من پیمان بشردوست هستم. در مورد کنجکاویهام تحقیق میکنم و یافته هام رو در پادکست داکس براتون تعریف میکنم. فیلم مستند زیاد میبینم و خیلی اوقات مستندهای جذابی که دیدم بهانه ساخت اپیزودهام بوده.
قسمت هفتم- درون مغز بیل گیتس
سلام من پیمان بشر دوست هستم. یه آدم علاقهمند به فیلمهای مستند و اینجا در پادکست داکس، فیلمهای مستندی که میبینم رو براتون تعریف میکنم.
ساعت هشت جلسه هوش مصنوعی داره. ساعت نه باید در جلسه با شرکت تراپاور «TerraPower Company» در مورد نوآوری در تکنولوژی هستهای شرکت کنه. جلسه هیات مدیره مایکروسافت «Microsoft» هم که ساعت ده و نیم هست. بعد از اون، نیم ساعت وقت داره که ناهارشو بخوره و یه تماس بگیره با وارن بافت «Warren Buffett» که نزدیکترین دوستشه. ساعت یک جلسه پروژههای مرتبط با بهداشت هست. بعدش باید روی بازبینی استراتژی آموزشی کار کنه. بعد از اونم یه مصاحبه با یک روزنامهنگار داره. آخر روز هم میره به آزمایشگاه شرکت اینتلکشال ونچرز «Intellectual Ventures» که پروژههای تحقیقاتی زیادی دارن و کمی هم اونجا وقت میگذرونه.
این برنامه فشرده، برنامه کاری یکی از روزهای بیل گیتس هست. کسی که نه تنها خودش رو تبدیل به دومین ثروتمند دنیا کرده، بلکه با درست کردن شرکت مایکروسافت «Microsoft» و محصولاتی مثل ویندوز ««Windows » و آفیس «Office»، تونسته دنیا رو یه شکل دیگهای کنه. اصلا این برنامه شلوغ خودش به تنهایی نشون میده که این آدم کسی که هم خیلی باهوشه و هم میتونه چندین موضوع چالش برانگیز رو با هم جلو ببره و مدیریت کنه. از بهداشت بگیر تا آی تی «IT» و برق هستهای.
حتما هم به خاطر این قابلیت بزرگش هست که وقتی کارگردان مستند ازش میپرسه بزرگترین ترست توی زندگی چیه؟ میگه اینکه مغزم دیگه کار نکنه. از این میترسم.
ویلیام هنری گیتس «William Henry Gates» که به بیل گیتس «Bill Gates» معروفه، در سال ۱۹۵۵ معادل ۱۳۳۴ شمسی به دنیا اومده. بیل از بچگی خوشحال و خندان بود و بهش میگفتن پسر خوشحال. یه جورایی خوشبینی فعلیش از بچگیش همراهش بوده.
اولین بار تو این مدرسه بود که فهمید مغزش سریعتر از بقیه بچهها کار میکنه. اون موقع یه نوارهای صوتی تو مدارس آمریکا پخش میشد که سلسله وار یه سری سوال ریاضی رو از بچهها میپرسید. مثلا میپرسید دوازده به علاوه هفده. پنج به علاوه سیزده. نوار همینطور میپرسید و رد میشد. وقتی بچههای دیگه داشتن توی سر و کله خودشون میزدن که جواب بدن، بیل خیلی خونسرد جوابها رو مینوشت. اون موقع فهمید که انگار مغزش خیلی سریع کار میکنه.
بعدتر وقتی که کلاس هشتم شد، توی یه جور المپیاد ریاضی شرکت کرد و بین تمام دانشآموزای ایالت، اول شد. یعنی فقط بین کلاس هشتمیا نه. بین حتی بچههای کلاسهای بالاتر هم بیل گیتس بود که اول شد.
خانواده گیس یه خونواده مرفه بودن و توی منطقه سیاتل «Seattle» ایالت واشینگتن «Washington»، آدمای شناخته شدهای بودن. پدر بیل گیتس، یه وکیل معروف بود. مادرش هم توی جاهای مختلف عضو هیات مدیره بود. اولش هیات مدیره سازمانهای داوطلبانه بود. بعدش کمکم هیات مدیره شرکتهای بزرگ. نقش مادر بیل گیتس در شکل گیری شخصیتش بیشتر از پدرش بوده. خودش میگه پدرم یه جور الگو بود برامون. اما مادرم توی تمام کارهای ما بچهها درگیر بود.
