هایپر اکبر - 1 - در باب زندگی کاری اجتماعی، بیشتر کاری دوستمان اکبر

دوستی داشتیم اکبر نام که بتازگی در محلمان دُکانی باز کرده و هر روز بامداد خروس خوان لُنگ بدست سرگرم پاک کردن وجنات دکان و اجناسش بود، زمین را مرتبا تی میکشید تا جایی که در همان ماه اول رنگ و رخسار از کاشی‌هایش بُرده بود و لُنگ اندام جدانشدنی از وجودش شده و گاهی از دامنه پوششی(حوزه استحفاظی) خود خارج شده و کیف و وسایل خریداران را نیز که از دیدگاهش اندکی خاک گرفته یا مورد داشته بزور یا با زبان خوش گرفته و نگرفته پاک میکرد، چکیده اینکه اتاق تمیز جراحی در برابر دُکان اکبر محله ما احساس حقارت نموده، سخنی نداشته و لُنگ پهن میکرد.

اکبر افزون بر تمیزی بیش از حدش در اخلاق و رفتار نیز گوی سبقت از پیر و جوان ربوده و با همه اهل محل چاق سلامتی به هنجاری داشته و زمانی‌ اگر بچه‌ای که زبانش هنوز بازنشده بود با دست اشاره به چیزی میکرد با خوشرویی آن را در در طبق اخلاص گذاشته به آن کودک بی هیچ چشمداشتی پیشکش نموده و هر چقدر هم پدر و مادرش پاپیچ میشدند که این را هم روی باقی اجناس حساب کنید او خودداری ورزیده و میگفت هدیه‌ای ناقابل از اکبر برای دلبند شماست. آوازه‌ای اکبر و دُکان کوچکش به سبب اینگونه برخوردها تا هفت محله پایین و بالاتر از محله‌مان پیچیده بود و گاها میدیدی از آنسوی شهر هم برای خرید و دیدن این خاص‌ترین اکبر به دکانش مراجعه می‌کنند.

چند خانم سالدیده هم بودند که به نوبت برایش بساط اسپند و زغال آورده و دودش میدادند و از خدا میخواستند او را از هر گزندی دور نگه دارد، از صف نانوایی گرفته تا میوه فروشی و کوچه خیابان نیز همه جا یاد خیرش بوده و هر شخصی خاطره‌ای جالب از او نقل میکرد.

گذشت تا روزی یک گمنامی که تازگی به محل اسباب‌کشی نموده و همسایه باقی همسایه‌ها شده بود برای خرید به او مراجعت کرده و مقداری کالا خرید کمتر از یک هفته از آن روز برادر، خواهر و پدر و مادرش نیز به جملگی مشتریان دُکانش افزون شدند که البته برای همه ما عادی بود که هر شخصی که چندبار از اکبر خرید کند به سبب منشش دیگر مشتری سفت و سخت دُکانش میشود. زمانی نگذشت که اقوام همان همسایه ناشناس از نزدیک تا دورشان، سببی تا نسبی نیز پایشان به مغازه باز شد و دیگر یک پاکت خرید فراموش شده و فقط کارتُن کارتُن و شِل شِل خرید می‌کردند.

ناگفته نماند که برخی وختها در کنار داد و ستد مقدار کمی بستانکاری حاصل میشد که اکبر قصه ما آن را در دفتری رونویسی می‌کرد تا بار آینده آن را دوباره لحاظ کند یا واگذارش کند به پایان ماه، این خانواده جدید هم از این روش سوا نبوده و همیشه از کل مبلغ بخشی را نقد پرداخت و باقی را به حساب میخواباند تا در پایان ماه آن را پرداخت کند.

روزی از او پرسیدم که اینطور که میبینم و اگر با همین روند پیش بروی به زودی زود تبدیل به هایپر اکبر می‌شوی، کار و بارت حسابی سکه شده و وقت سرخاراندن نداری.

