هنداونه فروشی که گاهی مینویسد / مانند خیلی چیزهای دیگر در این مملکت تعطیل شد.
درباب محافظِ محافظِ محافظت کننده از قفل محافظ خودرو
چند روز پیش در گِردی نشسته و با چند تن از دوستانمان مراوده میکردیم که سخن از امنیت وسایل نقلیه پیش آمده و هر کدام درباره اهمیت آن سخنانی را نقد کرده و خاطرات و تجربیات خویش را با ما در میان گذاشتند، دوستی سوئیچ ماشین خارجیاش را با ستایش و تصدقهای بسیار از جیب مبارکش درآورده و روی میز گذاشت و فرمود: مال ما که همین است و بس.
دوست دیگری بی درنگ سوئیچ ماشین تولید داخل را با اندکی دخل و تصرف و فشار و چانهزنی از جیب خود خارج ساخته و یک دسته کلید تپل بر روی میز گذاشته که بفرمائید تماشا کنید، این نیز مربوط به ماشین من است.
هر چه پافشاری کردیم نگذاشت از آن سوئیچ عکسی بگیریم تا بر جذابیت ماجرا افزوده شود اما آنچیزی که به خاطر میآوریم تعداد 7 یا 8 کلید بود که بر پایه گفته خودش شامل:
کلید استارت خودرو
ریموت دزدگیر
قفل کاپوت
قفل فرمان
قفل پدال
محافظ قفل پدال، که این را اولین بار به عمرمان میدیدیم و با از نزدیک دیدنش نیز حتی جواب سوالهای بسیارمان را نگرفتیم و طرز کارش اینطور بود که آهن آلات مربوط به قفل پدال به پدال های مربوط وصل میشد و سپس با قفل ضد سرقت آن را قفل میکرد، حالا دو تکه آهن با اندازه بیشتر از قفل ضد سرقت از دو جهت بهم چسبانده میشد و قفل ضد سرقت در بین آن آهن قرار میگرفت و پس از بسته شدن لولاها از زیر که دسترسی نیز به آن به جهت بد زاویه بودن سخت است با قفلی دیگر قفل میشد!
قفل و محافظ صندوق عقب
و البته یک کلید کوچک، تقریبا از کلید قفل کاپوت نیز کوچکتر بود، که این مورد آخر را گفت فقط خودم میدانم کاربردش چیست و دانستنش برای هیچکس مجاز نمیباشد حتی شما دوستان گرامی.
خلاصه سوئیچ این دوستمان حسابی مغزمان را متمایل به این چالش نمود که آخر چرا باید یک خودرو افزون بر هزینههای وسایل مصرفی و جانبی اش انقدر هزینه تراشی دَرهَم کند برای دارندهاش، یا شرکتهای به این گُندگی با این گردشهای مالی عجیب تیم توسعهای ندارند که بگیرد یک ماشین خارجی را واکاوی کند . سپس مهندسی معکوس یا هر چه که باید انجام دهند تا ایمنی خودرو حداقل از دید باز نشدن دربهایش با انواع سیخ، سیم، پیچ، بطری آب و ... درخور ملت همیشه در صحنهاش باشد. اگر بجویید خواهید دید هفته و ماهای نیست که روش جدیدی برای باز کردن قفل فلان ماشین داخلی عرضه نشده و دیگر فقط مانده است با باد هوا آن را باز کنند.
این ویدئو هم چند سال قبل بین مردم دست بدست میشد گویای همین گفتار است و خیلیها با دیدنش میخندیدند و به طبع طنز و نمکپاشی دزد نامحترم درود میفرستادند و صد البته این خندهها تا زمانی ادامه دارد که این بلا بر سر خودمان نیامده باشد و پس از آن همچون نمک روی زخم است.
در فارسی نیز زبانزدی داریم که میگوید طرف شریک دزد است و رفیق قافله بدین شکل که گروهی از بازرگانان در جادهای میرفتند تا به شهر مقصد برسند و کالاهای خویش را ارزانی دارند و چون مسافرت دور از جان شما با خر و الاغ و وسایط نقلیه آن زمان که غالبا چارپا بودند آنهم در سفرهای باری که بر کُندی سفر میافزود، سخت و زمانبر بوده به ناچار در نقاط مختلفی وادار به بیتوته میشدند. با فرا رسیدن غروب بازرگانان تصمیم میگیرند اتراق کرده و شب را در همانجا به صبح برسانند، همان شب در دل برخی از آنها ترس و واهمه از حمله راهزنها شکل گرفته و یک نفر از میان بازرگانان میگوید بهتر است وسایل گرانبهای خود را در جای جای این بیابان مخفی کنیم تا اگر مورد حمله راهزنان واقع گشتیم چیزی دستشان را نگرفته و اگر ببرند همین خنزل و پنزلهای دم دستیمان باشد، دیگران حرف او را ارج نموده و پیشنهادش را میپسندند و مشغول به چال نمودن میشوند، همان فرد پیشنهاد دهنده جهت اجر بیشتر در مخفی سازی مالهای نقیس به آنها کمک نموده و برای هر کدام راهکاری ارائه میدهد.
پس از پنهانسازی وسایل نیز پیشنهاد میدهد به نوبت نگهبانی دهیم تا خیالمان از بابت شبیخون راحت باشد که باز هم مورد قبول عدهای زیادی از آنها واقع میشود. بار اول هم خود او سرپرستی مراقبت و نگهبانی را قبول کرده و مشغول گشتزنی میشود، اما پس از مدتی از قافله جدا شده و با اسب خود را به مکانی که میداند پاتوق دزدها است رسانده و پس از بیان تعظیم فراوان و نوکر چاکرمهای بسیار شرح آنچه کرده با رئیس راهزنها در میان میگذارد.
