عاشق اینم که یاد بگیرم و یاد بدم😉 | MrAminEs.ir
داستان تیزهوشان رفتنم + یه درس زندگی
سلام به همه ی دوستان عزیز و پرانرژی؛ امیدوارم هرجا که هستید سالم و سلامت باشید?
توی این مقاله میخوام راجع به تیزهوشان رفتنم بگم براتون.
خب میدونید دیگه بالاخره هرکسی ششم یا نهم
رو تموم میکنه به تیزهوشانم یه فکری میکنه(مخصوصا اگر درس خون باشه)
و من هم اون موقع(ششم ابتدایی و نهم) به تیزهوشان فکر میکردم واقعیتش?
خب اجازه بدید اول داستان تیزهوشان ششم رو بگم
که خیلی طولانی نیست و اون ماجرای اصلی برای سال نهم هستش.
** راستی توی کانال تلگرام هم مطالب خوبی قرار دادم، اگر خواستید یه سر بزنید: mraminesCh@ **
خب آقا اون موقع که من کلاس ششم ابتدایی بودم به این فکر میکردم که برم تیزهوشان؛ اون موقع توی تیزهوشان درس خوندن خیلی خفن تر بود تا نسبت به الان(حداقل برای من اینطور بود)
و خب من اون موقع زیاد نمیدونستم که باید چیکار کنم و چطور بخونم
وبعد یادمه از "خیلی سبز" یه کتاب تست سفارش دادیم و بعد اگر اشتباه نکنم یه گزینه داشت که عروسک هم میدادن که من انتخاب کردم
عکس اون عروسک اینه(اسمش شوگولک هست):
من واقعا اون کتاب رو خیلی مسخره میخوندم، قبل اینکه بخرم کتاب رو میگفتم آره کتاب رو جرواجر میکنم و... ولی تا کتاب اومد فِس(صدای پنچرکردن ماشین) بادم خوابید?
ولی درسته که مسخره میخوندم ولی خدایی تلاش میکردم
آره آقا من اون سال خیلی تلاش کردم و واقعا بار زیادی روی دوشم بود خلاصه وقت امتحان شد و من رفتم
امتحان دادم و واقعا وقتی برگشتم خونه، احساس کردم یه بار 500کیلویی رو از روی دوشم برداشتن و واقعا راحت شدم?
آره بعد تعریف میکردم به خونواده میگفتم آره بابا ریاضینارو فوق العاده نوشتم و احتمال زیاد در میام
و بعد یه مدت جوابا اومد و دیدم که قبول نشدم و هیچی دیگه گفتم باشه و جالبه تا جایی که یادمه اصلا ناراحت نشدم?
خب این ماجرای تیزهوشان ششم بود.
اما ماجرای تیزهوشان نهم، خیلی جدی تر بود که حالا جلوتر میگم.
خب بریم که ماجرای تیزهوشان نهم هم بگم براتون?
آقا من توی سال نهم واقعا درس خون بودم(نسبت به سال های قبل) و دقیقا یه اکیپ بودیم(توی مقاله قبلی اسم های دوستامو گفتم) که کلا بچه های زرنگ و درس خون کلاس بودیم(البته بچه های درس خون دیگه هم بودن).
من اون موقع باز به فکر تیزهوشان رفتن افتادم و گفتم بزار امسال هم شرکت کنم و بعد کل کلاس فهمیدن که
من میخوام برم تیزهوشان و بعد یادمه یکی از بچه های متوسط کلاس(توی درس) گفت که اسکندری نرو تیزهوشان، نمیتونی بخونی ها!
آقا من گوش نکردم و بعد یادمه یه بار زنگ ورزش بود و من و یکی از دوستای درس خونم(بجز اون اکیپ) روی نیمکت نشسته بودیم و اون میگفت که نرو آقا و...
ولی من گفتم نه بابا اونا آموزششون خوبه و میگفتم من میخوام برم
گذشت یه مدتی و بعد من با داداشم رفتم از یه کتاب فروشی یه کتاب خریدیم که من بیام استارت کار رو بزنم.
آقا من اومدم کمی از کتاب رو خوندم و تست زدم و بعد دیدم که وای خدا من هیچی بلد نیستم و مثلا از 10 تا تست، من 2 تارو درست میگفتم که اونم شانسی بود?
و دیدم که بابا اینطور نمیشه
و باید یکبار قشنگ فکر بکنم ... اگر واقعا میخوام بخونم به هرحال برم یه کلاس یا آموزش بخرم یا... و اگر نمیخوام بخونم خب جمع کنم بزارم کنار و برم برنامه نویسی یاد بگیرم.