همان‌جور که با لُنگ میز را میسابید گفت: شُکر خدا خوب است، تنها این حساب پسادست یک مقداری به دیدگاهم دارد زیاد میشود که آن را هم بزودی سقفی مشخص میکنم تا دخل و خرجم باهم سازگاری داشته باشد.

دیرزمانی سپری شد تا دوباره او را دیدم و چگونگی حالش را جویا شدم.

دستش را محکم بالا بُرد و بر روی دست دیگرش کوبید که نمیدانی چه بر روز و شبم آمده است، حساب دفتریم سر به فلک گذاشته و اینها دیگر کیستند، خودشان کم بودند برای اقوام و ایل تبارشان در شهرشان خرید کرده و میفرستند، نه پای پس دارم و نه پیش. همانطور که با لُنگ عرق پیشانیش را پاک میکرد ادامه داد که اگر چیزی نازک‌تر از گل بهشان بگویم به سبب فامیل بودن میترسم در بینشان چو بیوفتد و به هم‌رایی گذاشته یکزبان شوند دیگر هیچکس پول من را ندهد سپس در بازار آبرویم خواهد رفت و درب خانه ام را طلبکاران از پاشنه کنده و به باد کتکم خواهند گرفت. اگر مغازه را بسته و دیگر جنسی نیاورم که خوب دیگر هرگز اینجا پیدایشان نمیشود. اگر خواست پولی بیشتر کنم هم آنها به سبب خوی امرشان بارهای بعدی اجناس بیشتری را به تاراج خواهند برد و همان روز و همان روزی از نو میشود.

من که تا آن روز اکبر را انقدر آشفته ندیده بودم پیشنهاد کردم که عاقل‌ترین آنها را گزینش کن، با او اندکی قدم بزن و سر سخن را وا کن و بگو دستت خالیست و رخت با سیلی است که سرخ می‌باشد، رودرواسی و نه حالا باشد برای زمانی دیگر و به جان بچه‌هایم اگر بگذارم و اینها را بگذار کنار هتا اگر شده رُک و پوست کنده سخن خود را بازگو کن، اکبر جان تو زن و بچه داری، مرد باش، مرگ و شیون اگر هم هست یکبار باشد، تمامش کن.

اکبر اندکی خود را جمع و جور نمود و انگار مقداری هم بهش برخورده و آزرده خاطر باشد ادامه سخن را گرفت که اینگونه هم نیست که تو میگویی، من کارم این است و اگر الان هم از دستم در رفته چرایی‌اش از کم کاری خودم است، بگذار هفته آینده سپیده دم شنبه دیگر تمامش میکنم.

شنبه‌ها میآمدند و میرفتند و روز به روز دفتر بر روی دفترهای مغازه اکبر میآمد، او که از زمان آغاز کارش دفتری 20 برگ برای حساب دفتری خود تهیه کرده بود و آنهم مگر به زور ماهی یک برگش را پر میکرد دیگر دفتر کمتر از 200 برگ کارش را راه نمی‌انداخت و صبح تا شب سرگرم مشق کردن در دفترش بود.


مدتی گذشت و دوباره دیدمش و بی پیشگفتار از او جویا شدم که این ماجرا تهش به کجا انجامید؟

نقل کرد که یکی از اقوام آنها را دیده که نسبت به بقیه آگاهی بیشتری داشته و به اکبر گفته است: غصه چه چیزی را میخوری؟! در سیرک شیر و پلنگ و فیل و هر گونه حیوان زبان نفهمی را آموزش میدهند که از توی حلقه بپرد، برقصد و روی دوپای بایستد، اینها که دیگر حداقل‌های انسان بودن را دارند و خودم برایت ماجرا را به خیر و خوشی به اتمام می‌رسانم، از ابتدا هم باید نشان خود من را میگرفتی و چاره کار تو پیش من است، اینها را اصلاح خواهم کرد جوری که در محله‌تان بهتر از اینها نیابی، کار را که همینطوری یخلکی پیش نمیبرند، سیاست آقا جان، با سیاست آنچنان پولت را به نرمی از این جماعت بگیریم که هیچکدام نفهمند از کدام دستشان پولت را داده‌اند.

