماهِ سرخ نیستم.
به ناگه، انگار جهان از هم گشوده میشود. دشتی بیکرانه، پیش چشمم میخوابد. سایهها با ملاطفت مرا زمین میگذارند و همه چیز در سکوتی مطلق فرو میرود. در اثنای دشت، تکدرختی است، بیدِ مجنونی، با شاخههای دراز و خمیده، که بر خاک گسترده است. سایهها در اطرافم گرد میآیند، زمزمه میکنند، و با فراخوانیِ نغزشان مرا به بازی میخوانند. بازیای که معنایش را نمیدانم، اما دل و جانم، ناخودآگاه به سویش میل میکند.
زمزمهها خاموش میشوند. رد نگاهِ سایهها را که دنبال میکنم، به زیر طیلسانِ سبزِ بید مجنون میرسم. آنجا که فریشتهای سپیدپوش، آرمیده بود. گیسوان زرینش بر سبزههای پای درخت، پراکنده بودند. با کرشمهای سحرآمیز از خواب برمیخیزد. پلکهایش گشوده میشوند، و دو حدقهی روشن آن، قاب نگاه مرا میسازند. در آن دو تخم زرد و درخشان، انعکاس خویش را میبینم. سیاهی محض، هیأتی سایهگون، که لرزان در ژرفای آن نور میتپد.
قدم برمیدارم، تنها یک گام، به سوی آن چشمان خمار و مدهوش؛ اما در همان دم، فاصلهای دهشتناک هویدا میشود. به وسعت دشتی لایتناهی. فریشته همانجا آرام نشسته است، لیکن جهان، بیرحمانه، میان من و او دامن میگسترد. تنم به عقب میجهد. گویی هرچه بیشتر به سویش میل کنم، از من دورتر میشود.
سایهها، حلقهوار، گرد من میچرخند. هیاهویشان چون باد در شکافهای سنگ است. شبیه عشقه بر پاهایم میپیچند؛ هر کدام زمزمهای بر لب دارند. بر حماقت من افسوس میخورند؛« وقتی فریشته خیره نگاهت میکند، مباد که بجنبی...تندیس جانت که در آینهی اوست، مباد که دلت بلرزد...مباد که مژه بزنی...» هر زمزمه چون رشتهی طنابی است که به دست و پایم میپیچد. من، در آن ریسمانهای نامرئی، گرفتار میشوم.
دور و دورتر میشوند، اما همچنان در طواف مناند. هوای دشت سنگین میشود، بوی خاک نمزده و عطر گل یاس در هم میپیچد. من، میخکوب، میان خیرهی فرشته و زمزمهی سایهها، حس میکنم در لحظهای ایستادهام که میتواند سرآغاز سقوط باشد.
صدای خندههای بریدهبریدهی سایهها، مثل ریزش سنگریزه بر کف سرد چاه، در گوشم میریزد. دلم هجوم میبرد، میکوبد، و گلویم خشک میشود. نجوای فریشته را میشنوم که رساست. بیکه لبانش تکانی خورند. بر تنهی درخت بید چشم گذاشته و میگوید:«دالی، دالی، اسکلت.» سایهها مرا به جلو هول میدهند. و از شوق جیغ میکشند:«طلوع در گرگ و میش است! طلوع در گرگ و میش است!» دریافتم که نام فریشته، طلوع است و چه این نام به طبع و طلع او دلکش مینمود.
سپس، با آن پیشانیِ آفتابسوختهی آمیخته در رگههای گلگون و گیسوان زرین که گویا بافته با تارهای تلألؤی خوابزده بودند، نیمرخش را بهم میتاباند. نگاهش، بیآنکه صریح مرا نشانه رود، از بند بند تنم رد میشود. استخوانهایم را میکاود. او آرام از تنهی بید مجنون دوری میجوید. با هر گامش، زمین دشت لرزشی نرم به خود میگیرد. گویی رگهای خاک از حضورش میجوشند. بوی نعنای وحشی در هوا شدت مییابد. شاخههای بید، بر پوستِ خیس از عرقم، شلاق میکشد.
سایهها همچنان به نجوا مشغولاند:«نفس را نگه دار... آهسته، آهسته... مبادا پلک بزنی...» بیاختیار قهقهه سر میدهند:«حالا وقت بازی است... اگر تکان نخوری، میبری. اگر بلغزی، شرر چشمان طلوع بر جانت میافتد و تا پگاهِ فردا خاکستر میشوی...»
دلم به خود میپیچد و فرو میریزد. یک جور ترسِ مکیف است. تپش قلبم را در دهانم حس میکنم. طلوع همچنان خیره شده به سایهی رنجور و نزارم. میان علفهای هرزِ بالیده بر این دشت، نفس نگه داشتهام. عرقی از جبینم فرومیچکد و پلک نمیزنم. انگار طلوع یادش رفته که باید چشم بگذارد. شاید هم نمیخواهد یا نمیتواند یا جفتشان. نمیخواهد که بتواند یا نمیتواند که بخواهد.
