?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
وقتی عضلاتت ورزیده میشوند، خندهات میگیرد...
امروز که مشغول سر و سامان دادن به وسایل قدیمیام بودم، این واکمن را دیدم و دلم ریخت...
دوازده یا سیزده سالم بود که آروزی داشتن یک واکمن، رؤیای شب و روزم شده بود.
پدرم این واکمن را به شرط حفظ قرآن برایم خرید. گرانترین و بهترین مارک موجود در بازارِ آنروزها بود.
آنقدر از داشتنش سرخوش بودم که لحظهای آن را از خودم جدا نمیکردم. حتا شبها، موقع خواب...
از همان روز اول حفظ قرآن را شروع کردم.
چندروزی از خرید آن میگذشت و من در اوج شوق و ذوق بودم که به خانهی یکی از دوستان خانوادگیمان رفتیم. روضه داشتند. چند دقیقه واکمن را داخل کیفم گذاشتم و رفتم دستشویی.
وقتی برگشتم نبود و دیگر پیدا نشد...
تا چند روز گریه میکردم. طوری داغش به دلم ماند که هنوز هم با یادآوریاش ته دلم میسوزد و بعد خندهام میگیرد.
پدر عمق سوزش دلم را فهمید.
سرزنشم نکرد! محکومم نکرد!
و چند روز بعد عین همان را برایم خرید. ذوقم برای دومی بیشتر شده بود. هیچ وقت آن رفتار و محبت پدرم را از یاد نمیبرم.
باری... با یادآوری این جریان به این صرافت افتادم که پس از آن داغ، چه فقدانها، غصهها و بلاها که بر سرم نیامد!
و رشد و نمو این بلاها آنقدر زیاد و روز افزون بوده که حالا با یادآوری گم شدن واکمن و شدت ناراحتی و عزاداریام، خندهام میگیرد.
وقتی عضلاتت ورزیده میشوند، با یادآوری ضعفهای گذشتهات، خندهات میگیرد!
دراین فکرم:
چه ترسناک است که دغدغهها، مشکلات، داغها و دردهایمان پا به پای ما بزرگ میشوند. نـه؟
گاهی حتا در سرعت رشد از ما سبقت میگیرند.
و ما به خود میآییم و نردبانی از مشکلات را مقابلمان میبینیم.
✗ محتمل در ابتدا از بالا رفتن از آن امتناع یا فرار میکنیم.
ولی روزی میرسد که خود را در اعماق چاهی تاریک مییابیم که برای رهایی از ظلمت آن، چارهای جز بالا رفتن از این نردبان نمییابیم!
پاهای لرزانمان را روی پلهی اول میگذاریم و تن کوچک و سنگینمان را به سختی تا پلهی دوم بالا میکشیم. ناگهان زانوهایمان خالی میکند، میسُریم و به روی زمین سرد و نمناک کف چاه میافتیم.
درد و سرما به تمام استخوانهای تنمان میتازد. وحشتزده زانوهایمان را بغل میگیریم و نگاه مأیوسمان را تا دهانهی نورانی ِ چاه بالا میکِشیم. گویی دیوارهای چاه بلندتر شده و فاصلهی ما تا دهانه افزونتر گشته است.
سرمان را روی زانو میگذاریم و با خود میگوییم: «نه من نمیتونم... من تحملشو ندارم...»
ترجیح میدهیم در همان حال چشمانمان را ببندیم تا تیرگیِ وهم انگیز اطرافمان را نبینیم. از این فرار، نَمی از آرامش بر تنمان مینشیند و گرم میشویم، درد تیز استخوانهایمان قرار میگیرد و کم کم در خواب غفلت فرو میرویم.
ساعتی بعد با احساس سوزش شدیدی از خواب میپریم. ماهیچهی ساق پایمان زق زق میکند. گویی چاقویی تا اعماقش فرو رفته باشد. تاریکی همه جا را بلعیده و چیزی پیدا نیست. دستمان را روی پا میکشیم، کف دستمان خیس و سرد میشود. دست را به بینی نزدیک میکنیم. بوی خون میدهد. هیچ کورسویی وجود ندارد برای اینکه ببینیم چه بلایی سرمان آمده!؟
نگاه سرگردانمان را بالا میبریم، دهانهی چاه به نقطهی روشنی در دور دستها تبدیل شده است. گرسنگی، تشنگی و هراس امانمان را بریده. برای زنده ماندن چارهای جز بالا رفتن از نردبان نمییابیم. دست به زانو میگیریم، صدای "یاعلــیِ" کم جانی از سینهمان برمیخیزد.
دو طرف نردبان را میگیریم، قد پاهایمان کوتاهتر، لرزشش بیشتر و توانش کمتر شده است!
رعشهی بی سابقهای به پیکرمان میافتد. به هر زحمتی هست پلهی اول را میگذرانیم. نردبان را بغل میگیریم، پیشانی را به آن تکیه میدهیم و لحظاتی چشمانمان را میبندیم.
اندکی بعد برای طی کردن پلهی بعدی مهیا میشویم. پاهایمان سست شده. اما چارهای جز رفتن نمییابیم. یک پا را روی پلهی دوم میگذاریم. موقع گذاشتن پای بعدی، زانویمان خالی میکند و تا میشود. احساس سقوط داریم. نردبان را محکم بغل میکنیم. نفسهایمان به شماره افتاده، حلقمان میسوزد و زبانمان مثل تکه چوبی خشک و چسبنده، به کاممان میچسبد. چشمانمان را میبندیم تا از شدت هراسمان بکاهیم و با مشقتی وصف ناپذیر، پلهی دوم را هم میپیماییم.
چشم میگشاییم، دو گام به دهانهی چاه نزدیک شدهایم و به همان مقدار از زمین سرد و نمور آن فاصله گرفتهایم.
بارقههای ضعیفی از حس امید و توانمندی در وجودمان میافروزد.
ترسان و لرزان پلهی سوم و چهارم و پنجم را هم درمینوردیم. انگار قد و توان پاهایمان اندکی افزوده میشود. یکی یکی پلههارا بالا میرویم. با هرگامْ آن نقطهی نورانی در دور دستها، بزرگ و بزرگتر میشود. پلهکانها گاهی دشوارتر و گاهِ دیگر سهلتر میگردند. اندک اندک لرزش پاهایمان میکاهد و گامهایمان مستحکمتر میشود.
به دهانهی چاه که میرسیم، امتداد نردبان را مینگریم که تا آسمانِ نورانی و بی انتها کشیده شده است؛ و پلههایی که با هر گامْ سختتر و سنگینتر میشوند. نگاهی به عضلات ورزیدهی اراده و پشتکارمان میاندازیم، دلمان به این مقصد رضا نمیدهد.
نردبان را به قصد وصل به بی انتها پی میگیریم...
این را فراموش نکن که ما ناگزیر به بالا رفتن از نردبانیم!
✍?به قلم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرخه عادت و سبک زندگی ما از کجا شکل می گیرد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوارِ کوتاهِ نوشتن...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من می نویسم، پس هستم