اکبر ادامه داد که، سخن این فامیلشان در دلم آتش امیدی روشن کرد و دیدم حق با او است، از ابتدا نیز باید کار را به آدم کاردانش میسپردم، من تنها فروشندگی را بلدم و اینکار از من ساخته نیست.

به او گفتم که اکبر حواست باشد که این باز از خویشاوندان همان‌ها است و اول و آخرش تو در دیدش غریبه هستی. البته که اکبر به این سخن من توجهی نداشت چون‌که کور سوی امیدش همان تن بود.


هنگامی دیگر گذشت که چشممان به جمال هم افتاد پرسیدم دست آخر نقد شد؟ رهایی یافتی؟

همانگونه که تلاش میکرد با لُنگ پاره‌اش مگسی را در هوا سرنگون کند با دهانی که در هر دو سویش مقداری سفیدک بسته بود نطق کرد که نه آقا! من خوش‌خیال را بگو، این یکی از همه‌شان بدتر است، آن قبلی‌ها دست کم هر چه بودند سیاست نداشتند و این یکی به اندازه پر رویی و دریدگی تمام اقوام خود فقط سیاست دارد! ابتدا چند روزی دیدم که با این نسیه‌بر و آن نسیه‌بر در کوچه سخن میگوید و خوشحال شدم که دست به کار شده و از خدا برای اون کامیابی روزافزون خواستم، چندی نگذشته بود که به مغازه آمد و مقداری جنس خرید و مبلغی را نقد داد و باقی را گفت به دفتر بزن تا پایان ماه پولش را به تو پرداخت کنم، باید با این روش خود را همرنگ آنان میکنم و پس از مدتی که خودم پیش قراولشان شدم اقدام به پرداخت تمام پول کنم تا آنان هم همانند گوسفندان دنبال راه من را گرفته و پول شما را تمام و کمال پرداخت کنند، نگران هم نباش، مقدار جنسی که من میبرم آنقدر نیست که بخواهی نگران پرداخت نشدنش باشی.

با همین وصف با خودم گفتم که دیگر چاره چیست، آب که از سر گذشت چه یک وجب و چه ده وجب،از این روی گفتارش راهر چه که بود برآورده کردم.

اکبر ادامه داد، خلاصه چند هفته‌ای به همین روال ادامه داشت تا روزی که حساب و کتابی کردم و دیدم حساب دفتری این فامیل با سیاستشان دندانگیر شده است و احساس زیان دو چندان کردم. روزی او را دیدم و گفتم این سیاست‌کاریمان به کجا رسید؟ خبرهای خوب را کی برایم میآوری؟ بی شکیبایی جواب داد که ای آقا این سیاست که پدر و مادر ندارد یک روز کارها خوب پیش میرود و روز دیگر بخش‌های از نقشه آنطور که باید جلو نمی‌رود، روزی 2-3 گام جلو میرویم و باز فردای آن 4-5 قدم به عقب...

اکبر گفت: روزی 2-3 قدم جلو و فردا 4-5 قدم عقب که میشود هفته‌ای 3 تا 6 قدم عقب‌گرد!؟

فامیل سیاست‌مدراشان گفت: دیگر اکنون همین هم غنیمت است اما به فکر هستم تا راهکارهای اساسی بهمراه سندی چشم انداز طور برای تو فراهم کنم تا به کمک هم در درازای زمانی حالا چند سال اینو و آن‌ور پولت را زنده کنیم و اگر بشود که....

همینگونه که سرگرم بازگویی ماجرا بود یکی از پسران کوچک همان خانواده به همراه چند پسر بچه دیگر درون مغازه شدند، یک راست و بدون درود و بجا آوردن رسم بزرگتری و کوچکتری و یا صاحب مغازه و مشتری سر یخدان بستنی ها رفتند و نفری یکی دو بستنی برداشته و بدون حتی یک خداحافظی خشک و خالی با دوستانش به بیرون رفتند.

