غَلیان

بخاری هیزمی با جار جار گنجشکان می‌سوخت. هنوز پلک‌های کلبه از خواب شبانه خیس بود. نسیم، تنِ درختان سپیدار را نوازش می‌کرد. و از شکاف درِ چوبی، بوی سرد رودخانه می‌خزید میان زلفانِ پریشان ماه‌منیر. طره‌های پیچان موهایش چنگ زده بودند بر طرحِ خشتی قالیچه.

ماه‌منیر از صدای تق‌تق پنجره بیدار شد. گیس‌هایش، آشفته‌تر از افکارِ شب‌مانده‌اش، روبندِ چهره شدند. پاهای واریس زده‌اش روی زمین نمور نشستند، انگار که بخواهند در سرمای سحرانه، تاوان تمام تصمیم‌های پیشین را از تنش بگیرند. دیوارها بوی دود مانده می‌دادند. تنور خاموش بود. و فنجانِ لب‌پر شده، روی طاقچه، همان‌طور واژگون ایستاده. با دست به دیوار تکیه زد و برخاست. دست بُرد سمت کوزهٔ سفالی و وضو تازه کرد. به نماز ایستاد. نیت نماز ظهر کرد. یادش آمد دم‌دمای صبح است. نیت برگرداند. از همان الله اکبرِ نخستین، اشک بود که از چشمانش سرازیر می‌شد. مابین هق هق هایش سلام را داد. مردد شد دو رکعت خوانده‌است یا بیشتر. دوباره ایستاد به نماز.

خورشید هنوز به تمامی زاده نشده بود. صدای خروسِ بی‌بی سلطان از جایی دور به گوش می‌رسید. شمیم کاه‌گل می‌آمد از سقف کوتاه کلبه که جار جارِ گنجشک‌ها از آن آویخته بود. تنش از تبِ یک کابوس، گرم و صدای تپ‌تپ قلبش در سکوت طنین می‌انداخت. خزه‌های درز چوب‌های کجِ دیوار را پایید. پشت پنجره، نارنجی‌های درخت خرمالویی که جهان‌میر با داسِ زنگ‌زده‌اش کاشته بود، در باد تکان می‌خورد. فکر جهان‌میر دیوباد می‌شد. همه چیز را در سرش آشوب می‌کرد. چهار روز و سه شب بیشتر می‌شد که به خانه نیامده بود. ابرها، چون گله‌ی خاکستری‌، آرام از گردنهٔ کوه‌ها هی می‌شدند. غلیانِ رود، چون شیون زنی، از فرودِ پرتگاه بالا می‌پرید.

ماه‌منیر، دوباره لَخت و بی‌رمق کف کلبه پهن شد. دراز به دراز روی قالیچه‌ی دستبافتی که بوی نا می‌داد. سرگیجه‌اش عود کرده بود. چشم‌هایش خشک از نم‌پس دادن های دیشب بودند. بغضی در گلویش گیر کرده که با دندان قروچه‌ی بامدادان، هضم نشده. به ناگاه، از دل پیچاپیچ راه باریکه‌ی سنگی، صدای قدم‌هایی آمد. قدم‌ها وزین و سنگین بودند. ماه‌منیر نفسش را نگه داشت. گوش سپرد. به زحمت از زمین بلند شد. دلش هجوم رفت به دهانش. گام‌هایی ستبر، شالاپ‌زنان از تپه بالا می‌آمد. نزدیک می‌شد تا اینکه روی ایوان کوچک چوبی پشت در ایستاد. ماه‌منیر از میان بخار شیشه، تماشا کرد؛ مردی که شانه‌هایش، مثل دو کوهِ بی‌سایه، می‌لرزیدند. مرد آرام خم شد. نامه‌ای را، با پارچه‌ی گلدارِ رنگ‌پریده‌ای دورش، گذاشت کنار آستانه. صدای نفس‌هایش در تاریکی پیچید. و لنگ‌زنان دور شد.

ماه‌منیر دلش تاب نیاورد. گویی که بند پاره کرده باشد. در تنهایی کلبه پیچید. تا به خود آمد، آستانه‌ی در چوبی، نفس‌نفس می‌زد. نسیمِ سحرگاه، صورتش را نوازش می‌داد و او، چشمانش را در تاریکیِ خنکای صبح چرخاند. مرد، پیکرش را، در دلِ سایه‌های بلند درخت‌های صنوبر و افرا، می‌کشاند. شانه‌هایش افتاده بودند و گام‌هایش، سنگین‌تر از پیش به نظر می‌رسید. آن کتِ پشمیِ خاکستریِ بلند، چروک و خیس بر تنش آویزان بود و موهای پریشانش، زیر نورِ کم‌جانِ مهتاب، هاله‌ای از آشفتگی گرداگردِ سرش ساخته بودند.

