دکتری در تاریخ ایرانباستان؛ نویسنده ، ایرانشناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
داستانِ داستانها؛ داستانهای شاهنامه فردوسی (۸)
ضحاک (۴)
بفرمود شاه دلاور بدوی / که رو آلت بزم شاهی بجوی
فریدون بر آن شد روزی را به خوشی گذراند و سپس پی انتقام از ضحاک شود؛ پس دستور داد رامشگران و آوازهخوانان بیایند و خوانی گستراندند و به شادی پرداختند، ارنواز و شهرناز را فریدون به زنی بگرفت در مهمانی فریدون کدخدای شهر نیز آمد و برای فریدون می و رامشگر آورد؛ فریدون را بدید بر بالای بزم گاه با دو دختر زیباروی جمشید؛ چون در دل با ضحاک بود شبانه از ضیافت فریدون بیرون رفت و بهسوی جایگاه ضحاک شد و در مقابل ضحاک لب به سخن گشود که: ای شاه بزرگ، کارت به آخر رسیده که سه جوان از ایرانزمین به کاخ تو درآمدهاند و تختت به گرفتهاند و با اسب به ایوان شاهیات درآمدهاند گویا یکی از این سه جوان بر دودیگر مهتر است؛ آنها ملازمانت را بکشتند مهترشان گرزی گران در دست دارد و کس را یارای جنگ با او نیست. ضحاک حرفهای پیشکارش را جدی نگرفت و گفت این جوانان مهمانانی بیش نیستند در کاخ من، بگذار این چند صبا که من نیستم بر تخت من نشینند که من برگشتم آنها را ادب خواهم نمود؛ پیشکار به ضحاک گفت: ای ضحاک این گونه فکر نکن که آنان مهماناند که گر مهمان بودند بزرگشان را با حرمسرای تو چهکار بود! او بر تخت تو نشسته و در کنارش ارنواز و دیگر سویش شهرناز است او با معشوقههای تو معاشقهها میکند، این چگونه مهمان است؟! ضحاک که این داستان بشنید؛ چون گرگ برآشفت و بر پیشکارش ناسزاها گفت و وی را امر کرد که دیگر در کشور من تو هیچ جای و مقامی نداری! پیشکارش گفت که دیگر گاه و مقام بخشیدن یا نبخشیدنت در کار نیاید که تاج شاهی خودت از دست رفتنی مینماید تو خود در کار شاهی بیهنری اکنون مرا تنبیه مینمایی؟! ای ضحاک اکنون بشتاب که پهلوانی بر تخت تو نشسته و گرزی از سر گاو بر دست دارد و تمام طلسمها و نیرنگهای تو را بیارزش نموده و معشوقههایت را به زنی خود درآورده. ضحاک که این سخنان بشنید، دیوانهوار بر اسب نشست و تمام نره دیوان بدسرشت و سپاهیان اهریمنی خود را دستور داد تا به سمت شهر حرکت نمایند، سپاهی بزرگ از بدان پشت سر او بهسوی فریدون شدند؛ چون به نزدیکی شهر رسیدند راه بیراهه را انتخاب نمودند و به نزدیکی کاخ رسیدند، لشکریان فریدون چون از آمدن سپاه ضحاک باخبر شدند از اسبان خود فرود آمدند و شمشیرها کشیدند و بهسوی آن بیراهه رفتند، مردمان عادی هم به بامها رفتند و سنگ و خشت بهسوی لشکر ضحاک پرتافتند که دل مردمان با آفریدون بود، جوانان شهر نیز شمشیر گرفتند و بهسوی لشکر فریدون شدند از آتشکدهای شهر موبدان خبر دادند که ما نیز با فریدون همراه و موافقیم و نمیخواهیم طاعت ضحاک کنیم که او دیوسرشت است و اهریمنی.
