?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
بزنــــــگاهِ نور
سینهام سنگین بود.
از آن مواقعی که حس میکنی راه به جایی نداری و دنیا برایت میشود سیاهچالی تنگ و قیرگون که هیچ روزنهای برای ورود هوا و نور ندارد.
نه... نه..!
از آن مواقعی که احساس میکنی میان برهوتی تاریک و سرد تنها ماندهای، نوری نیست، جادهای نیست، راهبری نیست، تنها ملازمانت ترس و وحشت و غربتند.
حس غریبیست، باید آزموده باشی تا واژه به واژهام را لمس کنی.
بی گمان هر انسانی حتا برای یکبار، طعم تلخ و ناگوار این تنهایی و هراسِ ناچاره را چشیده است.
چشمانت را میبندی، حس میکنی مایعی ترش قلبت را لبریز میکند. قلبت باد میکند و با ضرباتی کوبنده تمام تَنت را، حتا روحت را در بر میگیرد.
اینک سرتاسر پیکرت قلب میشود و میکوبد: سرت، پیشانیات، چشمانت، گوشهایت، دهانت...
احساس عجز و درماندگی سفلهوار خرخرهات را میچسبد و میفشارد، گویی استخوان گردنت میشکند و از درد به خود میپیچی.
این لحظه را من استیصال میانگارم...
راهی نمیبینی...!!
انگار از ازل هیچ جادهای برای عبور از این برهوتِ وحشت نساختهاند.
گویا این وادیِ شوم راه بازگشتی ندارد، حتا مرگ..!
و قرار است تا ابدِ بی پایان سراسیمه در آن بِایستی.
دستانی سیاه از اعماق ظلمت بیرون میآید و دور پاهایت قفل میشود.
چنان محکم که انگار عضویست از تنت.
بعد تو را میکِشد.
ابتدا مقاومت میکنی، مقاومتی مُهـــــمل!!
و لحظه به لحظه بیشتر در ژرفای این ظلمــــــت غوطه ور میشـــوی.
دمـــی که از دست و پا زدن مأیوس میگردی،
وقتی از آمدن دستی به سمتت دلسرد میشوی،
خودت را رها میکنی و تسلیم دستان سیاهِ ظلمانی میشوی
تا هراندازه میخواهد تو را فروکِشد.
اینک حس میکنی به هیــچ نقطهای اتکــــا و اتــصالی نداری.
این لحظه خوفناکترین لحظهی زندگی هر انسانیست... اضطرار!!!
در این لحظه،
دقیقن مماس با همین لحظهای که تمام ریسمانهای امیدت گسیخته میشود،
نوری نرم از جانبی که نمیدانی و نمیفهمی و نمیبینی ورود میکند.
متمرکز روی قلبت میتابد.
و گرما و امید را از همین نقطه به وجود یخ زدهات مـــیدمد.
برای من این بزنگاه، لحظهای بود که تصادفن نگاه خستهام به این آیه افتاد:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لا یُفْتَنُون (عنکبوت/2)
« آیا مردم گمان کردند به حال خود رها می شوند و آزمایش نمی شوند.»
و نوری نرم از نقطهای روی سینهام رد شد و به درونم تابید
و روشنایی غالب گشت...
به قلم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوارِ کوتاهِ نوشتن...
مطلبی دیگر از این انتشارات
?قدرت احســاســات❤
مطلبی دیگر از این انتشارات
توصیف خوب برای تاب آوری کافی نیست