من پیمان بشردوست هستم. در مورد کنجکاویهام تحقیق میکنم و یافته هام رو در پادکست داکس براتون تعریف میکنم. فیلم مستند زیاد میبینم و خیلی اوقات مستندهای جذابی که دیدم بهانه ساخت اپیزودهام بوده.
اپیزود بیست و سوم: تو سربار نیستی- نگهداری از والدین سالمند
سلام شما دارید اپیزود بیست و سوم پادکست داکس رو میشنوید. من پیمان بشردوست هستم. یه آدم علاقهمند به فیلمهای مستند که تو این پادکست مورد جذابترین مستندهایی که دیدم صحبت میکنم.
پیری و زوال خودش فرآیند عجیبیه و تازه اینکه شما بخواید پیر شدن پدر و مادرتون ببینید یه مسائله عجیبتر و پیچیدهتریه. آدما وقتی که به دنیا میان بدنشون با یه سرعت خارقالعادهای شروع به رشد میکنه. هر روز بافتهای بدن رشد میکنند. مغز بزرگتر میشه. قد بلندتر میشه و کلا بدن انگار تخته گاز داره تلاششو میکنه که هر روز بزرگتر و قویتر بشه.
اقتضای طبیعت اینطوره و بعد میبینی که اون نوزاد سه چهار کیلویی که وقتی که به دنیا اومده بود نمیتونست حرف بزنه، نمیتونست راه بره، نمیتونست درست ببینه اما با اون رشد عجیب غریبی که داره فقط در عرض شیش سال میرسه به وزن بیشتر از بیست کیلو. حالا دیگه خوب میبینه. خوب حرف میزنه. خوب راه میره. ضمنا کلی چیز میتونه یاد بگیره. بعد هم همینطور به رشدش ادامه میده. منتهی با سرعت کمتری.
تا این که دیگه دور و بر بیست سالگی رشدش متوقف میشه و تبدیل میشه به یک انسان بزرگسال و از اونجا میتونه چند دهه توی جامعه حضور داشته باشه. کاملا مستقله. کار میکنه. ازدواج میکنه. بچهدار میشه. تو این مدت هم وضعیت سلامتش تقریبا ثابته. یعنی یه آدم سالم که میتونه وظایف خانوادگی و اجتماعی خودش رو خیلی خوب انجام بده اما از یه جایی به بعد آدمها خسته میشن. بدنشون زود خسته میشه. روحشون خسته میشه. به این خستگی که توی بدن و ذهن آدما میشینه میگن پیری.
پیری یه فرآیندیه که تقریبا از میانسالی شروع میشه. روالشم کاملا برعکس اون روندی هست که گفتم آدما تو کودکیشون داشتن. یعنی اولش خورد خورد و آستهاستان از دست میدن و بعد هر چقدر که به آخر خط میرسند این روند یک سرعتر و پر شتابی میگیره.
این روال طبیعت چه دوست داشته باشیم چه نه طبیعت اینطوری ما آدما رو به خدمت خودش میگیره و بعد کمکم عذرمون رو میخواد. به هر حال این راه پیش روی همه آدماست. اولشم گفتم پیر شدن خودش یه فرآیند پیچیدهایه. هم برای خود آدمی که سالخورده شده سخته و هم برای بچههای اون آدم. اولا که شوکه کنندهاس. آدما دوست ندارن ببینن که پدر و مادرشون که یه روزی قویترین آدمایی بوده که میشناختن، مستقل بودن، قهرمان زندگی بچههاشون بودن، حالا ببینن که کمتوان شدن و شاید برای سادهترین کارها نیاز به کمک دارن.
دیدن همچین روندی هم برای خود سالمند سخته و همین که خیلی از بچهها هستن که از دیدن کمتوان شدن پدر و مادرشون دچار ضربه روحی میشن. نمیتونن این مسائله رو بپذیرن اما مسائله اینه که در همون موقع که بچهها شوکه شدن، پدر و مادر سالمند نیاز به کمک بچههاشون دارن. حالا شده کمک فیزیکی که حضور داشته باشن، کمک حالشون باشن یا کمک روحی و روانی که روحیه و امید بدن.
مشکلات مربوط به سلامت فیزیکی که سالمندان دارن و شاید خیلیهامون بهش توجه میکنیم و میشناسیم. مثلا میدونیم که پدر و مادرمون به فرض مشکل قلبی دارن یا دیابت دارن اما در مورد مشکلات روحی که دارن کمتر میدونیم. چون خصوصا توی فرهنگ ما راجع به این مسائل کمتر حرف زده میشه یا حداقل پدر و مادرها کمتر دوست دارن راجع به مسائل روحی خودشون با بچههاشون حرف بزنن.
یا مثلا مشکلاتی که بین سالمندان و بچههاشون پیش میاد از اینکه کی میخواد از پدر و مادر نگهداری کنه؟ بگیرید تا اینکه مواقعی که مثلا سالمند خسته میشه و میگه که من دیگه این دارو رو نمیخورم یا میگه من نمیخوام از واکر کنم یا نمیخوام رو ویلچر بشینم. اینا چیزایی هستن که خیلی کم راجع بهشون حرف میزنیم و آدما نمیدونن بهترین پاسخ در همچین مواقعی چیه؟
فیلمی که در این اپیزود میخوام راجع بهش صحبت کنم مستندی هست به اسم «It's not a burden» به معنی مزاحم نیستی یا تو سربار نیستی. کارگردان این فیلم خانم میشل بوینار «Michelle Boyaner» آمریکایی هست. ایشون توی این فیلم از زندگی خودش میگه این که چطور با پدر و مادر سالمند خودش تعامل داره؟ و اونا چه مشکلاتی دارن؟ داستان اصلی مربوط میشه به مادر خودش و همینطور پدر خودش. در کنارشم آدمای دیگهایم بودن که دوست داشتن تجربه خودشونو به اشتراک بذارن. اونا اومدن و توی این فیلم شاید میشل بایونر تجربه بیشتر از ده خونواده رو تعریف کرده.
من خودم خیلی از دیدن این فیلم لذت بردم. هم حس خیلی خوبی بهم داد و هم کلی برام درس داشت. برای همین تصمیم گرفتم که توی این اپیزود در مورد این موضوع مهم و این مستند جذب صحبت بکنم. این هم اول باید بگم آدمایی که تو این فیلم میان تجربیاتشون رو به اشتراک میذارن آمریکایی هستن که قطعا فرهنگ متفاوتی از ما ایرانیا دارن. سبک زندگیشون متفاوته. فرهنگ و روحیاتشون فرق داره. مثلا تو این فیلم مسائلی رو راجع به نحوه نگهداری از سالمندان تو آمریکا میبینیم که متفاوت از اون چیزی که در ایران رایجه.
عمدهاشم مربوط میشه به اینکه بیشتر سالمندان تو آمریکا در مراکز نگهداری از سالمندان زندگی میکنند اما در ایران برعکسه. بیشتر سالمندان توی خونههای خودشون یا بچههاشون ازشون مراقبت میکنن. میگم سبک زندگی متفاوته و الان توی خیلی از جوامع این مسائله یعنی زندگی کردن تو خونه سالمندان رو هم به عنوان بخشی از سبک زندگی پذیرفتن.
تو یه جامعهای مثل آمریکا که در بیشتر خانهها زن و مرد هر دو کار تمام وقت دارند، این تقریبا نشدنیه که بتونن خودشون از پدر و مادر سالمندیشون نگهداری کنن. بالاخره رسیدگی به غذا، داروها، بیرون بردن، اینا خودش اگه نگی یه کار تمام وقت اما یه کاری که وقت زیادی از آدم میگیره. این بوده که به مرور زمان این موسسات شکل گرفتن. تعدادشون هم زیاده و خیلیاشونم کیفیت قابل قبولی دارن. حالا بحث فرهنگیش به کنار که والدین و فرزندان تو یه جامعهای مثل ایران یه انتظاراتی رو از همدیگه دارن در یه جامعه دیگهای مثلا فرض کنید آلمان هم پدر و مادر و بچهها یه انتظارات دیگهای از هم دارن.
به هر حال توی کشورهای مختلف راه حلها هم متفاوت هستن. پس این تفاوت اصلی وجود داره اما غیر از این کلیت مسائله یه امر جهان شموله و فرقی نداره که کجای دنیا باشی، مشکلات پیری در بیشتر دنیا شبیه به هم هستن. مستند تو سربار نیستی، تلاش میکنه که در مورد این مشکلات با یه روش روان و همراه با شوخی صحبت بکنه.
حالا بریم ببینیم مستند چی میگه؟ مستند با این حرفا شروع میشه که وقتی که ما بچه بودیم پدر و مادرمون تمام تلاششون رو کردن که ما رو خوب بزرگ کنن. الان که ما بزرگسالیم و اونا سالمند شدن. دیگه نوبت ماست که همین کار رو با اونها بکنیم. کاری کنیم که از زندگیشون لذت ببرن. گرچه خیلی ساده به نظر میاد ولی در عین حال خیلی هم پیچیدهاس. میشل تو این فیلم تلاش میکنه که تجربیات خودش در مورد پیر شدن پدر و مادر خودش رو در اختیار مخاطبان بذاره. البته گفتم دوستا و آشناها دیگهای هم بودن که میشل رو به خونشون دعوت کردند و راجع به این مسائله صحبت کردن. بیشتر این آدما هم باز در کالیفرنیا و در اطراف لس آنجلس زندگی میکنن.
البته در کل میشه گفت که سوژه اصلی فیلم مادر میشل هست که هم شرایط خاصی داره و هم اینکه میشل و مادرش یه رابطه خاصی با هم دارن. مادر و پدر میشل سالهاست که از هم جدا شدن و جدا از هم زندگی میکنن. اسم مادر میشل ایلین هست و اسم پدرش هم هست موریس که هر دوشون هم دور و بر ۷۸ سالشونه.