درون چشمانش، آن چشمان زرد، غمی میدرخشد. من همانطور بیحرکت ماندهام، در دلِ تاریکی، خیره در عنبیهی روشن و گردِ او. یک مدت طولانی زمان کش میآید. بیشتر از مقداری که قانون بازی اذن میدهد. آنقدر که حس میکنم دارم درون چیزی خیس و سرد فرو میروم. انگار باتلاقی لزج و هوسآلود، از اعماق سیاهی برمیجوشد و ساق پاهایم را مثل معشوقی حریص میگیرد، میبوسد، فرو میکشد.
لجن سرد، چون زبانِ نمناک حیوانی غولپیکر، تنم را لیس میزند و بالا میآید، تا کمر، تا شانه، تا گلویی که در عطش میسوزد. بوی تعفن و خزه، سینهام را میانبارد. طلوع، مانند وقفهای میان دو جهان، همچنان مرا خیرهخیره مینگرد. غمگین است. سایهها، حلقهوار بر گرد من، قهقهه میکشند؛ گوشخراش. دلخراش. جانخراش. من دیگر تن نیستم. پوست و گوشت و رگها به منجلاب سپرده شدند. آنچه بر جا مانده، اسکلت است؛ استخوانهای عریان، دستی لرزان در هوا، و چشمانی که هنوز به طلوع دوخته شدهاند.
آسمان تیرهتر میشود. نور کدرِ ماهِ خونین، بر چشمان طلوع میریزد. عنبیههایش را درشتتر و غمگینتر میکند. در آن زردی خمار، گودالی مرا به درون میبلعد. میلرزم. با تنی باتلاقزده میلرزم. پیدرپی پلک میزنم و اشکهایم بر گونهها تا انتهای چانه، فرو میریزند. سایهها کِلکشان دورهام میکنند. نجوای طلوع در سرم میپیچد. لبهایش هیچ نمیجنبند، اما چشمهای درخشانش، گویا و رسا هر حرف را بر استخوانهایم حک میکنند:« عزیزِ من، به سایهها گوش نسپار. هنگامی که زمان کش میآید، تو میبایست خیره شوی در چشمانِ آسمان. و بلرزی. و برقصی. و بدوی. نترس از باختن. آسمان دوباره نوبت میدهد. باور کن، همیشه میدهد. اما تو باید پیش از آن رو به آسمان، رقصیده باشی. زیر آسمان دویده باشی.»
نجوایش در سرم زوزه میکشد. لرزش اندامم در میرود، غبار میشود و بالا میرود:«حواست با من است؟ اگر بلرزی و نرقصی و ندوی، آنجا، در فرجام آن دشت باتلاقگرفته، میان چشمهای خشکشدهی سایهها که سالهاست آسمان را ندیدهاند، از درون میپوسی. متوجهای؟»
شرر چشمان طلوع رعد میشود و آسمان، شقه شقه، بر پیکر ماه، باران میبارد. خونِ ماه، بر سفالینهی وجودم میچکد و من مستِ صراحی نابِ باران میشوم؛ هر قطرهاش نوا میگیرد در پاهایم. آخرین رمقم، واپسین عصارهی جانم، در سفالینهام میریزد، ترک برمیدارد، میشکنم، و شعلههای خونآلود ماه مرا آتش میزنند.
باتلاق پا پس میکشد. همآهنگ با شعلههای آتش، رو به آسمان میرقصم. میدوم به سوی طلوع. تیزپا میدوم، خاک از پس پاهایم در چهرهی نسیم میپاشد، گونههایم گل میاندازد.
طلوع نیز به دنبالم میدود. جیغ میزنم، میخندم. دستانش را دورم حلقه میکند؛ من را مثل یک آغوش تابستانی میگیرد، به دام میاندازد. خاموش میشوم. داغی آتش فرو مینشیند. رنگ میپذیرم. میدرخشم. خورشید سر برمیزند؛ با نخستین تابش سپیده، آسمان، پردهی کبودش را میدرد. تکههای زرین از میان پارگیاش میبارد و روزی تازه زاده میشود.
فریشته با لبخندی که برق نور و مهر را همزمان دارد، تبریک میگوید:« تو حالا خودِ طلوع شدهای. خودِ دالی.»
زمین آرام میگیرد. سایهها، مبارک بادا، یکیک و رقصان، از دشت پراکنده میشوند. روانهی یافتنِ شبی دیگر و شبحی دیگر.
پیوست🎼؛ you're everything by Orlando, Kilu.
درست است ولی به یک باره حجمِ حجیمی از لغاتِ لغو تا نوک زبانم بالا آمدند. متأسفم آتریسا، بابت تکلم نوکزبانیام.
انگار که اصلاً پیردختر زاده شده باشم... چرا میخندی؟ باور کن. آن هم یک پیردختر اشرافی. آم، بله. شاید عدیلِ دوشیزه والنسی، پیردختر عمارت استرلینگها. منتها، از خودم میترسم این روزها. احساسِ آسودگی دلپسندی دارم. بر رخسارِ روحِ رنجورم، جوانهای شکفته گویا، که برازندهی دختران جوان است. آم، اندکی ترسناک است. میدانی؟

مطلبی دیگر از این انتشارات
والانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
التجاء
مطلبی دیگر از این انتشارات
خَنده.