ضحاک که این دید از سپاهیان خویش جدا شد و مخفیانه بهسوی کاخ درآمد با زرهخود آهنین خود را پوشانید که کس او را نشناسد، ضحاک که به دیوار کاخ رسید کمند از بر درآورد و از دیوار بالا رفت تا به بام کاخ رسید و از بام فریدون را دید که با شهرناز خلوت نموده و بر لبان شهرناز زیباروی دشنام و نفرین بر اوست دیگر حسد و رشک چشمان ضحاک را کور کرد و از یادش برفت قیمت جان ، پس کمند بگشاد و از بام به زیر درآمد در دستش خنجر زهرآگین بود میخواست شهرناز را بکشد که فریدون چون باد رسید و گرز گاونشان پولادین را بالا برد و ضربتی بر سر ضحاک زد که کلاهخود آهنینش شکست تا آمد ضربت دیگر را بزند سروش یزدان برسید و فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و فرمود هنوز وقت مرگ ضحاک اهریمنصفت نرسیده تو باید ضحاک را ببندی و او را با خود ببری تا آنجا که دو کوه به هم نزدیک میشود و در آن کوه غاری است، ضحاک را باید در آن غار ببندی و جای آن کوه و آن غار را کس نداند.
فریدون چون دستور یزدان بشنید امر کرد تا طنابی از چرم شیر بیاورند، دودست ضحاک را از پشت چنان بست که فیل را توان باز کردن آن نبود سپس رو به پیشهورانی نمود که با لشکرش در شکستدادن ضحاک و یارانش شمشیر به دست گرفته بودند و فرمود: شمشیر بر زمین گمارید و به کارهای خود بازگردید که ملک و میهن را هم سپاهی لازم است و هم دهقان و صنعتگر تا کشور به رامش و آسایش درآید و یزدان شاد گردد؛ مردمان نیز آن نمودند که فریدون خواست، پس فریدون همهٔ ایشان را به زیبایی ستود سپس شکر یزدان گفت و فرمود: ایزد مرا از البرز کوه انتخاب نمود تا شما و مردمان جهان را از دست شاه اهرمن صفت نجات دهم پس یزدان که چنین مهری بورزید باید راه او را پویید، من تنها شاه کشور شما نیم، من شاه جهانم، پس باید از شهر شما بیرون روم و در یکجا نمانم وگرنه دوست میداشتم در کنار شما میماندم و با شما عمر میگذراندم؛ بزرگان و مردمان شهر او را بسیار حرمت نمودند و بر بزرگیاش تعظیم کردند، صدای کوس و شیپور لشکر آفریدون به نشانهٔ خروج از شهر بلند شد و فریدون لشکرش از آن شهر بیرون آمدند درحالیکه نه شهر را ویران نمودند و نه با خود چیزی به غارت بردند؛ در پیشاپیش لشکر با خواری و پستی، ضحاک را دستبسته بر شتری سوار نمودند. فریدون در میانهٔ راه خواست تا سر ضحاک را ببرد که باز سروش به فریدون درآمد و فریدون را به راز گفت که ضحاک را با خود تا دماوند کوه ببر و آنجا در غاری وی را ببند، فریدون ضحاک را با خود ببرد تا به کوه دماوند رسیدند غاری یافت که آخرش هویدا نبود و بسیار تنگ و تاریک مینمود؛ ضحاک را به آن غار تاریک و تنگ برد و از دیوار آویختش. ضحاک نمرد، اما چون در غار اسیر شد نامش از زمین پاک شد و جهان از بدی رها شد.
فرو بست دستش بدان کوه باز / بدان تا بماند بسختی دراز
▪️کتاب آفرینش رستم منتشر شد
جلد اول از داستانهای شاهنامه
همراهان گرامی از داستان ۱ تا تا داستان ۶۰ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهلقلم در ۱۷۶ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۱۴۰ هزار تومان)
● کتاب آفرینش رستم
● اثر علی نیکویی
۰۰۰۰۰۰
🚩 پیامک و تلگرام:
🔻
09370770303
🚩 برای خرید اینترنتی
🔻
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانِ داستانها؛ داستانهای شاهنامه فردوسی (۱۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانِ داستانها؛ داستانهای شاهنامه فردوسی (۷)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانِ داستانها؛ داستانهای شاهنامه فردوسی (۵)