ایلین مادر میشل آدم شوخ و بذلهگوییه. هر چند از نظر جسمی خیلی سرحال نیست و خیلی کند با کمک واکر راه میره اما دلیل نمیشه که شوخی نکنه. مثلا اول فیلم میشل داشت مادرش به یک سالن آرایش میبرد که موهاشو رنگ کنه و الی میگفت که موهای سفید و دوست ندارم و اگه موهام رنگ نکنم اون وقت خیلی از آدما وقتی که منو میبینن تو دلشون میگن که این خانم حتما ننه بزرگ یه باباییه. منم اینو دوست ندارم. ضمنا هم خیلی از تصاویری که میشل از مادرش گرفت هم توی ماشین بوده. یعنی دوربین رو روی داشبورد نصب کرده و مثلا تو راه آرایشگاه یا توی مسیر دکتر صحبتاش با مادرش ایلین رو ضبط کرده.
ایلین مادر میشل توی لسآنجلس به دنیا اومده. تک بچه یه خانواده متوسط بوده. وقتی که دبیرستان میرفته با موریس یعنی پدر میشل آشنا شده. بعد هم دوست شدن و در ۲۲ سالگی این دو نفر با هم ازدواج کردن و بعدم که انگار مسابقه بچه آوردن بوده بین خودشون و رفیقاشون. یه خونهای داشتن توی منطقه از لسآنجلس که اون خونه رو پر از بچه کرده بودن. هشت تا بچه تو اون خونه بود اما این زوج بعد از ۲۲ سال دیگه نتونستن با هم ادامه بدن. از هم جدا شدن. بعد از اون بود که مسئولیت سنگین نگهداری از بچهها هم افتاد به گردن مادر.
میشل که به طبع این یه مسئولیت خیلی سنگینی بود براش و تو اون برهه زیر فشار خردکنندهای بودش. تا اینکه ایلین یه روز صبح بیدار شد. گفت من دیگه نمیخوام مادر باشم. بچهها رو برد تحویل خونه پدرشون داد و خودشون رفت. رفت که رفت. قشنگ رفت تو یه ایالت دیگهای ساکن شد و اصلا یک سبک زندگی دیگهای رو شروع کرد.
چند سال بعد دوباره ازدواج کرد و بعد از اون دوباره برگشت به کالیفرنیا و سعی کرد که رابطهاش با بچههاش و درست کنه و در طول این مدت این پدرشون یعنی موریس بود که از بچهها مراقبت میکرد. برای همینم میشل همیشه از مادرش دل چرکین بود و یه خشم زیادی رو با خودش همیشه حمل میکرد و یه رابطه معذبی همیشه با مادرش داشت. مثلا جلوی بقیه اگه میخواست حرف بزنه نمیگفت مامان اینطور گفته میگفت ایلین اینطور گفته اما برعکس میشه خواهر کوچیکترش دنیل رابطه خیلی خوبی با مادرش داشته اما چند سال پیش دنیل از دنیا رفت و وقتی که در بستر مرگ بود، از میشل قول گرفت که مراقب مادرشون باشه.
حالا میشل با همچین پیشینهای داره از مادرش مراقبت میکنه. مادرش اما ازش دلخور و ته دلش باهاش صاف نیست. الین مادر میشل چند ساله که توی یه مرکز نگهداری از سالمندان زندگی میکنه. یکی از دغدغههای اینم اینه که میگه همینطور بین این آسایشگاه و اون آسایشگاه جابهجا میشه تا وقتی که بمیرم. لابهلای صحبتاشم تو جاهای مختلف فیلم این دلتنگیش برای سالهای گذشته کاملا مشهوده. این که دلش برای خیلی چیزا تنگ شده. بودن توی خونه، بودن کنار خونواده خودش کار کردن، یعنی شغل داشتن و مشارکت داشتن توی جامعه، دلش برای همهی اینا تنگ شده ولی آخرشم میگه که آره میدونم اون روزا دیگه گذشته. من دیگه قرار نیست برگردم سرکار.
میشل خیلی پیگیر کاراش هست و زیاد بهش سر میزنه. میره دنبالش با هم میرن دکتر. با هم میرن آرایشگاه. میرن غذا میخورن و خیلی اوقات با هم هستن. ایلین دچار بیماری زوال عقل شده. یه روزی که با هم رفته بودن بیرون سر غذا خوردن به دخترش گفت میشل اگه بیماری من با این روند ادامه پیدا کنه و من عقل و حافظمو از دست بدم، یه لطفی هم کن دهنمو ببند. بهم سم بده و جسدم بنداز تو دریا. لازم نیست مجلس ترحیم بگیرید برام.
میشل اون وسط مونده بود که حالا چی باید بگه؟ ولی زد به شوخی و خنده که دستور دیگهای نداری؟ گفتی اول بندازم توی دریا؟ بعد دارو بهت بدم؟ یا برعکس بوده؟ خلاصه فضا رو برد سمت شوخی ولی بعدا توی فیلم میگه که خیلی اوقات حرفایی که بین من و مادرم رد و بدل میشه برای من پیچیدهاس. حضمش هم برام سخته ولی من که نمیتونم مکالمه رو یه دفعه قطع کنم بگم بحث دیگه حرف نباشه. چون این باعث رنجش میشه اما برای اینکه نه من ناراحت بشم نه اون وانمود میکنم که این خانومی که دارن باهاش حرف میزنم و الان داره این حرفا رو میزنه مامان من نیست. مامان یکی از دوستامه. این که همش تو ذهنم دارم باعث میشه که خوشاخلاق و خوش رفتارتر باشم.
میشل یه لیستی درست کرده به اسم چیزهایی که ایلین باید به یاد داشته باشه و توش یه جملاتی رو نوشته و داده به مادرش تا اونم مدام اونها رو تکرار کنن. جمله اول اینکه تو چهار ساله که در یک خانه سالمندان زندگی میکنی. جمله دوم اینه که تو دیگه ماشین نداری. جمله سوم اینه که خونهات رو در سال ۱۹۸۳ فروختی. یه مشکلاتی با حافظت داری اما تحت درمان هستی. این لیست ایلین هست.
یکی از نگرانیهای همیشگی ایلین هم همینه که یه روز صبح از خواب بیدار بشه و ببینه که هیچکیو نمیشناسه و نمیدونه کجاست؟ حالا این بین یه روز یه دفعه حال ایلین بد شد و توی بیمارستان یه شب بستری کردن. فرداش که مرخص شده بود و با میشل توی راه بودن ایلین به میشل گفت خب میریم خونه یا آسایشگاه سالمندان؟ که میشل سریع یادآوری کرد بهش که خونهای وجود نداره. سال ۱۹۸۳ فروختیم. فراموشیهای این مدلی خصوصا راجع به اون خونه دیگه هر روز بیشتر و بیشتر میشه.
خونه جایی بوده که این آدم بیشتر روزهای تلخ و شیرین جوونیشو اونجا سپری کرده بود. برای همین همیشه انگار سایهاش توی ذهن ایلین هست و توی حرفاش هم میشه این رو حس کرد.
بیشتر گفتگوهای بین میشل و مامانش توی ماشین و تو مسیر رفتوآمداشون ضبط شده ولی صحبتها جالب هستن و دغدغههای یه آدم سالمند با اون ویژگیهایی که گفتم رو میشه فهمید ازش. مثلا یه روزی با حالت ناراحتی میگفت من تو ذهن خودم یه تعاریفی دارم از کرامت انسانی. من باید اون تعاریف از کرامت انسانی رو از ذهنم بریزم دور که بتونم با این وضعیت کنار بیام. مثلا این که یه نفر دیگهای منو حموم کنه این سخته. هنوز این یه مسائلهای راحتی نیست برام.
بعدشم یه دفعه گفت راستی خونه رو فروختم؟ فکر کنم فروختم. میشل گفت آره سال ۱۹۸۳ فروختی. اون روز میشل رفته بود دنبال مادرش که با همدیگه برن یه کافه که پدرش همونجا بود. گفتم این دو نفر سالها پیش از هم جدا شده بودند اما میشل اون روز اینهارو آورده بود کنار هم. با همدیگه نشسته بودن چند تا از عکسهای قدیمیشون نگاه میکردن که مربوط به همون خونه بود. عکسای جوونیاشون رو میدیدن. اون میگفت ببین اینجا چقد جوون بودم! ایلین میگفت آره فکر کنم جینی رو باردار بودم. موقع غذا هم خیلی این دو نفر مهربون کنار هم نشسته بودن.
میشل به شوخی گفت که مواظب باشید! مردم الان اینجا فکر میکنن شما دو تا سر قرار هستید. دارید دیت میکنید. هر سه تایی خندیدن. بعد مادرش رو به باباش گفت که تو میخوای بزنی تو گوشش یا من بزنم؟ خلاصه اون روزم با خنده و شوخی تموم شد و میشل به قول خودش اون خانم جوون یعنی مادرش رو به مرکز سالمندان رسوند اما دو روز بعدش دوباره مادرش حالش بد شد و به بیمارستان بردنش.
اون روز وقتی که میشل تو بیمارستان دید فقط سه ساعت بود که توی بیمارستان بود ولی پیش خودش فکر میکرد که چند روزه اونجاست. به هم ریخته و آشفته و احساساتی بود. به میشل گفت که من عاشقتونم! قیافم خیلی داغونه نه؟ میشل برای اینکه حال و هوا رو عوض کنه به شوخی گفت نه از این داغونتر هم دیدم و مامانشم تو همون حال خندید.
