یلــــدای تاریکـــــــــ

روزگاری دور، شیفته‌ی یلــــدا بودم.

شاید چون تصورم این بود:

همه‌ی تکالیف عقب مانده‌ام را در این شب می‌نویسم.

گویی پاییــــز را با همه‌ی دلگیری‌ها و تلخی‌هایش به امید شب یلـــــدا می‌گذراندم.

شبی که پاییـــــز از عــــرش به زیر می‌آید،

کرســی را به زمستــــان می‌سپارد

و سایـــه‌ی منحوسش را کــــم مــــی‌کند.

گرچــه زمستان ســـــرد و یـــخ زده است،

اگرچه در مهــــــر و گرما و عطـــوفت لنــــگ می‌زند ولی

مکـــار و فریبنـــــده نیست.

یکــــرنگ و بی ریاست.

پاییز اما با ظاهــــر الوانش انسان را مخمـــور می‌کند و فــــریب می‌دهد.

آنگاه تیشـــــه به ریشـــــه‌‌اش مـــی‌کوبد.

کـــــــــاش روزی برسد که پاییز چمــــدان برچینـــــــد

و طوری از میانمان برود که هــــــرگز پشت سرش را هم ننگرد.

هرچند رنــــــگین و زیبــــــاست اما

ما عطایش را به لقایش بخشیـــدیم.

این روزها از واژه‌ی یلــــــدا بیزارم، شاید هم بیمناکــــــ .

حس مــی‌کنم در یلدایــــــی تاریـــک و بــی انتهـــــــــا سرگردانم.

کــــــــاش زمستان از راه برسد.

نـــه... نــــه... کـــــــاش بهــــــار ببارد!

و نسیــــــم روح بخشش را بر زخــــــم‌های پاییز زده‌مان بنوازد.

کــــــــاش با قدوم فرخنـــــده‌اش این یلــدای تاریکـــــ را براندازد...


?به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••