مادرش از این مدل آدمای خیلی گرم و اجتماعی بود که انگار توی مهارتهای اجتماعی یه جورایی خبره باشه. بلد بود چیکار کنه که طرف مقابلش باهاش راحت باشه. کت و دامن رسمی میپوشید و راهی محل کارش میشد. عکسشم توی روزنامهها چاپ میشد که نشون میداد تنها زن توی اون هیات مدیره هست. همچین آدم موفقی، حتما توقعات بالایی هم از بچههاش باید داشته باشه که اونا هم موفق باشن. جالب اینکه توقعاتش رو به روش خودش به بچههاش منتقل میکرد؛ به صورت غیر مستقیم. مثلا میگفت آره اون پدر و مادرها باید خیلی به بچههاشون مفتخر باشند که بچههاشون فلان کارو میکنن. آره اون یکی پدر مادرا احتمالا خیلی ناراحتن که بچههاشون بیسار کارو میکنن.
از نظر خیلیها، بیل گیتس در بچگی عجیب غریب بود. هم خودش و هم دوستاش. اتاق شلخته و بهم ریخته بود. پر از کتاب. ممکن بود تمام روز رو از اتاقش بیرون نیاد و بشینه کتاب بخونه. همینطورم که کتاب میخوند و فکر میکرد، مدادش تو دهنش بود و میجویدش. مادرش اما یه آدم منظم بود که همچین روشی رو برای بیل نمیپسندید. انتظار داشت که بیل مرتب باشه. سر وقت بیاد. سر شام حرف بزنه با بقیه. اما بیل زیادی درون گرا بود اون موقع.
به نظر بیل همچین انتظاراتی که مادرش داشت، یه جورایی مستبدانه بود و واکنش به پدر و مادرش یه وقتایی تند میشد. خلاصه یه دورههای چالش برانگیزی سر همین نظم و ترتیب و رعایت آداب میز غذاخوری و اینها با پدر و مادرش داشت. اما این مادرش بود که عمدا روی روش خودش پافشاری کرده و آخرشم پیروز شد. قصدش هم این بود که بیل اجتماعی بشه. بیل به بقیه هم فکر کنه. نه اینکه فقط بشینه و کتاب بخونه. اگه مادرش این کارو نمیکرد، بیل گیتس یه آدم دیگهای میشد. شاید آدمی میشد که با دنیای واقعیت غریبه بود.
یکی از چیزایی که پدر و مادر بیل خیلی بهش معروف بودن هم این بود که بچههاشون رو رقابتی بار میاوردن. خونواده بیل با هفت هشت تا خانواده دیگه همش دور هم جمع میشدن و وقت میگذروندن. اون مواقع، بزرگترا تنیس بازی میکردن با هم. بچهها یه بازیهای المپیکی داشتن برای خودشون. تو اون بازی میکردن. پدر مادرها یه سری بازیهای بامزه و ابتکاری درست کرده بودن. این ده بیست تا بچه رقابت میکردند و جایزه میگرفتن. همون بازیها هم باعث شد روحیه رقابتی در بیل از همون اول شکل بگیره. بیل تا کلاس ششمش رو به یه مدرسه دولتی میرفت. بعدش دیگه پدر و مادرش تصمیم گرفتند که برای کلاس هفتم بهتره بره به یه مدرسه خصوصی به اسم لیک ساید «Lakeside School».
بیل اون موقع یه دوست صمیمی داشت به اسم کنت. اینا دوتایی روزها با هم توی مدرسه حرف میزدن و حرف میزدن. عصرها هم ساعتها تلفنی باهم صحبت میکردن. همشم راجع به این حرف میزدند که بزرگ شدن چیکار کنن که بیشترین تاثیر رو در دنیا داشته باشن؟ سیاستمدار بشن؟ ژنرال بشن؟ مدیرعامل بشن؟ اصلا چرا بعضی آدما موفق هستن؟ دلیلش چیه؟ اونا کاراشونو چطور انجام میدن؟ چقدر متفاوتند که موفق میشن اونها؟
این دو تا دوست مطمئن بودن که خودشونم یه روزی کارهای بزرگی انجام میدن. مدرسه لک ساید، یه مدرسه پر از دانشآموزان نخبه بود. مدرسه یه آزمایشگاه کامپیوتر داشت که بعضی از بچهها که علاقهمند بودن، از همون سن سیزده چهاردهسالگی، توی آزمایشگاه فعال بودن و روی کامپیوترها کار میکردند. این کامپیوترها هم میگیم منظورمون این پی سیهایی نیست که داریم. داریم راجع به دهه ۱۹۶۰حرف میزنیم. منظور یه دستگاههای بزرگ و نخراشیدهای بوده که فقط توی مراکز آموزشی و شرکتهای خیلی بزرگ وجود داشته.