روز بعدش مادرش از بیمارستان مرخص شد. چند روز بعد دوباره میشل مادرشو میخواست به جایی ببره. تو راه مادرش هم داشت با خودش فکر میکرد. بعد به میشل گفت فکر کنم باید خونه رو به تو بدم. میشل گفت که یادت میاد چه اتفاقی برای اون خونه افتاده؟ مامانش سریع گفت فروختمش. میشل باز به شوخی گفت دقیقا! ولی به خاطر فکرت ممنونم ازت.
توی روزهای بعد هم ایلین راجع به اون خونه حرف میزد. حرف میزد و میشد فهمید که راجع به اون دوره پیش خودش عذاب وجدان هم داره. ایلین تو همون سال ۱۹۸۳ که ذهنش تو همون دوره گیر کرده، دچار افسردگی شده بود. بالاخره فشار و استرس که به عنوان یک زن تنها مسئولیت نگهداری چند تا بچه رو داشت، فشار زیاد و غیرقابل تحملی بود براش.
میشل ازش پرسید چرا ما رو ترک کردی رفتی؟ مادرش گفت من خیلی افسرده بودم. شماها هم داشتید اذیت میشدید. فکر میکردم که مادر خوبی واسه شما نیستم. برای این ترکتون کردم و الانم اگه زنده هستم به همین خاطر که اون وقت گذاشتم رفتم. وگرنه چه بسا همون موقع خودمو کشته بودم.
ایلین الان ۷۸ سالشه و درگیر چند بیماری مختلف است اما مهمترین بیماری که اذیتش میکنه بیماری زوال عقل هست. دکترا هم بهش گفتن که ما داریم تلاش میکنیم که فقط روند رو کند بکنیم. قرار نیست که از شر این بیماری خلاص بشی. میشل برای مادرش توضیح میداد که قرار نیست که حافظهای که از دست رفته دوباره برگرده. شاید یه روزی بیاد که دیگه منو نشناسی. مادرش گفت نه من همیشه تو رو میشناسم. فکرم نمیکنم که هیچ وقت تو رو فراموش بکنم.
دقیقا دفعه بعدی که میشل به سراغ مادرش رفته بود و داشت سوار ماشینش میکرد، مادرش گفت بر و بچههاتون چطورن؟ میشل گفت برو بچهها کیا هستن؟ گفت آدام رو میگم. اون کیک رو میگم. میشل یه دفعه قاطی کرد گفت مامان من میشل هستم. فکر کردی من هلنم؟ بعد مادرش شرمنده شد و گفت نه نه نه میدونم تو دختر خوشگل من هستی. فقط یه لحظه یادم رفت. موقعیت سختی بود برای هردوتاشون اما ذهن ایلین توی سال ۱۹۸۳ گیر کرده. وقتی هم که از صبح تا شب کاری نداری و اتفاق خاصی هم دور و برت نمیفته، بیشتر ذهنت تو اون سالهای گذشته سیر میکنه.
این از میشل خواسته بود که هر وقت یه چیزی رو اشتباه میگم، حتما تصحیح هم بکن. گفته حتی اگه ناراحت میشم این کارو بکن اما میشل همینطور که بیشتر راجع به اختلالات حافظه تحقیق میکنه فهمیده که راه درستش اینه که باید با بیمار همراه شد. نباید اون رو به واقعیت آورد؛ بلکه تو هم باید همراهش بری به دنیای اون. نباید هی مدام اشتباهاتشو به رخش بیاریم. همون روز مادرش باز از میشل پرسید راستی ماشین من کجاست؟ توی پارکینگ خونه یا یه جای دیگهایه؟
اولش میشل اومد بگی که خونه رو فروختی ولی همون موقع یادش افتاد و یه دفعه حرفش و خورد و گفت آره تو خونه است. دیوید مراقب خونه است. تو خیالت راحت باشه و بعد مادر ادامه داد که دستش درد نکنه که مراقبه؟ گلها رو چطور؟ به گلاها آب میدید؟ و بعد یه دفعه چشماشو بست و گفت نمیدونی چقد دوست دارم برگردم خونهمو ببینم ولی نمیدونم یه چیزی انگار تو ذهنم میگه که انگار اون خونه رو فروختم. اینجا بود که میشل گفت آره مادر تو خونه رو فروختی.
چند روز بعد مادر میشل دوباره حالش بد شد و رفت به بیمارستان. این بار حالش بدتر از همیشه بود. حالش اصلا خوب نبود. میشل شب رو تو بیمارستان کنارش موند. نزدیکای صبح بود که میشل رو به دوربین با گریه تعریف میکرد که ساعت چهار صبح تو لیست شماره تلفنهای گوشیش رفته و اسم مادرش رو از ایلین تغییر داده به مامان. چون تا پیش از این به خاطر این که مادرشون تو اون سالهای بحرانی ترکشون کرده بود از مادرش دلخور بود ولی انگار بالاخره بخشیده بودش. گریه میکرد و نگرانش بود.
بعد هم توی فیلم تصاویری از برشهای مختلف زندگی ایلین نمایش داده شد. عکسهای سیاه و سفید بچگیش همراه با پدر و مادر خودش، نوجوانی و جوانی عاشقی با موریس پدر میشه ازدواج، بچهداری، همون خونه، بازی کردن با بچهها، جشنهای تولد، خندهها، ناراحتیها که مجموعه همه اینها میشه زندگی. ایلین تو بیمارستان بستری بود و اعضای خانوادهاش برای ملاقاتش میومدن و دور و برش بودن اما نهایتا این بعد از دو هفته از دنیا رفت.
بستگان خونوادش تو مراسم ترحیمش از کارهاش از حس طنز رویش از تاثیری که روی آدمای مختلف گذاشت صحبت کردن. گفتن که اون مادری بود که تا میتونست بهترینی که از دستش بر میومد رو همیشه برای بچهها انجام میداد تا یه وقتی که دیگه دید نمیتونه بهترین مادر باشه.
همونطور که گفتم تو این فیلم آدمهای مختلفی بودند که تجربیاتشون رو به اشتراک گذاشتن. من اینجا سعی میکنم خلاصهای از نکات جالبی که آدمای دیگه گفتن رو هم بیارم. چون واقعا توی حرفاشون نکتههای جالبی بود. از مایکل شروع میکنم که شاید تنها پسری بود که از پدر و مادرش مراقبت میکرد. مابقی بیشترشون این دخترها بودند که از پدر و مادرشون داشتن مراقبت میکردن.
در هر صورت مایکل دور و بر پنجاه سالشه. یه پدر که سرپرست دوتا بچهاش هست و مادر مایکل هم یه بانوی سالمند که توی خونه کنار مایکل زندگی میکنن. اینا خونههاشون کنار همدیگه هست که مایکل بهتر بتونه به مادرش برسه. چون وقت مایکل خیلی کمه. هم باید حواسش به بچههاش باشه و هم این که یه شغل تمام وقت داره. رسیدگی به کارهای مادرش که هست.
مایکل میگه که اگه کسی تو شرایط شبیه به من باشه، باید اول از همه مطمئن باشه که حال خودش خوبه. شبیه به موقعی که توی هواپیما میگن که شرایط اضطراری و اون ماسک اکسیژن رو میگن اول به دهان خودتون بزنید و بعد به بقیه کمک کنید. مایکل میگه که خیلی باید حواستون به خودتون باشه اول باید خودتون اوکی باشید تا بتونید به بقیه سرویس بدید.
تجربه بعد مربوط به سیسیلی هست. سیسیلی خانم مجرد پنجاه سال است که همراه مادرش زندگی میکنه. مادر سالمندش خیلی نیاز به کمک سیسیلی داره. یه رابطه عاطفی خاصی بین مادر و دختر وجود داره. سیسیلی میگه که اولویت من مادرمه. برای همین حتی ازدواج نکردم. کارم رو هم وقف مادرم کردم. مثلا مادرش دوست نداره که وقتی که موهاشو کوتاه میکنه گوشاش معلوم باشه. این یعنی اینکه باید به یه آرایشگاه خاصی میرفتند که اون آرایشگاه خیلی گرون بود. برای همین سیسیلی از یوتیوب یاد گرفته که چطور موهای مادرش رو خودش کوتاه کنه. رفته قیچی و شونه مخصوص خریده. بعد موهای مادرش رو اونطوری که اون دوست داره کوتاه میکنه.
ده ماه بعدش میشل کارگردان باز به سراغ سیسیلی میره. چون چند هفته قبلتر مادر سیسیلی سکته قلبی کرده و یه طرف بدنش فلج شده. برای همین سیسیلی تصمیم گرفته که به یه منطقهای از شهر برن که تو اونجا افراد سالمند زیادی زندگی میکنن. ظاهرا از این مناطقی بوده که بهش میگن «Retirement community». ظاهرا افراد بازنشسته زیادی تو اون مناطق زندگی میکنن. به خاطر همینم جلوی خونه رمپ مخصوص ویلچر دارن، دستگیرههای مخصوص مثلا نصب شده خیلی جاها و تمهیدات این تیپی توی خونهها یه چیز عادی برای همه تو اون منطقه.
همینم بود که سیسیلی تصمیم گرفت که خونشون رو ببرن اونجا که کمی راحتتر باشن. این رو هم بگم که حواسمون باشه توجه به نکات ایمنی چقدر اهمیت داره! چه بیرون خونه و چه داخل خونه! اینکه معماری شهری چقدر مناسب سالمندانه؟ پیادهروها مناسب استفاده از ویلچر هست و مسایلی از این دست. همینطور تو خود خونه. آیا توالتها مخصوص استفاده سالمندان هست؟ طوری هست که نیفتن؟ زمین خوردن بین بعضی از سالمندان رایجه. خیلی از اوقات این اتفاق توی توالت میفته. برای همین توی خیلی از کشورها توالتهای مخصوص سالمندان یا معلولان رو مجهز میکنند به یه دستگیرهای که بتونن موقع بلند شدن به اون تکیه بدن و از اون استفاده کنن و نیافتن رو زمین.