ماه‌منیر، با تمام قدرتی که در نهادش بود، غلغله‌ی دلش را تا مرزِ فریاد بالا برد:«خودتی جهان‌میر؟ هان؟ جهان‌میر؟ کجا داری میری؟ کجا بودی؟» هوارش، در آن هوای گرگ و میشِ کوهستان، طنین انداخت و تا دورها رفت. مرد اما، حتی سر برنگرداند. حتی یک لحظه نایستاد. همانطور، لنگ‌ لنگان، در تاریکیِ پیچ‌وخمِ جاده‌ی خاکی، محو شد. ماه‌منیر، مشت‌هایش را گره کرد و با تمام نفرتی که لحظه‌ای بر دلش نشست، نعره کشید: «مُرده‌شور ببرنت، جهان‌میر!». صدایش در گلو شکست و تنها پژواکی از آن، در دره‌های دهِ پایین‌دست پیچید. اشک، دیگر امانش نداد.

نامه را آرام از کنار آستانه برداشت. با گوشه منجوق‌دوزی شدهٔ چارقد اشک‌هایش را سترد. چشمانش ماتِ ساقه‌ی کوچک و خشکیده‌ی یک گلِ بابونه، درون نامه ماند. همان گلی که اولین بار، جهان‌میر از شیب تندِ پشتِ گندم‌زار، برایش چیده بود. دیشب خواب دیده بود، جهان‌میر، با دست‌های ترک برداشته‌اش، خاک‌های باغچه را چنگ‌ می‌زند و در دلِ تاریکیِ خواب، بوی خوشِ گل های محمّدی، می‌پیچید لابه‌لای گیس هایش. صدای قل‌قل کتری، از روی بخاری، تنها یارِ آن سکوتِ کُشنده بود.

با انگشتِ اشاره، آرام ساقه را لمس کرد. خشک بود و شکننده. بوی کهنه‌ی خاکِ باغچه، از همان ساقه برخاست. بوی “خاک” تنها چیزی است که می‌ماند. ساقه‌ی خشکیده را با احتیاط، در جیبِ پیراهنِ بلندِ گل‌دارش حبس کرد. تایِ کاغذ را باز کرد. دو کلمه در آن نوشته شده بود:«شرمنده‌اتم ماه‌منیر.» نامه را رها کرد و دامن کشان، به سمت جاده‌ی خاکی دوید. قلبش، تندتر از همیشه می‌تپید و نفس‌هایش، به شماره افتاده بود. می‌دانست جهان‌میر، هنوز تا چشمه نرفته است. در پیچِ جاده، قامتِ شبح‌وار جهان‌میر را دید. صدایش زد: «جهان‌میر!». صدایش لرزید.

جهان‌میر ایستاد. سرش را برنگرداند، اما ایستاد. ماه‌منیر، نفس‌زنان به او رسید. دستش را به شانه‌اش گذاشت. شانه‌های جهان‌میر، زیر دستش می‌لرزید. جهان‌میر، شانه‌هایش را از زیر دست ماه‌منیر بیرون کشید و برگشت. چشم‌هایش، دو چشمه‌ی جوشانِ درد بود. با همان چشم‌ها خیره به ماه‌منیر شد، با صدای خاک‌خورده‌ای از ته حلقش گفت:« تو چی می‌فهمی از آتیشی که توی جونِ آدم زبونه می‌کشه، ماه؟»

ماه‌منیر چشم‌هایِ خیسِ جهان‌میر را که دید، وا رفت. یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند، انگار. فرو ریخت. در هوای سرد و مملو از یادهای تلخ گذشته سرگردان شد. «هوا سرده، بیا بریم خونه»؛ بخار نفسش روی خطِ لبخندِ جهان‌میر نشست.

به آرامی چند قدم به سمت خانه برداشت؛ اما احساس کرد که جهان‌میر همچنان در جا ایستاده است. «جهان‌میر! تو رو جون جدت بیا بریم»؛ جهان‌میر، که همچنان خستگی هفت سال نبرد بر دوشش سنگینی می‌کرد، بی‌اختیار راه افتاد. لنگ می‌زد و راه می‌رفت.