توی آزمایشگاه مدرسه، دو تا از دانشآموزای سال بالایی بودند که وقت زیادی رو اونجا میگذروندن. همیشه اونجا توی آزمایشگاه پلاس بودن اینا و حتی گاهی اوقات شبم اونجا میخوابیدن و برنامه مینوشتن. یکی از اونا پل آلن «Paul Allen» بود که بعدها با بیل دوتایی مایکروسافت را تاسیس کردند اینا. به خاطر نتیجه اون المپیاد ریاضی که گفتیم بیل به عنوان بچه باهوش معروف شده بود توی ایالت. واسه همین پلان که سال بالایی بود خودش رفته بود دنبال بیل و آوردش توی تیم کامپیوتر مدرسه.
تیم چهار نفرشون شامل بیل و کنت بود که این دو تا سیزده ساله بودن. به علاوه پل و ریک پونزده ساله. اما اینا انقدر خوب بودن که یه شرکت محلی ازشون خواست برای سیستم حقوقیشون براشون نرمافزار بنویسن. دو تا بچه سیزده ساله، دو تا پونزده ساله قرارداد کار که گرفتن، اون پونزده سالهها بیل و دوستشون پیچوندن و گفتن ما خودمون انجامش میدیم. بیل گیتس هم کم نیاورد. بهشون گفت باشه ما میریم. شما خودتون انجام بدید. اما من فکر میکنم که شما دارید همچین کاری رو دست کم میگیرید. اگر بعدا ازم خواستین که من برگردم، اونوقت من میشم رییس این تیم. همینطورم میشه. بعد از چند هفته از بیل میخوان که به عنوان رییس تیم برگرده.
بعد از اون کار موفق، خود مدرسه لیک ساید هم همون سال از اینا میخواد که برنامه ثبت نام مدرسه رو براشون بنویسن. برنامهای که باید مینوشتن خیلی سخت بود. هزار تا محدودیت تو این مسائله بود. توی همون اثنا بود که کنت، نزدیکترین دوست بیل، رفت به یه برنامه کوهنوردی. اما از بد حادثه، از کوه سقوط میکنه و از دنیا میره. تراژدی بزرگی بود. ضربه بزرگی بود برای بیل. بعد از همه گریهها و ناراحتیها، اما آخرش بیل گفت ما قرار بود با هم این کار رو بکنیم. اما الان دیگه من باید بدون کنت این کار رو تموم بکنم.
دیگه روز و شب توی آزمایشگاه کامپیوتر مدرسه برنامه مینوشتن. کدهای همو اصلاح میکردند. همونجا میخوابیدن. آخرشم فقط چند ساعت قبل از شروع ثبتنام، برنامشون آماده شد که خوبم کار میکرد. بعدش برنامهشون رو تونستن به بقیه مدرسههای اون ایالت هم بفروشن. بعد از اونم این تیم نوجوون، تونستن چند تا پروژه موفق دیگه رو اجرا کنن. پروژههای بزرگ. مثلا توی یه نیروگاه آبی.
وقتی اینا میرفتن برای مصاحبه اونا میگفتن این بچهها رو اینجا کی راه داده؟ خلاصه با همه این پروژهها، بیل دبیرستان رو تموم میکنه و وارد دانشگاه هاروارد «Harvard University» میشه. یه روزی پل همون که دو سال ازش بزرگتر بود، یک کپی از یه مجله کامپیوتر و میاره بهش میده که روش عکس یه کامپیوتر شاخ اون زمان بود. التیر ۸۸۰۰ «Altair 8800» که اولین کامپیوتر شخصی بود. اولین پیسی «pc». بیل و پل گفتن نه مثل این که دنیای کامپیوتر شخصی، بدون ما داره شروع میشه.