این مسائله با طراحی توالتهای سنتی که ما تو ایران داریم خیلی حادتره. چون سالمند چند دیقه با یه حالت سختی روی زمین نشسته. بعد یه دفعه بلند میشه سرش گیج میره و میفته. سرش بدنش به در و دیوار میخوره و خیلی خطرناکه. اصلا کل حادثه اینطوری برای سالمندان پیش میاد. پس اگه سالمندی تو خونه داریم بهتره که هم توالت فرنگی نصب کنیم و هم دستگیره مخصوص برای بلند شدن و زمین نخوردن.
خب نفر بعدی موریس پدر کارگردان هست که گفتیم بعد از طلاقشون مسئولیت نگهداری از بچهها رو اون به عهده گرفت. موریس میگه که بچهها مهمترین چیز زندگی من هستن. من همیشه عاشق بچههام بودم و هستم. گاهی اوقات شاید بعضی از کارهایی که بچهها میکنن دوست نداشته باشم یا رفتاراشون نپسندم ولی احساس من به اونا نگم براتون! مهمترین چیز زندگیم هستن!
موریس در سال ۱۹۳۸ در شانگهای چین به دنیا اومده. یادتونه تو اپیزود دوازدهم نبرد پیش رو با چین گفتم؟ عدهی زیادی غربی توی چین زندگی میکردند و بعد از انقلاب کمونیستی چین مجبور شدن که چین و ترک کنن. خونواده موریس یکی از اونا بود. برای همین وقتی که بچه بود سختیهای زیادی تحمل کرده بود اما موریس همیشه یک آدم اهل خونواده بود و با اون خونواده بزرگی که درست کرده بودن مجبور بود که دو تا شغل داشته باشه.
الان بیشتر از بیست سال که بازنشسته شده ولی همیشه چهار پنج تا خودکار روی جیب پیرهنش هست. یه سینی پر از داروهای مختلف روی میزش گذاشته. چون یه کلکسیونی از مریضیهای مختلف داره. از دیابت، فشار خون بالا، کلسترول بالا، نقرس، مشکل قطع تنفس موقع خواب، نفخ معده و چند تا مریض دیگه. طبیعتا در روز کلی دارو باید مصرف کنه. برای همین خودش یه سیستمی درست کرده که این همه داروشو یه جوری مدیریت کنه. این که قرصها رو چطور تو روزهای هفته تقسیم بکنه بعد استفاده کنه.
چون این برای سالمندانی که دارو زیاد مصرف میکنن مسائله خیلی مهمی هست. اگه این کار نکنن داروها فراموش میشن و مریضیشون هی بیشتر و بیشتر میشه و اگر درست این کار نکنن میتونه باعث مسمومیت دارویی بشه.
البته باز خوبه که هوش و حواسش سر جاشه و خودش همه این کارا رو میکنه. میشل ازش میپرسه تا حالا خسته شدی از این همه دارویی که مصرف میکنی؟ میگه آره معلومه که خسته شدم ولی چاره چیه؟ موریس خودش تنهایی زندگی میکنه و عاشق اینه که از هر چیزی چندتا داشته باشه. برای همین توی خونش بلوشویی بود و هر جا که نگاه میکردی پر از وسیله و خرت و پرت بود. میشل میگه که من دیگه خسته شدم. تو این چند سالی چند بار اومدیم با بچهها کمک کردیم که این خونه مرتب باشه. دیگه نمیتونم این کارو بکنم. به نظرم دیگه باید از یه شرکتی یا یه کسی که بتونه بیاد کمکمون کنه استفاده کنیم.
موریس اما تمایلی نداره و میگه که دخترم من خودم از این وضعیت خجالت میکشم. دوست ندارم هیچ کسی حتی کسی که کارش همینه هم بیاد خونمون اینطوری ببینه. آخرش اما میشل پدرشو متقاعد کرد که خونه رو مرتب کنن. توی اپیزود بیستم راجع به مینیمالیسم صحبت کردیم دیگه؟ گفتم یه موسساتی هستند که کمک میکنن که خونهها مرتب بشه و اینجا هم میشل و پدرش بالاخره تصمیم گرفتند از یه شرکتی استفاده کردن و یه دستی به سر و روی خونه کشیدن و بعد از دو روز سخت خونه مرتب شد و خود این مرتب بودن چقدر باعث خوشحالی این پیرمرد شد.
این شرایطی هستش که احتمالا خیلی از افراد سالمندی که به تنهایی زندگی میکنن توی خونههاشون دارن و این یک بار روانی هستش که میتونه روشون داشته باشه. چون خود اونها خیلی اوقات واقف هستن که خونشون خیلی شلوغه ولی توانایی اینو ندارن که جابهجا بکنن. موریس میگه که یادم میاد که وقتی مادرم ۹۰ سالش بود میگفت که من در درون خودم حس میکنم که ۲۱ سالمه. موریس هم میگه که من خودمم همینطورم. در درونم هنوز احساس جوانی میکنم ولی در بیرون احساس پیری میکنم و همیشه هم خستم ولی هنوز دوست دارم آواز بخونم و حتی وقتی که تنها هستم تنهایی هم میرقصم. هنوز ریتم رو دوست دارم.
خیلی خب حالا نوبت میرسه به استر که یه خانم ۹۶ ساله شاد و بذلهگو هست. بذلهگو که میگم اصلا خودش یک استندآپ کمدین بوده و روحیه خوبش رو تونسته تو این سن هم با خودش حفظ بکنه. استر از ۷۵ سالگی تو آسایشگاه سالمندان زندگی میکنه. یعنی الان ۲۱ ساله که توی هفت هشت تا آسایشگاه مختلفی جابجا شده و زندگی کرده.
حتی همین خانم به شدت اجتماعی و کمدین هم توی آسایشگاه احساس تنهایی میکنه. روزی که تولد ۹۶ سالگیشو تو آسایشگاه جشن گرفتن، مثل همیشه شیطونی میکرد و آدمایی که تو خونهی سالمندان بودن رو میخندون.
دخترش یه جایی وسط همون جشن احساساتی شده و اشک ریخت. میگفت که گریهام به خاطر این نیست که میبینم باید از پوشک استفاده کنه. گریهام به خاطر این نیست که میبینم یه وقتایی درد میکشه. به خاطر این نیست که میبینم نمیتونه راه بره. رو ویلچر نشسته. به خاطر زمین خوردنش نیست. به خاطر مشکل یبوست همیشگیش نیست. گریهام فقط به خاطر این بود که من چهل سالگی این آدم رو دیدم. دیدم که چقدر عالی و درخشان بوده و فقط یه لحظه اون روزا به یادم اومد.
چند روز بعد از جشن بود که استر رو به یه خونه سالمندان دیگه منتقل کردند. چون دخترش از خدماتی که اون موسسه میداد کلا راضی بودند اما از خدمات روانی اونجا راضی نبودن. میگفتن که ما اینجا نمیبینیم کسی با کسی حرف بزنه و سالمندان همه احساس تنهایی میکنند اینجا. میگفتن ما بارها از مسئولان این آسایشگاه خواستیم که با مادرمون حرف بزنیم با سالمندای دیگه حرف بزنید. مادرمون پر از انرژیه. پر از داستانهای جالبه. مادرمون شخصیت جذابی داره. فقط چند تا جفت گوش میخواد که پای صحبتش بشینن و ما هم داریم شیش هزار دلار پول بهتون میدیم که غیر از اینکه مراقب سلامت، غذا و پوشک و مسایل اینطوری باشید، باهاش حرف بزنید.
مورد بعدی که توی این فیلم بودن یه مادر و دختری هستند به اسم استفانی و جنت. مادر هوش و حواس درستی نداره. روی ویلچر نشسته و توی یه خونه سالمندان نگهداری میشه. استفانی در مورد مادرش میگه که شغل مادرم پرستار بود و خیلی اوقات شیفت شب میموند و کار میکرد به خاطر مشکل زوان عقلی که پیدا کرده، الانم گاهی اوقات فکر میکنه که هنوز دو شیفت شبه. برای همینم الان توی همین آسایشگاه سالمندان پرستارا گاهی اوقات نقش بازی میکنند براش و میگن که آره جنت خسته است. شیفت شب بوده. حتی میبرنش یه دوری هم توی ایستگاه پرستاری میزنه و بعد میارن توی تختش میخوابه.
استفانی از مادرش میپرسه که مامان من چه جوری بچهای بودم؟ بچهی خوبی بودم؟ مادرش میگه که نمیدونم. این آدمایی که اینور اونور میرن اینا رو نمیشناسم. اینا کین؟ یعنی انگار اصلا تو یه دنیای دیگهای سیر میکرده. بعد استفانی توضیح میده که الان نبینید مادرم مسئول اصلی خونه بوده؛ کار میکرده؛ قیم ما بوده؛ بیمه رو ردیف میکرده؛ با بانک صحبت میکرده؛ به ما بچهها راه و چاه نشون میداده، عمرا به مخیلهاش خطور نمیکرد که یه همچین چیزی سرش بیاد.
میگه چهار پنج سال پیش بود که این بیماری رو تشخیص دادن. دکتر بهم گفت که مادرت مبتلا به زوال شده. انگار که دنیا روی سرم خراب شده بود. بعد یه مدتی گذشت که دنبال این بودم که چیکار کنم و با این وضعیت چجوری ازش نگهداری کنم که به اینجا رسیدم.