وقتی به کلبه رسیدند، ماه‌منیر با دقت خاصی، صندلی چوبی را به کنار بخاری بُرد. چند تکه هیزم را در آن دهانِ خاکستر اندود انداخت و شعله‌هایش زبانه کشیدند. جهان‌میر، بر روی صندلی نشست و به حرارت آتش چشم دوخت. در چهره‌اش، امید و غم در هم آمیخته بودند. با حالی آکنده از درد، آهسته گفت:«ماه‌منیر، دیشب خوابت رو دیدم. خواب دیدم که چنگ می‌زنی به خاک‌های باغچه، جسدم زیرش خوابیده بود. داشتی شیون می‌کردی و لعنت می‌فرستادی بهم.»

ماه‌منیر، با اینکه صدایش را شنید، بی‌آنکه زبان بگشاید، قوری گل‌سرخ را از روی بخاری برداشت. با احتیاط، چای را در استکانی کمرباریک ریخت و عطر آن در فضا پراکنده شد. جهان‌میر، ادامه داد: «رفتم تا دم پادگان. وقتی دیدم چطور لعنت می‌گفتی بهم، برگشتم. برگشتم ولی روحم رو جا گذاشتم ماه. گوشِت با منه؟»

سکوتی که بینشان حاکم شد، به خمیدگی شاخه‌های نارنجیِ پشت پنجره می‌مانست. گویی زمان ایستاده و از چند ثانیه‌ای که گذشته بود، سال‌ها سابقه داشت. سکوت ماه‌منیر غریب بود. با دلی پر از نامعلوم‌ها، هم‌چنان در افکارش تکاپو می‌کرد. جهان‌میر حس کرد هوای اتاق خفه است. نفسش به خس خس بالا می‌آمد. پِیِ حرفش را گرفت:« رضا بده برم، ماه‌منیر»

قوری گل‌سرخ دم‌پَرِ دومین استکان لرزید. گل‌های سرخ بر دامنِ ماه‌منیر ریخته شدند. جهان‌میر خیز برداشت و قوری و استکان را از دستان ماه‌منیر قاپ زد. کنار فنجان لب‌پر، روی طاقچه گذاشت‌شان. سرخیِ گل‌ها گُر گرفتند و شعله برکشیدند. از دامن تا قلب ماه‌منیر سرخِ آتش شد. خونش به جوش آمد. پابه‌پای بخاری هیزمی می‌سوخت. هوار زد:«خوب رگ خواب من رو بلد شدی، جهان‌میر!»

تا جهان‌میر دست دراز کرد سمت دامنش، با مشت های گره کرده کوبید بر سینهٔ جهان‌میر. نه یک بار، بلکه تا جایی که اشک، آتشِ قلبش را فرونشاند. ضجه می‌زد:« بارها بهت گفتم که نه. تو که توی راه رفتن، کمیتت لنگ می‌زنه. می‌خوای بری چیکار؟ خونه و زندگی رو دوباره ول کنی و بری کجا؟»

ماه‌منیر استخوان‌های نزارش را بر بسترِ تختِ زهوار در رفته انداخت و مرثیه‌ی جان‌سوز زاری‌اش کنج وُثاق، پژواک شد. جهان‌میر به آرامی کنارش نشست:«قبل از این چاردیواری، خاک این سرزمین خونه‌مه، ماه.»؛ غم‌بار بود. غم از صدایش می‌چکید:«اگه جلوشون واینسیم، دیگه خونه و زندگی‌ای نمی‌مونه ماه‌منیر.»

ماه‌منیر زوزه می‌کشید:« هفت سال کَمت بود؟ تو دِینت رو ادا کردی. بسه.»

جهان‌میر خیره به چشمانِ باران‌زده‌اش شد:« من دلم روشنه که آینده مال ماست.» ماه‌منیر نگاهش بر طرح خشتی قالیچه دوخته شده بود. جهان‌میر ادامه داد:« توی این سال‌ها، عقب‌رَوی دیدم. جلوروی دیدم. کشتن‌مون، کشتیم‌شون. از دست دادیم. به تاراج بردن. اسیر دادیم، اسیر گرفتیم. تا سرحد مرگ رفتم و از اون دنیا برگشتم. غمباد گرفتم. حناق گرفتم. لال شدم و صبر کردم و حتی اشک ریختم. ولی ماه، به اون خدا که امیدم رو از دست ندادم. یه لحظه تردید نکردم که پیروز ماییم. دیدم چطور با همه‌ی این‌ها طرف ما بود. خدا پشت اون‌هایی که جز خودش هیچ‌کی رو ندارن خالی نمی‌کنه.»

همچنان اشک‌های ماه‌منیر بر گونه‌ها می‌غلتید. در دلش رخت می‌شستند. درون جفت گوش‌هایش جیغ می‌کشیدند. چشمانش دودو می‌زدند. دهانش خشک شده بود:«این جنگ تا تو رو از من نگیره تمومی نداره. نمی‌دونم چطور باید تحمل کنم.»