چند ماه روز و شب نشستن به نوشتن یه بیسیک کامپایلر «Basic Compiler» که در واقع اولین زبان برنامهنویسی برای کامپیوتر شخصی بوده. یعنی دیگه بعدش هر کسی با التیر ۸۸۰۰ میتونست برنامههای خودش رو بنویسه. نوشتن این بیسیک کامپایلر یک موفقیت بزرگ بود. البته اینکه میگیم نوشتن برنامه در واقع روی نوارهای کاغذی رو سوراخ میکردن و کد گذاری میکردن.
خلاصه اینا میرن به ایالت نیومکزیکو «New Mexico». جایی که شرکت سازنده همین کامپیوتر التیر اونجا بود. همه منتظر بودند که آیا برنامه این دو تا جوون کار میکنه؟ بعد پل نوشت دو بعلاوه دو. یه دستور ساده برای تست کردن برنامه و دستگاه پرینت کرد چهار. دستگاه کار کرد. این اولین بار بود که یه برنامه تجاری روی یک کامپیوتر شخصی نتیجه میداد. چون قبلا برنامهها روی کامپیوترهای فوقالعاده بزرگ کار میکردند. این یه کامپیوتر کوچیک بود و برنامه هم کار کرد.
شرکت مایکروسافت، همونجا متولد شد. در سال ۱۹۷۵ معادل ۱۳۵۳ شمسی، ویلیام هنری گیتس رییس شرکت، پل آلن نایب رییس شرکت، نشانی شرکت: ایالت نیومکزیکو، شهر آلبوکرکی «Albuquerque».
بعد از اون، بیل از دانشگاه انصراف داد و جمع کرد و با پل رفتن به آلبوکرکی. یه خونه اجاره کردن و دو سه تا دیگه از دوستای دبیرستانشون هم آوردن پیش خودشون. چند تا پسر همخانهای تو یه خونه. از این سیستمها که لباساشون هیچوقت نمیشستند. همش کار و کار. میدویدن میرفتن یه فست فود میخریدن و دوباره برمیگشت تا ساعت سه شب کار میکردن به صورت افراطی. نخوابیم. کار کنیم. وقتمون و حروم غذا خوردن نکنیم.
بیل رفته بود یه جور پودر شربت پرتغالی خریده بود که جای این که غذا بخوره، همونطور که نشسته بود و برنامه مینوشت، پودر روی دستش میریخت تو دهنش. بدون اینکه حتی با آب قاطی کنه. پودر میریخت رو صورتش، همونطور میموند؛ کثیف، چندش. اما بیل ادامه میداد.
پل هم ادامه میداد. اما یه وقتایی کتابی هم میخوند. گیتاری هم میزد. بیل گیتس اما نه، عین تراکتور کار میکرد. یه وقتایی بدون این که بخوابه، چند روز برنامه مینوشت و بعد به جای اینکه بره بخوابه، بس که هیجان داشت، میزد به بیابون. هیجانش رو با رانندگی توی یه جاده بیابونی خالی میکرد. تا جایی که ماشین میرفت گاز میداد. یه بارم پلیس به خاطر سرعت زیاد بازداشتش کرد و مثل یک خلافکار از سه طرف صورتش ازش عکسبرداری کردن. البته زود آزاد شد.
مایکروسافت چهار سال در آلبوکرکی بود. بعدش در سال ۱۹۷۹ یا ۱۳۵۷ دفتر شرکت به سیاتل رفت. یعنی همونجایی که بیل و پل اهل اونجا بودن و هنوزم که هنوزه دفتر مرکزی مایکروسافت اونجاست که یه جور استثناست. برخلاف بقیه شرکتهای آی تی که عموما در سیلیکون ولی «Silicon Valley» کالیفرنیا هستن.