اوایلم میگه هر شب میومدم اینجا که مادرم ببینم. بالاخره مادرم نگرانش بودم، مطمئن بشم که حالش خوبه. بعد یه خانومی میشناخته که اونم همین مشکل و با همسرش داشته و همسر اونم تو همین آسایشگاه بوده. اون راه و چاه رو به این نشون داده و گفته که لازم نیست که هر شب بیای و بعدش دیگه میگه من هفتهای دو بار اومدم سر زدم ولی حرفی که استفانی میزنه اینه که در یه همچین شرایطی خیلی مهمه که با کسی در ارتباط باشیم که اون هم مشکلات مشابه رو داشته یا این مسیر رو طی کرده و برامون یه توصیههایی یه پیشنهادهایی ارائه بده.
ساختار فیلم اینطوریه که در حین این صحبتها عکسای خانوادگی این آدما رو هم از قدیم نشون میده. والدین جوان بودن. بچهها کوچیک بودن. همه سالم و قوی و سرحال مسافرت میرفتن. بچهها مدرسه میرفتن. همه چیز خیلی خوب بوده و بعد امروز رو نشون میداد که خب خیلی چیزها تغییر کرده.
بگذریم. مادر و دختر بعدی ایریس و جولیا هستن. گریز از اون سالمندان سرحال با اینکه بالای نود سالشه و با واکر راه میره، خیلی هم آروم راه میره اما خیلی خوشحال و با انرژیه. میگه آره من خوشحالم. همه چیز به چشم من مثل گل قشنگه. شیگه که خب پس حالا که خوشحال و حتی هستی بیا با آهنگ می برقصیم. بعضی دوتایی رقصید و بعدشم مادرش میخندید و از تجربه چند وقت پیش میگفت که به یه رستوران رفته بود که اجرای موسیقی زنده داشتن. موسیقی شادیم بوده اما دیده آدمایی که توی رستوران هستند همه نشستن و ساکتن. بعد خودش با واکر رفته وسط مجلس و شروع کرده به رقصیدن و بعد همه رو هم به رقص آورده.
دخترش به طبع از این روحیه مادرش خیلی خوشحاله. میگه که ما مگه برای پدر مادرمون چی میخوایم؟ اینکه صبح از خواب بیدار بشن و از زندگیشون لذت ببرن. همین. مورد بعدی یه خانمی به اسم کریستا که به آلزایمر مبتلاست و افسردگی شدید هم داره. به هیچ وجه هم کسیو نمیشناسه. دو تا دختر داره. حتی اونا رو هم نمیشناسه. یه روزایی هم هست که حالش اصلا خوب نیست. دچار حمله عصبی میشه اما کاری که این دو تا دختر میکنن اینه که سعی میکنن باهاش حرف بزنن. تو اون شرایط هی حرف میزنن.
گرچه تریسیا خودش تمایلی به حرف زدن نداره و حتی خیلی کم جواب حرف اینا رو میده اما دختراش میگه که همین که یه کلمه هم بگه و حس کنه که شنیده شده، کمک میکنه که احساس آرامش بیشتری داشته باشه. یکی از دخترها اسمش هست پائولا خیلی خوب ازش مراقبت میکنه. مراقبتش خیلی عالی هست. پائولا توی یه صحنهای همینطور داشت مادر پیرشو نوازش میکرد و باهاش آروم آروم حرف میزد. یه دفعه مادر گفت چرا این کار میکنی؟ چون که دوست داری که با مادرت باشی؟ پائولا شوکه شده بود. یه دفعه یه حالتی شبیه به گریه و خنده گفت دقیقا! این همون دلیلیه که من دارم. من میخوام با مادرم باشم.
بعد تریسیا گفت مادرت کجا زندگی میکنه؟ پائولا در حالی که دست مادرش و نوازش میکرد و سعی میکرد که نقش بازی کنه، گفت که مادر من تو همین نزدیکی زندگی میکنه. پنج ماه بعدش میشل به سراغ همین مادر و دختر رفت. مادر روی مبل نشسته بود و چرت میزد. پائولا میگفت که از اون موقع همه چیز خیلی تغییر کرده و بیشتر اوقات مادرمون مثل همین الان در خوابه و متوجه هیچ چیزی نیست.
مورد بعدی یه پدر و دختر هستند به اسم روبرت و اوتر که از همون اول هم رابطه خوبی بین این دوتا وجود داشته. پدر نظامی بود و روحیه نظامیش همین الانم داره. مبتلا به پارکینسون شده پدر اما تنها توی خونه خودش زندگی میکنه. اوته که دخترشه، اصلا تو یک ایالت دیگهای زندگی میکنه. دورن از هم و فقط هم میتونه سالی دو سه بار بیاد به پدرش سر بزنه. دختر از مشکلاتش میگه. در متقاعد کردن پدرش. میگه که معمولا هفت هشت بار باید نه بشنوید تا یه بار ازش آره بگیری. من اینو میدونم. برای همینم باهاش مدارا میکنم. خیلی دیگه نمیجنگم. نه که میگه من کار خودم میکنم بالاخره ولی آره رو میگیرم ازش.
مثلا میگه چقدر سر استفاده کردن از واکر باهاش کلنجار رفتم؟ چند بار افتاده بود رو زمین اما بازم قبول نمیکرد که از واکر استفاده کنه. آخرشم رفتم یه واکر خودم خریدم. بعد اومدم بهش گفتم که من این و خریدم خودت میدونی. اوایل براش خیلی عجیب بود ولی الان دیگه سالهاست که همش از اون واکر استفاده میکنه. یه واکر از این چرخدارها هست که خیلی راحت استفاده ازش و اگه بخواد خیلی سریع میتونه باهاش راه بره ولی حداقل اونی که استفاده میکنه مطمئنه که هیچ وقت به زمین نمیفته.
پدر همیشه از این گلایه میکنه که قرار نیست از شر پارکینسون و لرزشهای دستش خلاص بشه. دخترم بهش میگه که آره ولی عوضش حداقل دکتر گفتن که این مدل پارکینسونی که تو داری باعث مرگ نمیشه. میدونم خیلی سخته اما باید سعی کنیم که با داروهایی که میخوریم جلوی پیشرفت مریضی رو تا جایی که میتونیم بگیریم.
مورد بعدی یه مادر و دختر هستند به اسم دان و شرلی. چند ساله که شرلی اومده پیش دخترش زندگی میکنه. دان دختر بزرگ بوده و با هم خیلی خوب بودن و پیش هم موندن. شیلی ولی یه خورده گلایه هم داره از دان. میگه که من همیشه به دام میگم اگه من یه کلمهای رو اشتباه میگم اما تو باز متوجه منظورم شدی. لطفا دیگه به روم نیار متوجه شدی چی میگم دیگه؟ به روم نیار. یه مسائله دیگه هم اینه که دان همیشه نقش مادر دختری قاطی میکنه. من همش بهش میگم که ببین من مادر هستم. تو دختر منی ولی وقتی که من با دوستام میرم بیرون و یه خرده که دیر میکنم یه دفعه دام تماس میگیره میگه کجایی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ بعد دوستان به شوخی میگن که مادرت زنگ زده؟
البته من میدونم که به خاطر مراقبت از من این کار میکنه ولی برای منم سخته. چون که درسته که من نیاز به کمک دارم ولی بچه که نیستم. بالاخره منم یه آدم بزرگم که آره تو یه چیزایی نیاز به کمک دارم. چیزی که یه آدمی مثل من میخواد اینه که با ماها صبور باشید. این هم بگم خیلی اوقات هر دومون یادمون میره که این حرفها و سختگیریها از روی عشق و علاقه است. درسته که در مورد دوست داشتنمون کم صحبت میکنیم و بیشتر این گلایههای اینجوری رو میگیم ولی ما عاشق همیم.
موارد دیگهای هم بودن که توی این فیلم اومدن تجربیاتشون رو گفتن اما من اینا رو دستچین کردم. بعضیاشون که به نظرم جالبتر بودن رو دارن میگم. مورد آخری که میخوام راجع بهشون بگم مال یه مادر دختر دیگهای هست به اسم میشل و الینور. الینور رفته پیش دخترش میشل زندگی میکنه و فکر میکنه که مزاحم دخترشه و احساس سربار بودن میکنه و میشل خیلی ناراحته از اینکه مادرش همچین حسی داره و اسم فیلم که تو سربار نیستی تو مزاحم نیستی هم از همینجا میاد.
برای همین میشل از مادرش میپرسه که ببینم اون موقع که تو خودت از مادرت مراقبت میکردی فکر میکردی که اون مزاحمته؟ گفت نه. پرسید پس چرا فکر میکنی که تو مزاحم منی؟ گفت آخه تو کار میکنی. تو سرت شلوغ میشه. گفت خب تو خودتم کار میکردی. توهم سرت شلوغ بود. مادرش گفت آره اینم هست. خیلی شبیه به بعضی از حالتهایی که در ایران هم داریم. دختر میگه که این شرایط چیز راحتی نیست اما درسهای زیادی برام داشته. من یاد گرفتم که یه وقتایی تمام چیزی که پدر و مادر سالمند نیاز دارن اینه که کنارشون باشیم. حتی شده فقط کنارشون بشینیم و هیچ کاری هم نکنیم.
یه وقتایی بعضی آدما بهم میگن که مادرم از دستم عصبانیه یا پدرم همش ازم گلایه میکنه. قبول نمیکنه که از واکاسا کنه یا قبول نمیکنه که داروهاشو بخوره. من همه اینا رو تجربه کردم. وقتی کسی اینا رو میگه من دیگه قضاوتش نمیکنم و نمیگم که حتما یه جای کارتون مشکل داره. فقط سر تکون میده. میگم که میدونم درکتون میکنم.
جمعبندی آخر فیلم کارگردان به نظرم خیلی جالب بود و من الان بیشتر حرفایی که میشل در آخر فیلم میزنه رو سعی میکنم که بگم. میگه که صرف نظر از تمام پیچوتابهایی که در مسیر زندگی داریم کل زندگی عشقه. عشقی که والدینمون به ما نشون دادن و عشقی که ما میتونیم بهشون برگردونیم و همینطور بخشش. همدیگه رو ببخشیم. مثلا اگه فکر میکنید که پدر و مادر خوبی برامون نبودن ببخشیم. یعنی شبیه به تجربه خودش و مادرش.
