زن ۴۷ ساله‌ی آشنا

این‌روزا رو اکثروقت‌ها خونه‌ام. بالاخره بعد مدت‌ها تونستم از تاثیرات انگل‌سازانه کنکور بیام بیرون و هول این نباشم که وقتم رو به فنا بدم یا زود به دنبال جواب و نتیجه باشم.

کم‌کم‌ دارم توانایی این رو پیدا می‌کنم که کاری غیر از چیزی که بهم اجبار شده رو انجام بدم و واقعا از این تغییرات حس خوبی دارم. زندگی داره حس زندگی رو می‌ده دوباره.

دانشگاه، تبدیل شده به بزرگترین بخش زندگی من. آدم‌هاش و روابطش و درس‌هاش و دانشکده‌هاش و همه‌چیش، تبدیل شدند به بخش بزرگی از ذهن و زندگی و زمان و انرژیم. این‌روزا دارم کم‌کم رها می‌کنم. دارم کم‌کم میزان اهمیت آدم‌ها توی ذهنم رو کمتر و کمتر می‌کنم و کمتر اهمیت می‌دم.

یکم دارم هدف‌مندتر می‌شم و بیشتر به این فکر می‌کنم که اگر الان توی انگلیسی پیشرفت کنم یا معدلم رو به الف برسونم و علاقه‌م رو کشف کنم و چارت درسی‌م رو بچینم و بدنم رو قوی‌تر کنم و روابطم رو با بقیه بیشتر کنم و توی زندگیم بیشتر ماجراجویی کنم، در آینده قراره چه تاثیری داشته‌باشه؟ وقتی که ۴۷ ساله شدم، دارم چیکار می‌کنم و چه حسی دارم به زندگی که تا اینجا پشت سر گذاشتم؟

من توی خونواده‌ای بزرگ شدم که اکثر آدم‌هاش درگیر تله‌اند. درگیر ملال اند و محکوم‌اند به تکرار. آدم‌هاش از تغییر می‌ترسند. آدم‌هاش ۱۰‌ها ساله‌ که می‌گن دیگه دیره و منتظرند بمیرند.

این خونواده بخش بزرگی از کودکیم رو تشکیل داد. بزرگ‌تر که شدم. خواهرم رو دیدم. برادرم رو دیدم. که تلاش می‌کنند از این چرخه ملال و ترس از تغییر بیان بیرون. دیدمشون که تغییر رو دوست دارند. دیدمشون که اونها هم مثل من این ملال رو دیدند و ازش فرار می‌کنند. خودم رو آدم خوشبختی می‌بینم که می‌تونم این دونفر رو ببینم و درمورد زندگیم جدی‌تر فکر کنم.

به این فکر می‌کنم که آیا من این رشته رو می‌خونم چون نزدیک‌ترین چیز به علاقه‌م بود یا واقعا می‌خوامش؟ به این فکر می‌کنم که من واقعا با فلانی دوستم چون ازش خوشم میاد یا نه صرفا از تنهایی می‌ترسم؟ به این فکر می‌کنم که اون قرار عصر رو کنسل می‌کنم چون حال ندارم یا اعتمادبه‌نفس گشتن با اون آدما رو ندارم یا از شنیدن نوچ‌نوچ بابام بیزارم؟ به این فکر می‌کنم که آیا به سفر شمال نه می‌گم چون که واقعا نمی‌خوام یا از بحث کردن با مامان‌بابام فراری‌ام؟ به این فکر می‌کنم که بیش از یه حدی درس نمی‌خونم چون نمی‌خوام یا می‌ترسم که بخونم و نتونم؟

من توی همه این سؤال‌ها جرئت‌های سرکوب‌شده رو می‌بینم و اگر فقط یه چیز از اون زن ۴۷ ساله بخوام بشنوم، اینه که پرجرئت زندگی کرده!