بیل میگه یه ویژگی خوبی که من دارم متعصب بودنمه. اینکه هر چی که در توانمه رو من باید صرف کارم کنم. بیل میگفت من به آخر هفته و تعطیلات اعتقادی نداشتم. دوستاش میگن وقتی بهش میگفتی این کار یه هفته زمان میبره، داد میزد میگفت من یه روزه هم میتونم این کار رو انجام بدم. چرا شما اندازه من کار نمیکنید؟ تند مزاج و عصبی بود. یه جمله معروفی داشت که روزی چند بار اون تکرار میکرد. مثلا یه نفر میومد ایدهاش رو باهاش در میون میذاشت، این در میومد میگفت این احمقانهترین فکری بود که تا به حال شنیده بودم. دوباره دو ساعت بعدش یکی دیگه یه حرفی میزد، این دوباره میگفت این احمقانهترین چیزیه که من تو عمرم شنیدم. کار کردن با همچین آدمی واقعا سخت بود. سختگیر بود. توی پارکینگ شرکت که میرفت از روی پلاک ماشینها میدونست کیا به خونه رفتن یا هنوز تو شرکت دارن کار میکنن.
اون وقت بیل اینجوری بود؛ اما شریکش پل اینطور نبود. بیل ۱۲۰ درصد متعهد بود به شرکت؛ اما پل تعهدش شده بود زیر ۵۰ درصد. مایکروسافت داشت یه شرکت خیلی بزرگ میشد؛ اما پل اصلا علاقهای به این که یه شرکت بزرگ رو بچرخونه نداشت. دیگه بین پل و بیل همش دعوا بود و بقیه شرکت هم مدام دعواهاشون میشنیدن. تا اینکه در سال ۱۹۸۲، علائم سرطان غدد لنفاوی، در پل ظاهر میشه و چند ماه بعدشم پل از مایکروسافت جدا میشه و برای همیشه میره.
پل البته تونست خودشو بعدا مداوا کنه. چند سال طول کشید تا میونه این دو تا دوست دوباره خوب بشه. اما سال ۲۰۱۸ یعنی ۱۳۹۷ سرطان پل دوباره برگشت و پل آلن یار قدیمی بیل گیتس و کسی که با هم مایکروسافت را تاسیس کرده بودند، در سن ۶۵ سالگی از دنیا رفت.
همون موقعی که پل در ۱۹۸۲ از شرکت رفت، بیل گیتس با استیو بالمر «Steve Ballmer»، شرکت رو جلو بردن. روحیه و سبک کار این دو نفر خیلی به هم میخورد و ترکیب کار این دو نفر، باعث موفقیت چشمگیر مایکروسافت در دهه هشتاد میلادی شد.
خیلی از شرکتهای نرمافزاری دیگه هم بودن؛ اما اونا تک محصولی بودن. مایکروسافت اولین شرکت چند محصولی بود. سیستم عامل میداد. در کنارشم مجموعهای از نرمافزارهای مختلف دیگه هم عرضه میکرد. همینطور در دنیا داشتن میفروختن. بیل گیتس صبح از خواب بیدار میشد، میدید دویست میلیون دلار امروز پولدارتر از دیروز شده. بیل گیتس در سال ۱۹۸۷، جوانترین میلیاردر دنیا شد و از چند سال بعدترش هم برای مدتی نزدیک به دو دهه، ثروتمندترین فرد جهان بوده که البته از سال ۲۰۱۷ دیگه شد دومین ثروتمند دنیا.
اما روزهای اول مایکروسافت، بیل یه نفر مهم رو به عنوان دست راست خودش داشت. اون آدم مادرش بود. یه جوون ۲۶، ۲۷ ساله نابغه کامپیوتر، یه آدم با تجربه که مدام توی هیات مدیرهها بوده رو در کنار خودش داشت. عین چشمشم بهش اعتماد داشت. مادرش بود.
وارن بافت میلیاردر معروف رو خیلیامون میشناسیم کسی که به عنوان بزرگترین تاجر سهام در دنیا معروفه. وارن بافت دوست بیل گیتس است. سال ۱۹۹۱ مادر بیل اصرار اصرار که با بافت آشنا شو. بافت یه آدم میانسال و شناخته شده بود توی آمریکا. بیل هم موفق بود اما خیلی جوون بود. هر بار هی میگفت سرم شلوغه. هی سر باز میزد. آخرش برای یه جلسه نود دقیقهای هماهنگ کردن با هم و بعدشم با هلیکوپتر رفت دیدن بافت که مثلا بعدش زود برگرده سر کارش و کارشو بکنه؛ اما وقتی هم رو دیدن ساعتها نشستن به صحبت. این دو نفر علیرغم فاصله سنیشون، خیلی دوستای نزدیکی شدن. بافت میگه این خیلی مهمه که شما رفقایی رو دور و ور خودتون داشته باشید که شما رو یه آدم بهتری میکنن. راستم میگه والا.