میگه بفهمیم که پیر شدن برای هیچکس آسون نیست. نه برای خود والدین و نه برای بچهها و بدونیم که گرچه اونها در ظاهر پیر هستند اما نور جوانی هنوز در درونشون میتابه و میدرخشه. خاطرات اونا از دبیرستانشون از تولد بچههاشون یا از خدمت سربازیشون همیشه تازه و قوی تو ذهنشونه. انگار که همین دیروز بوده. بیایم سعی کنیم که بهتر همدیگه رو درک کنیم. با پدر و مادر سالمندمون وقت بگذرونیم. یک آدم سالمند رو فقط با سنش یا با مریضیهاش نبینیم و نسنجیم؛ بلکه این در نظر داشته باشیم که این آدم سالمند یک فردیه که یک زندگی کامل داشته. یک زندگی پرمعنا، پر از خاطرات تلخ و شیرین.
الان فهمیدم که چقدر شنیدن مهمه! چقدر سوال پرسیدن مهمه! حرف زدن مهمه! این که به نیابت از پدر و مادر سالمندمون ازشون دفاع کنیم. پیگیری کاراشون باشیم. کارای اداری یا کارای پزشکی و حواسمون بهشون باشه. حامیشون باشیم. البته که کار سختیه. خستمون میکنه. به وقتش از بقیه کمک بخوایم. تجدید قوا کنیم. صبور باشیم. صبور باشیم و صبور باشیم و بدونیم که تنها نیستیم. فراموش نکنیم که همین آدم بوده که وقتی کوچیک بودیم ازمون مراقبت کرده. قدردان وجودشون باشیم. به خودمون افتخار کنیم که مراقب پدر و مادرمون هستیم. یه وقتی اونا بودن که کالسکه بچگیمون رو هل میدادن و یه وقتی این ماییم که ویلچر اونا رو هل میدیم و راهشون میبریم.
طبق روال همیشگی من توی این اپیزود هم سوالاتی برام پیش اومد. این بار سوالاتم در زمینه روانشناسی سالمندی بود و این سوالات رو از مریم فرهنگ پرسیدم. مریم دکترای روانشناسی بالینی را از هند گرفته و در دو دوره پستاک یا پسا دکترا هم در کشور شیلی در زمینه روانشناسی سالمندان تحقیق کرده. الانم به عنوان استاد محقق در دانشگاه لاس آمریکاس کشور شیلی فعالیت میکنه. مریم نکات خیلی مهمی رو میگه. از اینکه چقدر غذای سالم و ورزش و کیفیت زندگی آدما و خصوصا سالمندان میتونه موثر باشه. پس یادمون باشه که هممون باید به سبک زندگی سالم عادت کنیم که یه سالمندی باکیفیتی داشته باشیم. صحبتمو با دکتر مریم فرهنگ رو بشنوید.
خب برای اولین سوال میشه بگید که اساسا یک سالمند چه نگرانیها و چه دغدغههای ذهنی میتونه داشته باشه؟
یکی از بزرگترین دغدغههایی که هر سالمندی میتونه داشته باشه اینه که یه روزی بیماری آلزایمر بگیره. با افزایش سن نه تنها عملکرد شناختی بلکه فیزیکی تحت تاثیر قرار میگیره. نسبت به قبل افت بیشتری پیدا میکنه و به این واسطه از اینکه برای انجام دادن فعالیتهای اولیه روزانه به اطرافیانشون وابسته بشن همیشه ترس دارند. در کنار اون عوامل دیگه مثل بازنشستگی، امنیت مالی، همچنین از دست دادن شریک زندگی، احساس تنهایی و منزوی بودن و حتی نداشتن حمایت اجتماعی هم دغدغه برانگیز هستش.
خب حالا راجع به آسیبها و بیماریها چطور؟ بزرگترین آسیبها و بیماریهای روانی که یک سالمند میتونه بهش مبتلا بشه چیا هستن؟ و چه راههایی برای پیشگیری از اونا اصلا وجود داره؟
یکی از شایعترین بیماریهای روانی که افراد سالمند مستعد مبتلا شدن به اون هستند زوال عقل و افسردگیه. آلزایمر یکی از انواع زوال عقله که تقریبا شصت تا هشتاد درصد موارد زوال عقل رو تشکیل میده. یک بیماری پیشرونده مغزه که موجب اختلال در حافظه، تفکر، خلق و خو و حتی حل مسائله میشه. ارتباط بین سلولهای عصبی از بین میره. آتروفی نهایی و کوچک شدن مغز رو به دنبال داره. از طرف دیگه افسردگی رابطه مستقیمی آلزایمر داره. اغلب تشخیص داده نمیشه یا فکر میکنن علایم بخشی از روند پیری هستش ولی خب به همون نسبت اگر درمان نشه کیفیت زندگی تحت تاثیر قرار میگیره. توانایی انجام کارهای روزمره کم میشه.
حالا راه پیشگیری چی میتونه باشه؟ خیلی ساده. سبک زندگی سالم. در واقع مطالعات نشون داده که سبک زندگی سالم پیشگیری نیست. یک درمان بالقوه هستش. یکی از این موارد میتونه ورزش باشه. تحرک زیاد که برای سلامت شناختی ضروریه و پیشگیری میکنه از آلزایمر یا حتی روند اختلال شناختی رو کند میکنه. آسیبهای مراکز مهم حافظه رو ترمیم میکنه. باعث افزایش سلولهای مغزی میشه. نه فقط ورزش بلکه شیوه زندگی فعال. یکی دیگه از موارد مدیریت استرس هستش. استرس مزمن و کنترل نشده ساختار مغز رو تغییر میده. سلولهای مغز رو تخریب میکنه. باعث کوچک شدن حجم مغز میشه و مانع تولید سرتونین و انتقال دهندههای عصبی میشه. در نتیجه اضطراب و افسردگی افزایش پیدا میکنه که همین امر برای آلزایمر خطرساز هستش. خب مدیتیشن، استرس کنترل نشده رو به طرز چشمگیری کاهش میده. یوگا خیلی موثر میتونه باشه. تمرینهای تنفسی خودآگاهی. یکی دیگه از عوامل بازیابی هستش. هفت هشت ساعت خواب منظم. اگر اختلالات خواب وجود داشته باشه، خب با پزشک مد نظر سالمند باید مشورت بکنه و برای درمانش اقدام بکنه. اگر اختلال وجود نداره میتونه یه سری تکنیکهای ساده رو در نظر بگیره. مثلا قبل از خواب محیط خواب رو آماده کنه. یه محیط راحتی باشه. وقتی خوابآلودگی کامل باشه به خواب بره. از تختخواب فقط برای خواب استفاده بکنه. مصرف کافئین رو به حداقل برسونه یا حتی برسونه نزدیک خواب. موسیقی گوش بده. کتاب بخونه که همین عوامل میتونه روی کیفیت خواب تاثیر بذاره. یکی دیگه از عوامل بهینهسازی هستش. فعالیتهای چندگانه فعالیتهایی که چالش برانگیز هستند. مثل گوش دادن به موسیقی، پازل حل کردن و در واقع تعامل معنادار و اجتماعی با افراد دیگه. یکی دیگه از عوامل تغذیه هستش که خیلی مهمه. رژیم غذایی مناسب با مبتنی بر گیاهان، سبزیجات، میوهها، حبوبات و غلات و حتی چربیهای ساده.
بعضی از سالمندا هستن که مبتلا به بیماریهای دردناک هستند. یعنی برای مدت طولانی هستش که درد رو دارن روز و شب تحمل میکنن. آیا تکنیکهایی هست که از نظر روانشناسی اون فرد سالمند با کمک اونها بتونه درد و رنج خودش رو حتی شده یه مقدار کمی هم که شده بتونه کم بکنه؟
دردهای مزمن و طولانی مدت باعث بیتحرکی و قطع فعالیت در افراد سالمند میشه و برخلاف این که فکر میکنیم استراحت کردن درد رو کاهش میده ولی در واقع درد رو افزایش میده. تو خونه موندن توقفات لذتبخش باعث ایجاد یه سری احساسات منفی میشه. مثل استرس و اضطراب که همین باعث میشه درد افزایش پیدا بکنه. حالا عواملی مثل ازسرگیری تدریجی فعالیتهای بدنی، فعالیتهای لذتبخش، سرگرمی، باعث کاهش درد میشه. به خاطر اینکه دوپامین و سروتونین تو چنین شرایطی افزایش پیدا میکنه. این مواد شیمیایی در واقع تنظیمکننده خلقوخو و لذت هستند و همین امر باعث میشه که درد کاهش پیدا بکنه. یکی دیگه از مواردی که به کاهش دردهای مزمن کمک میکنه، اینه که مغز درگیر کارهایی بکنیم که در واقع حواس پرت بشه از درد. مثل کتاب خوندن، مثل پازل حل کردن یا اینکه میتونیم از حواس پنجگانمون برای حواس پرتی استفاده بکنیم. قدم بزنیم تو طبیعت. اگر امکانش برامون نیست و حتی تو حیاط خونه خودمون حتی نشستن توی بالکن این باعث میشه که حس دیداری درواقع حواس ما رو از درد پرت بکنه. غذای مورد علاقه رو اگر بو بکنیم، بوی غذای مورد علاقه، بوی گل، بوی صابون معطر، طعم غذای مورد علاقه و به همون نسبت حمام آب گرم آرامش میده. یه سری تکنیکها هست تکنیکهای مثل در واقع رفتار درمانی شناختی، تکنیکهای تصویر سازی یا تجسم سازی هدایت شده، ریلکسیشن، خودآگاهی، تکنیکهای تنفسی، یوگا، اینها تکنیکهایی هست که باعث میشه دردهای مزمن تا حدی کاهش پیدا بکنه.