خب میدونی واقعیتش من زیاد از این مسیر خوشم نمیومد و خدایی هم هزینه ی کلاس رفتن زیاد میشد و چون که از مسیر هم خوشم نمیومد دیگه گفتم بیخیال من نمیخوام بخونم
ولی بعد این فکر اومد به ذهنم که محمدامین کل کلاس میدونن که توی میخوای بری تیزهوشان!
تازه با اون پسره هم بحث کردی که تیزهوشان خوبه و میخوای بری و تازه کتاب هم خریدی ولی الان میگی دیگه نمیخونم؟
وای خدا من از یه جهت دوست نداشتم بخونم و از یه جهت هم این فکرایی که بالا گفتم میومد توی سرم و من دیوانه میشدم ... نه درس میخوندم نه درست و حسابی برنامه نویسی کار میکردم.
با خودم میگفتم اگر من نخونم خب فردا ضایع میشم دیگه ... میگن ببین اسکندری اینقدر ادعا داشت ولی خخخ نخوند و قبول نشد
و دوستان واقعا سخت بود اون شرایط(conditions)
یه لحظه خودتو بزار جای من! میبینی؟ واقعا سخته ها!!
آره آقا من یه مدت همینطور مونده بودم و تصمیم نگرفته بودم که چیکار میخوام بکنم و واقعا گیج شده بودم و بین دوراهی مونده بودم ولی یه روز اومدم نشستم با خودم صحبت کردم و گفتم محمدامین واقعا دوست داری واسه ی تیزهوشان بخونی یا نه؟
گفتم نه والا حاجی نمیخوام?
گفتم خب باشه عزیزم مشکلی نیست که جمع کن کتاب متاب رو و بزار کنار و برو برنامه نویسی یاد بگیر.
بعد گفتم که بابا پس حرفایی که زدم چی؟
همه ی دوستام میدونن که میخوام برم تیزهوشان!
گفتم ببین حاجی جان تو که واسه ی بقیه زندگی نمیکنی
آقا جان قبلا من میخواستم برم تیزهوشان ولی الان دیگه دوست ندارم برم?
آقا خوشم نمیاد این دروس رو بخونم که خدا میدونه آخرشم در میام یا نه.
آقا خب بزار هرچی که میخوان بگن ... بگن که هه فقط ادعا میکرد و از اینجور حرفا
آقا ببخشیدا یه مدت زر میزنن و بعد یه مدت تموم میکنن دیگه
ولی تو دیگه عذاب نمیکشی، قشنگ میشینی برنامه نویسی یاد میگیری و کیف میکنی
پس ول کن بابا
ببین خودت چه کاری رو دوست داری نه اینکه بقیه چه کاری رو دوست دارن
خلاصه بعد اینکه با خودم صحبت کردم و تکلیفمو روشن کردم واقعا به آرامش رسیدم?
و بعد نشستم کلی برنامه نویسی یاد گرفتم و کلی چیزمیز یاد گرفتم و لذت(joy) هم بردم
و بعدا یکبار همون دوستای صمیمیم پرسیدن که تیزهوشان چیشد و... گفتم دیگه شرکت نکردم و نخوندم و اونا هم چیزی نگفتن ... خیلی راحت، شیرین و ترتمیز?
واقعا همیشه به خودم میگم یکی از بهترین تصمیم هایی که توی زندگیم گرفتم، روشن کردن تکلیف این تیزهوشان بود
همیشه حال میکنم و میگم آخیش خوب شد نخوندما! و نشستم برنامه نویسی یاد گرفتم?
پس ببینید دوستان من توی چه دوراهی ای مونده بودم ... ولی نشستم با خودم قشنگ صحبت کردم و تکلیفشو روشن کردم و الان هم خیلی خوشحالم خداروشکر
پس درس زندگی هم این میشه که آقا هیچ کاری رو بلاتکلیف نذار بمونه
حالا اصلا کار ندارما که تیزهوشان خوبه یا بده
و اینم بگم به هر حال همیشه اینطور نیست که ما کاری که میخوایم انجام بدیم رو باید حتما دوست داشته باشیم ... نه همیشه اینطور نیست ولی خب دیگه
واقعا خودم از این مقاله لذت بردم و به نظرم هم آموزنده بود و هم طنز
امیدوارم که شما هم خندیده باشید و هم یه چیزی یاد گرفته باشید
واقعا ممنونم که تا اینجا مقاله رو خوندید
و در آخر اگر دوست داشتید مقاله رو یه لایک خوشگل بزنید که منم انرژی بگیرم??
مرسی ازتون و فعلا خدانگهدار
تاریخ: 2 شهریور 1400
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک آرزو،یک هنر!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاژ زندگی ، مرداد۱۴۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
زن ۴۷ سالهی آشنا