رئیس راهزنها دستی به محاسن خود کشیده و میگوید: حال در عوض این دادهها از ما چه میخواهی؟
بازرگان خطاکار میگوید مال و اموال من را گزندی نرسانده تا پس از رسیدنم به شهر مقصد و با خالی بودن توبره همراهانم اموالم به چند برابر قیمت رسد، آنها را بفروشم و سود چند چندان بِبَرَم.
رئیس راهزنها یا کوتاهش آنگونه که آبرویش هم لطمهای نخورد ر.ر که از بیشرفی بازرگان خوشش آمده بود با خندهای بس زشت و کریه به او گفت:
هاهاها! الحق که تو باید سالار ما جماعت راهزنها میشدی و من کنار تو راه و روش دزدی و حرامزادگی میآموختم. از پدر و مادر تو همین یک پسر اگر باشد نیز بس است و آنها کار خود به نیکی انجام دادهاند!
بازرگان هم که از این ستایش به شوق آمده و اشک در چشمانش حدقه بسته با اون همراه میشود و ادامه حرف را گرفته و برای ر.ر خوش رقصی بیشتر نموده و عنوان میدارد که برای من هیچکدام از آن افراد مهم نیستند، نه جان و نه مالشان، برای من فقط همان سکههای طلاست که ارزش دارد، ر.ر قبل از رفتن بازرگان باز هم برای او نوشابه باز میکند که، بس که از ایده تو خوشم آمده است از غنائمی که غارت خواهیم کرد مقدار قابل توجهی را برای تو منظور میکنم تا گُل از گُلت بشکُفد و اگر مایل بودی با هم مشارکت ریزی بِنُماییم.
بازرگان پس از گفتگو با ر.ر با شتاب فراوان به محل اردوگاه برگشت و پس از مدتی نفر دوم را بیدار میکند که برخیز که نوبت پُست دادن من به سر آمده و از اینجا به بعدش با خودت است. پس از جابجایی چند نوبت ناگهان صدای فریاد و داد به هوا بلند شد که بیدار شوید که راهزنان در حال آمدن هستند، گروه بیدار میشود و در این هنگام نیز دزدان سر میرسند، ر.ر بی درنگ پس از اندکی جستجو جهت عادی نمایی و اینکه کسی بو نبرده و شک کسی برانگیخته نشود فریاد میزند که این مقدار کالا برای این قافله کم است و حتم به یقین آنها کالاهای خود را همین گوشه کنارها مخفی کردهاند، سپس به جستجوی آدرسهایی که بازرگان داده بود رفته تا آخرین مخفیگاه کالاها را به بیرون کشیده و قدری هم برخی افراد که به اینکار آنها معترض بودند را گوشمالی داده و پس از آنکه گَردِ سُم اسبانشان فرونشست، گروه بازرگانان ماندند و خاک سیاه که حال باید بر سرشان بریزند.
بازرگان فرومایه کمی پس از محو شدن دزدان شروع به هزیان گویی کرده و خود را به دیوانگی میزند و خواست به ادامه مسیر و اتمام سفر میکند اما باقی افراد با توجه به اینکه دیگر کالای برای فروش نیست رفتن به آن شهر را بیهوده دانسته و میگویند باید قبل از اتمام آذوقه سفر فکری برای برگشت نمود، پس آن فرومایه ره خویش گرفته و باقی بازرگانان دست از پا درازتر اقدام به بازگشت میکنند.
بازرگان پس از اطمینان از رفتن دوستان خود به بالای تپهای رفته و مشغول کَندِ آنجا میشود و پس از برداشتن محتویات آن مخفیگاه به راه خود ادامه میدهد، هنوز مدتی از حرکت بازرگان نگذشته بود که ر.ر به همراه چند تن دیگر خود را به بازرگان رسانده و به بازرگان میگوید:
تو دیگر شگفت جانداری هستی! چطور دوستانت نفهمیدند که کالای تو به یغما نرفته و آنها را جای دگر مخفی کردهای!؟
بازرگان با پوزخند میگوید:
آنها غیورتر از این بودند که حتی اندیشهاش را کنند، من پس از بخواب رفتن همگان و قبل از آمدن نزد تو مخفیگاه خود را دوباره بیل زده و تمام وسایل را به جای دیگر انتقال دادم و مقداری از وسایل دیگران را نیز به مخفیگاه نخستین خود که نشانی آن را به تو داده بودم جابجا کردم.
ر.ر که هر دم در کنار بودنش با این مردِ نامرد برایش یک دوره کسب و کار مجانی شمرده میشد که اگر میخواست پکیج آن را از بازار تهیه کند برایش چند صد سکه آب میخورد با خندهای از ژرفای دلش به این بدکرداری بازرگان صد آفرین گفت، آنگاه مقدار چشمگیری از وسایل باقی بازرگانان بخت برگشته را به همراه چند استر به بازرگان داده و خواهان همکاری دراز مدت با او شد، این پیشنهاد به همراه امول مفت در نظر بازرگان دلپذیر بوده و پس از آن "شریک دزد و رفیق قافله" شکل میگیرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباب یک کالای با اصالت
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباب بازگشت غرور آفرین
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباب انسان خردمند