خب الان به خاطر وضعیت همهگیری کرونا خیلی از افراد از جمله سالمندان مدت زیادی رو تو خونههاشون موندن که مبتلا به ویروس نشن. تاثیر این قرنطینه طولانیمدت روی سالمندان چه چیزایی میتونه باشه؟ و چطور یه سالمندی میتونه که هم در قرنطینه بمونه که کرون نگیره و هم سلامت روان به خاطر خونه نشینی و به خاطر تنهایی به خطر نیفته؟
قرنطینه طولانی مدت مشکلات جسمی، روانی و اجتماعی رو به همراه داشته در افراد سالمند. مطالعات نشون داده که فاصله اجتماعی، فقدان تعامل اجتماعی، باعث منزوی شدن و افزایش احساس تنهایی شده در افراد سالمند. ماندن در خانه باعث کاهش فعالیتهای بدنی شده. احساسات منفی رو ایجاد کرده. مثل عصبانیت، ترس از انتقال ویروس به اطرافیان، ترس از مبتلا شدن به این ویروس، نگرانی، ناراحت، اضطراب، افسردگی باعث اختلال خواب و غذا شده. اختلال حافظه یکی از موارد شایعی بوده که در مطالعات بهش اشاره شده.
کسانی که اختلالات شناختی داشتن در واقع آسیبپذیرترین افراد بودن تو این شرایط. با چالشهای خیلی زیادی روبرو بودند. حالا چه عواملی میتونه کمک بکنه به سالمندان که در برابر انزوای اجتماعی کمتر آسیبپذیر باشند؟ کمتر سلامتشون تحت تاثیر قرار بگیره؟
یکی از این عوامل قبول کردن و پذیرش واقعیت اوضاع هستش. یکی دیگر از عوامل فعالیتهای بدنی و ورزشی هستش. فعالیتهای بدنی باعث میشه که یک حواس پرتی رو ایجاد بکنه. ذهن سالمند پرت بشه. رفتارهای مراقبت از خود مثل ورزش کردن که بهش اشاره کردم. حفظ روزمرگی اون کارهای روتین که قبلاز انجام میدادیم الانم همون رو دنبال بکنیم. در خانه سرگرمیهای جالبی رو برای خودمون ایجاد بکنیم. ارتباط اجتماعیمون رو با اطرافیانمون، دوستانمون، خویشاوندانمون از طریق شبکه اجتماعی دنبال بکنیم.
افراد سالمندی که دسترسی به اینترنت ندارند، کاربرد شبکه اجتماعی رو نمیدونن، میتونن حتی با یک تلفن ارتباط اجتماعیشون رو حفظ بکنن. ارتباط با خانواده داشته باشن. کمک گرفتن و مشاوره گرفتن از دیگران هم میتونه کمک بکنه تو این شرایط و در نهایت مدیریت استرس هستش که قبلا بهش اشاره کردم. با تکنیکهای خیلی ساده ریلکسیشن، خودآگاهی، مدیتیشن و انجام دادن یوگا اینها میتونه تو این شرایط خیلی کمک بکنه.
فرزندانی هستند که از والدین سالمند خودشون نگهداری میکنن و اونها هم زیر فشار روانی سنگینی هستند که معمولا بیشتر اوقات همه از اون غافل هستن. برای اون افراد چه توصیهای دارید؟
بله مسلما فرزندانی که از والدین خودشون مراقبت میکنند، در نتیجه اون نقش مراقبتی خود تحت استرس و اضطراب شدید قرار میگیرند. به دلیل فعالیت اجتماعی یه نوع فرسودگی و خستگی عاطفی رو تجربه میکنن. حالا تو این شرایط یه سری عوامل باعث میشه که بهداشت روانی خودشونو بهتر مدیریت و کنترل بکنن. مثلا زمانهایی رو برای استراحت و اوقات فراغت داشته باشن. با گنجاندن شیوههای مدیریت استرس به سلامت روانی خودشون کمک بکنن. علایق خودشون رو دنبال بکنن. فعالیتهایی که مثلا شادی و رضایت رو به همراه داشته باشه.تعامل اجتماعی داشته باشن با اطرافیانشون. حالا تو شرایط فعلی پاندمی میتونن ارتباطات اجتماعیشون از طریق شبکههای اجتماعی و از راه دور دنبال بکنن. حتی اصول ساده مراقبت از خود را دنبال کنند. مثل تغذیه مناسب، ورزش، خواب کافی، اینها میتونه خیلی موثر باشه و یکی دیگه از عوامل حمایت اجتماعیه. ارتباط با گروههای حمایتی که در شرایط مشابه هستند میتونه کمک بکنه که در واقع شرایط روحی خودشون رو تو این شرایط کنترل بکنن.
گاهی اوقات فرد سالمند از شرایط خودش خسته میشه و در اصطلاح میگن که لجبازی داره میکنه. مثلا داروهاشو دیگه نمیخوره یا کارای دیگهای از این دست میکنه. پیشنهاد شما در چنین شرایطی به فرزندان یا اطرافیان اون فرد سالمند چیه؟
خب این یکم کارو سخت میکنه ولی نکتهای که باید مد نظر قرار بدن اینه که پدر و مادر به عنوان یک شخص هر کدومشون دارای حقوق هستند. به حقوقشون باید احترام گذاشته بشه. به هیچ وجه نباید والدین مجبور به انجام کاری که دوست دارن بکنن. باید با اونها وارد تعامل بشن. وارد گفتوگو بشن. با تشویق صبور باشن. آرامش خودشون رو حفظ بکنن. با فرد سالمند نه با عصبانیت بلکه با دلجویی و با آرامش مقابله بکنن. به عنوان مثال عواقب عدم مصرف دارو رو براش توضیح بدن. اگر متقاعد نشد با فردی که فرد سالمند بیشتر بهش اعتماد داره وارد کار بشن از اون کمک بگیرن. اگه باز هم موفق نشدن با پزشک مربوطه مشورت بکنن در این زمینه.
خیلی ممنونم از دکتر مریم فرهنگ. بابت نکات ارزشمندی که گفت. برای کسانی که علاقهمند به این حوزه هستن این رو هم بگم که در ایران چند فصلنامه با موضوع سلامت سالمندان منتشر میشه که اگه علاقهمند هستید کافی این عبارت رو که الان میگم گوگل کنید. «مجله روانشناسی سالمند« یا «مجله روانشناسی پیری». اونوقت تو نتیجهها پیدا میکنید. چندتا مثلا نشریه سالمندشناسی داریم. چند تا دانشگاه هستند که در مورد همین موضوع فصلنامه پژوهشی منتشر میکنن. خیلی از مقالاتشون هم به فارسیه و به طور مجانی در اینترنت و میتونید مطالعه بکنید.
هم توی این مستند و هم در بیرون از اون همه مون شنیدیم که میگیم فلان سالمند میفته روی دور لجبازی. کوتاه نمیاد. فلان رفتار رو نشون میده و غیره. من دوست داشتم در این مورد بیشتر بدونم. برای همین با یه محقق برجسته دیگه هم صحبت کردم. اتفاقا ایشون هم تحصیلاتش مرتبط با روانشناسی و اسمشم مریمه. «مریم ضیایی» دکتراش رو اصلا در زمینه «عصبشناسی شناختی سالمندی» گرفته. یعنی دیگه بهترین کسی که میتونست جواب سوالم رو بده. مریم ضیایی دکتراش رو در دانشگاه کویینزلند استرالیا گرفته و چند سالم توی همون دانشگاه استاد و محقق بوده و اتفاقا اخیرا اومدن به ولایت ما در نروژ.
وقتی که من با دکتر مریم ضیایی صحبت میکردم، در همین رابطه ایشون یک نکته خیلی مهمی رو گفت که واقعا دونستنش خیلی مهمه. ایشون حرفش اینه که یک سالمند خصوصا سالمندی که مبتلا به دیمنشیا زوال عقل هست، قصد لجبازی نداره اما در مغزش و در سیستم عصبی تغییراتی اتفاق افتاده که باعث میشه به طور ناخواسته و بدون اینکه خودش بدونه یه رفتاری رو نشون بده که ما فکر میکنیم که اون داره لجبازی میکنه. توضیحات دکتر مریم ضیایی بشنوید.