سال ۱۹۸۷ یعنی دوازده سال بعد از تاسیس مایکروسافت، شرکت هفت فارغ التحصیل ام بیای «MBA» رو استخدام کرد. یکی از اونا یه دختر جوانی بود به اسم ملیندا فرنچ «Melinda French». چند ماه، بعد مایکروسافت در یک نمایشگاهی شرکت کرده بود. در مراسم شام اون نمایشگاه، ملیندا وقتی میرسه، دو تا صندلی خالی کنار هم مونده بود. یکیش رو ملیندا کارمند تازهوارد مایکروسافت روش میشینه و چند دقیقه بعدش بیل گیتس سر میرسه و روی اون یکی میشینه. خلاصه کم کم یخ شون باز میشه و بیل شروع میکنه به شوخی و آخرش میگه ما با چنتا از همکارا میخوایم بریم کلاب. میخوای تو هم بیا. ملیندا میگه من یه سری کار دارم. نمیتونم بیام.
چند ماه بعدش توی پارکینگ شرکت اتفاقی این دو نفر ماشینهاشون کنار هم پاک کرده بودن. همونجا دوباره هم رو میبینن و چند دقیقهای صحبت میکنن و آخرش، بیل بهش پیشنهاد میده که میشه ما با هم بریم بیرون؟ ملیندا میگه گفتم اوکی. حالا یه بار باهاش میرم بیرون. حالا شاید هم دو بار. قبلش گفتم که بیل سر کار اصلا آدم خوشاخلاقی نبود؛ اما ملیندا میگه بیل واقعا سورپرایزم کرد. توی همون قرار اول گاردش رو کشید کنار و ساعتها با هم صحبت کردیم. ملیندا هم دید که نه مثل این که بیل پشت این ظاهر عبوس، یه قلبی از طلا داره.
خلاصه بیل و ملیندا، یه سال با هم دوست بودن. بیل مردد بود که آیا با مشغله اش میتونه از پس ازدواج و تعهد ازدواج بر بیاد یا نه؟ خیلی راجع به این مسائل فکر میکرد. مادر بیل هم رابطه اش با ملیندا خیلی خوب بود و خیلی اصرار کرد تا این ازدواج انجام بشه. چند ماه بعد از ازدواج بیل هم مادرش به علت سرطان سینه از دنیا رفت. بیل گیتس میگه اون روز بدترین روز زندگیم بود. میراث ماندگار مادر، برای بیل گیتس، این توصیه بود که از مغز فقط برای یادگیری صرف استفاده نکن. این مغز توانات رو برای حل کردن مسئله و برای کمک به بقیه آدمها استفاده کن.
بیل و ملیندا، در سال ۲۰۰۰ بنیاد بیل و ملیندا گیتس رو پایهریزی کردند که بزرگترین موسسه خیریه شخصی در دنیاست. اونا پروژههای بزرگی رو در زمینههای بهداشت، محیط زیست، انرژی، از بین بردن فقر و کارهایی از این دست در کشورهای در حال توسعه پیاده میکنند که در ادامه من در مورد سه تا از اون پروژهها به اختصار توضیح میدم.
غیر از ثروت افسانهای خود خانواده گیتس، وارن بافت، دوستشم نصف ثروتش یعنی سی میلیارد دلار رو به بنیاد گیتس اهدا کرده. خارج از مستند بگم که بیل و ملیندا در سال ۲۰۱۰، ۱۰ سال پیش گفتن که قصد دارند به تدریج ۹۵ درصد از ثروتشون رو صرف امور خیریه کنن. البته اون موقع اینا حول و حوش ۵۰ میلیارد دلار ثروت داشتند. اما امسال شده ۱۱۹ میلیارد دلار. حالا کی قراره این ۹۵ درصد صرف امور خیریه بشه معلوم نیست.