با رفتنشان من نگاهم را از درب مغازه گرفتم و همینطور که به سمت اکبر سر میچرخاندم گفتم: ببین اینگونه دیگر نمیشود که اینها... اما زمانی که به چهره اکبر رسیدم کلامم از هم گسسته شد و دیگر ادامه ندادم. رخسار اکبر دم به دم قرمز و قرمزتر میشد، گوش‌هایش سُرخ شده بود و پِلک چپش پرش‌های سلسله‌واری را آغاز نمود. پیش از اینکه مجالی بدهد که ادامه سخن را بگیرم همانند شیر به سمت یخدان بستنی‌ها رفت، دربش را با تمام قدرت باز نمود جوری که گفتم لولایش از جای در رفت، مشتی از بستنی به هر دست خود گرفت و دوان دوان از درب دُکان خارج شد همینطور که به سمت خانه پسرک میرفت فریاد میزد که بیایید، بیایید اینها را هم بخورید! مال پدرتان است! به درب خانه آن ایل و تبار مغول که رسیدیم بستنی‌ها به درب خانه کوبید و هر چقدر که میتوانست بار آنها کرد، یکی از آنها درب را گشود و بستنی‌های پرتاب شده را روی هم انباشته و به داخل منزل بُرد و قلیلی بعد پدر خانواده در حالی که یک بستنی را به دندان گرفته بود و گاز میزد دم درب آمد و سرگرم تماشای اکبر شد! ما تازه فهمیدیم که آنها آنقدر در درازای سالهای گذشته بارشان شده بوده دیگر برایشان چند صد فحش اینسو و آنسو توفیری نداشته و نسبت به فحش تا بالاترین طبقات خاندانشان نیز واکسینه شده بودند.

پدر خانواده در حالی که به چوب بستنی رسیده بود و آن را میلیسید به اکبر لبخندی زده و برایش آرزوی بهروزی در پیشه شریف دیگری را داشت، دختر بچه‌اش دلش سوخته یک آبمیوه از آبمیوه‌های دفتری خود اکبر را از یخچالشان درآورده نی به آن فرو کرده و پیشکش اکبر کرد تا قندش را به هر شکلی که شده اندکی تنظیم شود، اکبر هم فحشهای فحشدانش تمام شد و دست از پا درازتر بی هیچ پیشرفتی به دکناش برگشت، ما هم همراه او روانه دکان شدیم و پیشنهاد دادیم که از شیوه‌های دیگری برای بازپسگیری دارایی‌ات وارد شویم و گواهی محلی میگیریم و... اما او کرکره مغازه را پایین کشیده و به سکوت بسنده کرد و راه خانه را در پیش گرفت.

چندبار به درب خانه‌اش رفتیم اما با هیچکس سر سخن گفتن نداشت، بازمانده اجناسش در مغازه تاریخشان گذشته و کپک زده بودند اما او هیچ واکنشی به این پیش‌آمد نداشت، دکان خاک گرفته با مقدار زیادی از اجناس روی هم انباشته شده بود مکانی برای زاد و ولد موش و سوسک، دکان به همان حال بود تا روزی که صاحب ملک کلید را به روشی از همسر اکبر گرفته و درب دکان را پس از چندین ماه باز کرد، وسایل و اجناسی که قابلیت استفاده داشتند را به سرای خانه اکبر بردند و مانده را دورریز کردند.


پایان هایپر اکبر - 1 (به چُخ رفتن در 1 پرده)

نتیجه اخلاقی: خوبی که از مرزش گذر کند دهانتان صاف است

نتیجه کوچه و بازاری: دستمال و لُنگ کشیدن کلا از بیخ کاری نارواست، برای هیچکس جز خودتان نکشید

نتیجه مالی: نقد همیشه بر نسیه برتری دارد

نتیجه زبانزدی: اینکه جلوی زیان را هر وقت بگیری منفعت نیست و فقط از ضرر بیشتر در امان مانده‌ای