.
رسالت قلم من...
تا به حال از دید یک قلم به زندگی فکر کردی؟ رسالت قلم این هست که تا آخرین جوهر در رگ وجودش را وقف کاغذ بکند. اما قلمی که در دست من است با قلم تو چه فرقی دارد؟ مگر هر دو قلم، جوهر آبی رنگ ندارند که از پشت لوله شیشهای دیده میشود؟ چه میشود که رسالت قلم من با رسالت قلم تو متفاوت میشود؟
سلام، من قلم هستم. خودکاری با نوک نرم و جوهری آبی رنگ دارم. بیک، شرکت سازندهِ من، پس از تولید شدنم رسالتی را به داده است که ملزم به انجامش هستم. وظیفه من این است که زمانیکه آدمها مرا در دست میگیرند، تا آخرین قطره جوهر وجودم را وقف کاغذهای آنها کنم. برای همین زمانیکه آدمها مرا روی کاغذ میکشند و مینویسند و کلمات خود را ثبت میکنند، جوهر آبی رنگ من در عمق وجودم به حرکت در میآید و من سرشار از رضایت و شادمانی میشوم. اما امان از آدمهایی که مرا سالهای سال در گوشه کشوی میز خود پنهان کردهاند که مبادا جملهای بنویسند. آخر آنها از چه چیز میترسند؟ دوست ندارم اینگونه بمیرم، دوست دارم سربلند بمیرم، بزرگترین درد دنیا برای من این است که جوهرم در رگ وجودم بماند و جریانی نداشته باشد و خشک شود...
از وقتی به یاد دارم در گوشه کشوی میزی در یک اتاق کوچک زندگی میکردم. کشوی میز را دوست نداشتم، آخر چه کسی زندگی در تاریکی مطلق را دوست دارد؟! مدت زمان بسیاری گذشت و کسی با من کاری نداشت. هرچند صاحبم گاهی من را از داخل کشوی میزش در میآورد، کلمهای مینوشت ولی خیلی زود روی کاغذ رهایم میکرد و در نهایت بعد از کمی هوا خوری، دوباره مرا به زندان انفرادی خودم در کشوی میز باز میگرداند. کاری از دستم ساخته نبود و شاهد ذره ذره خشک شدن جوهر وجودم بودم، روزهای بسیاری را با این رنج سپری کردم و انتظار مرگ خفتبارم را میکشیدم. تا اینکه یک روز صاحبم مرا از داخل کشوی میز در آورد، انگشتان ظریفش مرا بلند کرد و به آغوش خود کشید. گرمای انگشتانش به جوهر آبی رنگ وجودم رسید و جوهر خشک شدهام کمی تازه شد، مدتی گذشت و او مرا روی صفحه کاغذ گذاشت و شروع به نوشتن کرد، ضربان نبض انگشتش را حس میکردم، انگار روح تازهای در او دمیده شده بود، همانطور که روی کاغذ حرکت میکردم، گرمای دستان او به من منتقل میشد و گرفتگیهای رگ جوهرم باز میشد، حالا حس بهتری داشتم، تمام تلاشم را کردم تا به بهترین شکل ممکن قطرات جوهرم را نثار کاغذ کنم تا شاید صاحبم را راضی نگاه دارم و او مرا رها نکند!
از آن روز به بعد دخترک هر روز میآمد و با من مینوشت و من مسئول ثبت تجربیات تلخ و شیرین ذهن او شده بودم. من مونس تنهایی او بودم. او گاهی آنقدر قبراق و پر انرژی بود که جز دعا و ثنا و شکرگذاری و قدردانی از عالم و آدم چیزی نمیگفت و گاهی هم آن قدر تلخ و بارانی بود که قطرات جوهرم با قطرات اشکش ترکیب میشد و ابر و بادی از کلمات آبی رنگ بر روی صفحه کاغذ نقش میبست. من با تک تک کلمات تلخ و شیریناش به وجد میآمدم چرا که خود را در حال انجام رسالت واقعیام میدیدم. حالا دیگر آنقدر کلمه با من نوشته شده بود و آنقدر روی کاغذ رقصیده بودم که متوجه پایان عمر خود نبودم. من آخرین قطره وجودم را تقدیم دخترک کردم و برای همیشه با او خداحافظی کردم. دخترک مرا بوسید و داخل کیسه بازیافت خانه گذاشت تا شاید روزی دیگر در جهان دیگری رسالت دیگری به من داده شود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره الی، در سوگ ما!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا کتاب قدرت عادت خوب نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالاخره راه حل تمرکز کردن را پیدا کردم؟