جهان‌میر، بی‌اختیار به او نزدیک‌تر شد، و دستان سرد او را میان دستان خود فشرد. گویی می‌خواست با گرمای دستانش، سرما را از وجود ماه‌منیر براند.

؛« توکلت به خدا باشه. برمی‌گردم. قسم می‌خورم. به اون خدا قسم. من سرریزِ خشمم، خودِ خشمم. دارم آتیش می‌گیرم، ماه. راضی نشو بیفتم گوشه‌ی خونه و حسرت این روزها رو بخورم. باید اونجا باشم. می‌خوام چشمام ببینه که لاشه‌های نحسشون رو از این خاک بیرون می‌کشن. تو بسپار به خدا، فقط دعا کن، دعا کن و منتظرم بمون.»

پلک راست ماه‌منیر بال‌بال گرفت. سرما در پاهایش دوید. دستانش را از حلقه‌ی دستان جهان‌میر کَند. با چهره‌ای رنگ‌پریده، چارقد منجوق‌دار را از سر برداشت.

دیوارِ کلبه را عصا کرد و راه افتاد. بخار داغ چای، عطر دل‌انگیز گل‌های محمدی‌ باغچه را به مشام می‌رساند. استکانی را پر کرد و به دست جهان‌میر داد. "خسته‌ام... خیلی خسته‌ام..."

روی تخت چوبی مچاله شد و پتو را محکم دور خود پیچید. جهان‌میر، بی‌صدا، چند هیزم دیگر در دهانِ بخاری انداخت. زبانه‌ی شعله‌ها با رقص بی‌قرارشان، گلِ خونین در قلب جهان‌میر می‌کاشتند. استکان چای را برداشت و آرام، در نعلبکی ریخت. عادت قدیمی‌اش بود؛ چای را بدون قند سر بکشد، می‌خواست تلخی‌اش را مزه کند و زیر زبانش بماند. دکمه‌های کت پشمی‌اش را بست. اسلحه‌اش را به دوش گرفت و در نقطه‌ای دورست‌تر از درخت خرمالو، در افقی بی‌کرانه ناپدید شد.

وقتی ماه‌منیر از خواب پرید، نور کم‌سوی آفتاب از پنجره‌ی کوچک کلبه، و دیوارهای کاه‌گِلی رخت برمی‌بست. غروب، رنگ سرخ خود را بر دامن کوه‌ها می‌کشید. چشمان ماه‌منیر جست زد روی درخت خرمالو. کابوس ندیده بود. تنها یک خواب بود که به خواب شبیه نبود. مرورش رعشه بر پاهایِ واریس‌زده‌ی ماه‌منیر می‌انداخت. با آستین عرق از جبین زدود. تمامیِ تنش یخ کرده بود. نخستین واژه‌ای که از دهان کوچکش ریخته شد نام جهان‌میر بود. دست کرد داخل جیب پیراهنش و ساقه‌ی تُرد گل بابونه را یافت. نعره برآورد:« جهان‌میر!». صدای جهان‌میر از جایی به گوشش رسید. چارقدر به سر بست. دوید تا پایِ شاخه‌های نارنجیِ خرمالو. جهان‌میر نشسته بود روی کنده‌ی پوسیده‌ی درختی. با کمری خم کرده، دل و روده‌ی اسلحه‌اش را به هم می‌بافت. چشم بالا آورد تا نزدیکای چشمان ماه‌منیر که در آن گرگ و میش هوا می‌درخشیدند. ایستاد.

مشت‌های گره کرده‌ی ماه‌منیر که باز شد، پلاک گم‌شده‌ی جهان‌میر آویزانش بود. ماه‌منیر پلاک را دور گردن جهان‌میر افکند. ؛« خدا به همراهت.»

جهان‌میر، در سکوت، به رخسار ماه‌منیر خیره شد. ماه‌منیر را تنگ به آغوش گرفت. نیم‌چهره‌ی او را به سینه‌ی مالامال از اندوهِ خویش فشرد. گیسوانش را که چون ابریشمِ شب‌گون از چارقدش سر کشیده بودند، بوسید. گیسوانش رایحه‌ای داشت که جهان‌میر را مست می‌کرد. به خلسه‌ای روحانی فرومی‌کشاند؛ عطرِ دل‌انگیزِ گل‌های محمدی بود که طعمِ خاک می‌داد.

پیوست🎼؛ Campfire Var. 1 - Day 7 by Ludovico Einaudi.

- پی‌نوشت؛ من و تو از مُجال.