خب قبل از اینکه من در مورد سیستم عصبی یا پیری صحبت کنم یا اتفاقی که تو از لحاظ هیجانی توی پیری میفته صحبت کنم، یکم کوتاه میخوام در مورد اتفاقی که توی کلا پردازش هیجان توی مغز میفته. ببینید هیجان یه چیز خیلی پیچیدهای هستش. یه سری نواحی هستند به نام قشر جلوی پیشانی prefrontal cortex که پشت چشمهای ما در این ناحیه قرار میگیره. یه ناحیه دیگه مهمی که در مورد هیجانمون باید بدونیم ناحیهای است به اسم آمیگدال یا بادامه مغز و مربوط به پردازش هیجانه. حالا اتفاقی که میفته آمیگدال اطلاعات محیطی رو میفرسته به سمت قشر جلوی پیشانی. همونجوری که گفتم و قشر جلوی پیشانی در واقع اینها را سرکوب میکنه. یه جورایی مثل ترمز ماشین میمونه. سعی کنه که کنترلشون بکنه هیجانها رو. به خاطر اینکه ما اگر نتونیم هیجاناتمون رو کنترل بکنیم، اتفاقی که میوفته اینه که ممکنه مثلا بریم تو دفتر کار رئیسمون و یه اتفاقی بیفته و شروع کنیم فریاد کشیدن. بنابراین پردازشی که اتفاق میفته قشر جلوی پیشانی سعی میکنه اینا رو کنترل کنه. هیجانات رو کنترل کنه. بنابراین این دو تا سیستم خیلی مهمن. همونجوری که گفتم رفتار پیچیدهای و با نواحی مختلفی در ارتباط هستن. وقتی که ما در مورد هیجان صحبت میکنیم ولی این دو تا ناحیه خیلی مهمه. حالا اتفاقی که توی پیری میفته اینه که این نواحی تحت تاثیر قرار میگیرن. به جورای مختلف. هم از لحاظ ساختار و هم ساز این نواحی تمت تاثیر قرار میگیره. یعنی میزان فعالیتی که این نواحی دارن با نواحی با یک مثلا آدم جوون فرق میکنه و این رو ما میتونیم توی رفتار ببینیم. رفتاری که مثلا ممکنه که سالمندها یه سری حرفی رو بزنن، بدون اینکه به نظر میرسه درواقع که فکر نکرده دارن این حرف میزنن یا خیلی رک به نظر برسه یا مثلا روابط اجتماعیشون خیلی از توی اون کانتکس بیربط باشه یا اصلا خیلی پسندیده ممکنه نباشه. این الزاما به این معنی نیستش که اونا نمیدونن باید چیکار کنن. خب مسلما اون تجربه خیلی بیشتری دارن از ما ولی بعضی از افراد سالمند اتفاقی که میوفته اینه که این نواحی به خاطر آتروفیایی که اتفاق افتاده باعث میشه که یه سری از فانکشنهاشونو از دست بدن و رفتار اجتماعیشونو درواقع از دست بدن و رفتار اجتماعی که ما ممکنه ببینیم از یکسری از آدمای سالمند متفاوت از آدمایی که تو جوونی میبینیم ولی اینم بگم که پیری الزاما با زوال مغز در ارتباط نیست. یه سری تفاوت بین آدما خیلی زیاده. توی این که چجوری این سیستم تحت تاثیر قرار میگیره. نکته مهمی که ما باید بفهمیم در ذهن داشته باشیم اینه که الزاما هر سالمندی منجر به دیمنشیا یا زوال عقل نمیشه ولی کسایی که تحت تاثیر قرار میگیرن از دمنشیا دلیل بر این نیستش که در واقع حالا اصطلاح لجبازی که میخوان لجبازی بکنن یا یه کاری رو نمیخوان انجام بدن. به خاطر اینکه مثلا لج طرفو دربیارن. به این معنی نیست. ما اگه بفهمیم که در واقع اتفاقی که داره توی مغزشون میفته خیلی پیچیدهتره. یه سری سلولها داره از بین میره. یه سری از در واقع نواحی دارن انعطافشونو رو از دست میدن و به خاطر همون یه سری رفتارهایی رو ما میبینیم که به نظر میرسه لجبازیه یا به نظر میرسه که اینا دارن درواقع لجبازی میکنن ولی واقعیتش اینه که دنیای اطرافشون داره مدام داره تغییر میکنه توی ذهن کسی که دیمنشیا داره و اتفاقاتی که توی مغز داره میوفته سلولها دارن از بین میرن. نواحیای که برای روابط اجتماعی مهمن، هم برای هیجانها مهمن، برای یادگیری و حافظه مهمن دارن تحت تاثیر قرار میگیرند و به خاطر همین رفتارهای بیرونیای که ما میبینیم، این جورممکن نشون بده که از نظر رفتار اجتماعی ممکنه که مناسب نباشند ولی واقعا اساسش و علت این خیلی مهمه. برای اینکه ما چجوری با اینجور مریضا رفتار خواهیم کرد.
خیلی هم عالی امیدوارم که این نکته کلیدی رو همون یادمون باشه. پس سالمندمون قصد لجبازی نداره؛ بلکه عملکرد سیستم عصبیش تغییر کرده. خیلی ممنونم از دکتر مریم ضیایی بابت این توضیحات مهم و ارزشمندش.
من قبلا در حوزه روانشناسی سالمندان یک فیلم دیگهای هم دیدم به اسم Dick Johnson is dead که اونجا هم کارگردان روال پیر شدن پدر خودش رو به تصویر کشیده بود. ریچاردسون پدر اون کارگردان یک پزشک حاذق بوده. مطب خیلی شیکی داشته. آدم خیلی معتبری بوده. خونه و زندگی اشرافی خودش داشته اما دیگه علائم ضعف فیزیکی و ضعف فکری دیگه به چشم همه میومد.
برای همین تصمیم میگیره که مطبش رو ببنده. ماشین موردعلاقه و تندرو بفروشه و چون همسرش قبلا فوت شده بود. قبول میکنه که از ایالتی که زندگی میکردم پاشه بره به نیویورک و توی آپارتمان کوچکی که خونواده دخترش اونجا زندگی میکنن بره اونجا و در کنار اونها زندگی بکنه که این یک تغییر خیلی خیلی بزرگ بود برای این آدم.
اون فیلم هم راجع به همین روند بود و نشون میداد که از دست دادن پله پله استقلال اجتماعی و استقلال فردی چقدر میتونه روند سختی باشه. اونم برای کسی که خودش شخصیت قوی داشته اما در عرض شاید دو سال برای بیشتر کاراش وابسته به دخترش شده بود. اول اپیزود هم گفتم این روند زوال و پیری هر چقدر که جلوتر میره سرعت بیشتری میگیره.
خلاصه این دکتر برای کارش خیلی وابسته به دخترش بود و آخرش به دخترش میگفت که من قبلا پدر تو بودم اما الان تو مادر منی. اون هم مستند خیلی جالبی بود اما به نظر من مستند تو سربار نیستی خیلی جالبتر بود و تجربیات زیادی رو به مخاطب منتقل میکرد. من فیلم تو سربار نیستی رو از دیویدی تماشا کردم. چون فقط کسایی که داخل آمریکا زندگی میکنن میتونن آنلاین این فیلم رو تماشا کنن. بقیه افراد مجبورن که دیویدی سفارش بدن و من این کار کردم. برام پست شد و یه خرده روش الدفشنی بود ولی به هر حال تنها راهی بود که میتونستم این فیلم رو ببینم و منم راضیم که این کار کردم و این فیلم رو دیدم.
این از مستند اما متاسفانه به نسبت سایر گروههای سنی مثلا جوونها، کودکان و سایرین ما منابع کمی رو برای روانشناسی سالمندان میبینیم .توی حوزه پادکست فارسی علی بندری در اپیزود نوزدهم پادکست بیپلاس کتابی رو معرفی کرده به اسم میرایی. مطالبی که در کتاب هست و در اپیزود مطرح میشه واقعا عالیه. از اینکه گونههای سالمندان چطور ایجاد شدند؟ مثلا اینکه با سالمندها راجع به اینکه اولویتهاشون در زندگی چیه؟ حرف زده بشه و دو طرف بدونن که مثلا به فرض اون سالمندیشون که بیمار دوست داره که آیا یه عمل سخت بکنه و به فرض عمر طولانیتر و پر رنگتری داشته باشه؟ یا اینکه عمر کوتاهتر و نسبتا بهتری داشته باشه؟ و کلی نکات جالب دیگهای تو این اپیزود هست که علی به زیبایی اون رو تشبیه کرده. این اپیزود دو سال پیش منتشر شده. برای همین اگر قبلا گوش کردی پیشنهاد میکنم دوباره گوش کنید. چون از یاد آدم میره.
پادکست رادیو مرز هم در اپیزود هشتم راجع به مسائل سالمندان صحبت کرده. اسم اپیزود هست تابستان گذاشتهها که در اون هم نکات جالبی از یه منظر دیگهای مطرح میشه. غیر از اون برای کسانی که علاقمند به پادکست غیر فارسی هستن یه پادکستی هست به اسم روانشناسی سالمندی با دکتر رجینا که یه وبسایت دارن و راهنماییهای جالبی برای سالمندان و اطرافیانشون میدن. به عنوان نمونه یه مقالهای دیدم ازشون تو همون وبسایت که چند تا راهنمایی کلی داده بود که برام جالب بود و دوست دارم اونا رو هم بگم.
یکی این که بذاریم سالمندانمون تا جایی که میتونن مستقل باشن. کاری که میتونن رو بذاریم انجام بدن. فعال نگهشون داریم. تشویقشون کنیم که ارتباطات اجتماعیشون رو حفظ بکنن. با دوستا و آشناها در ارتباط باشن و
در نهایت اینکه اگر سالمندمون یک بیماری داره که درد مزمنی رو باید تحمل کنه، هیچ وقت و هیچوقت بهشون نگین که به هر حال اینم یه بخشی از پیری هست. باید درد رو قبول بکنی و این حرفا! نه درد مداوم حتی مقاومترین آدمها رو هم از نظر جسمی و روحی خسته میکنه و از پا درمیاره و اون بیماری که داره درد میکشه همیشه تو ذهنش میگه که ای کاش مثل قبل درد نداشتم! ای کاش مثل میتونستم مثل بدوم! بعد اونوقت گفتن این حرف که به دردت باید عادت کنی، میتونه به اون سالمند این احساس رو بده که انگار خودش یا احساساتش دیگه برای کسی اهمیتی نداره و این نباید اتفاق بیوفته.
این هم اپیزود بیست و سوم. خیلی خوب میشه اگه این اپیزود رو به دوستانتون که سالمندی دارن تو خونه یا از سالمندی به نحوی مراقبت میکنن بفرستید و کمک کنیم که راجع به این مسائل آگاهی و حساسیتمون بیشتر بشه.
مرسی که با من هستید. تا اپیزود بعدی و فیلم مستند بعدی خدانگهدار!
بقیه قسمتهای پادکست داکس را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت یازدهم - امپراتوری آمازون
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت هشتم - بعد به کجا حمله کنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود شانزدهم : آلفاگو