بگذریم. یکی از عادتهای خیلی جالب و خاص بیل، هفته تفکر هست. از وقتی که هنوز توی مایکروسافت بود هم این عادت رو شروع کرده. میرفت یه خونه کوچیکی در خارج از سیاتل داره و تنها میره اونجا. میخونه و مینویسه و فکر میکنه. هر دفعه هم یه ساک پر از کتاب با خودش میبره. میگه مغز من مثل سیپییو «CPU» هستش. باید به مغزم وقت بدم این اطلاعات رو پردازش بکنه.
کاری که بیل گیتس میکنه، یه مثال دیگهاس از کار عمیق که آدمهای بزرگ میکنن. همون چیزی که علی بندری عزیز در اپیزود مربوط به کتاب کار عمیق در بیپلاس تشریح کرده. حالا ببینیم کتابایی که اینبار توی کیفش گذاشته چیا هستن؟ میشه از اونا فهمید دغدغههای این آدم چیه؟
اسم کتابا: چیزهای با ارزش رو اندازهگیری کن، انواع واکسن، اولویتهای هائیتی، انقلاب در بلاکچین، قدرت در سکون، نوآوریهایی که دنیا رو تغییر دادن، چطور یک فکر و بسازیم، پایههای آموزش عمیق، الگوریتمها و مکانیک کوانتوم، کتاب چرا، خون بد، زندگی سه ممیز صفر، فرهیخته، ماشین بودن، اسلحه کامل و الاستیک.
این کیف به صورت هفتگی پر میشه. وقتی که مسافرت میره هم همینطور. دوستاش میگن لذت عجیبی از یادگیری میبره. اینطوری نیست که فقط یه کتاب رو در مورد یه موضوع خاص بگیره بخونه. نه. پنج تا کتاب خفن راجع به یه موضوع ور میداره میخونه. خیلی هم سریع و عمیق میخونه. سریع که میگیم برای اینکه حساب کار دستمون بیاد، دوستش میگه با هم رفتیم سفر، چهارده تا کتاب خونده؛ ساعتی ۱۵۰ صفحه. بیشترشم تو ذهنش میمونه. یعنی یک استعداد خاص.
از بیل گیتس پرسیدن چطور کتاباتو انتخاب میکنی؟ دیدیم دیگه چقدر متنوع این کتابها میگه. راجع به یه سری موضوعات هست که اگه یه کتاب خوب بیاد، من حتما باید همشون رو بخرم و بخونم. موضوعاتی مثل سلامت، انرژی، تغییرات آب و هوایی. غیر از اینا یه نویسنده مورد علاقه داره به اسم واکلاو اسمیل «Vaclav Smil». کتابهای اسمیل در حوزه انرژیه. بیل انقدر که این آدم و قبول داره، یه تعهدی داره که هر کتابی که اسمیل میده بیرون رو حتما باید تمامش رو بخونه. حتی یه بار یه کتاب بیربط نوشته بود. اون رو هم نشست تا تهش خوند.
غیر از اون هفته تفکر، ملیندا میگه که گاهی اوقات میبینم خیلی از فکرای خوبشو و وقتی که داره راه میره به ذهنش میاد. یا وقتی توی خونه داریم کار میکنیم، من نشستم یه جا دارم کار میکنم؛ اما بیل عقب میره. هی جلو عقب میره. انگار یه جوری این کار کمک میکنه که مغزشو سر و سامون بده.
راوی مستند میگه انگار یه جدول بزرگ شبیه اسپریت شیت اکسل «Spreadsheet» توی سر بیل هست و هر چیزی تو این جدول جای خودشو داره. یکی ممکنه این جدول رو بزرگ و شلوغ پلوغ ببینه. اما برای خود بیل گیتس همه چیز منظم و مرتب سر جای خودش هست.
توی مستند به صورت عامدانه راجع به مسائله پرونده مایکروسافت خیلی محافظهکارانه صحبت کردن. یعنی وارد داستان نشدند که مسائله چی بوده؟ و فقط اینکه بیل گیتس راجع به اون روزا چی فکر میکنه رو گفتن.
به نظرم لازمه من خارج از مستند این اطلاعات رو بدم آمریکا. یه سری قوانین ضد انحصار داره که بهش قوانین آنتیتراست «Antitrust» میگن. هدف این قوانین اینه که مانع از این بشن که یک شرکتی بیاد مثلا رقیباشون بخره و تبدیل بشه به تنها فروشنده انحصاری یک محصول. برای همین دادگستری آمریکا، شرکتها رو خصوصا این چند سال، شرکتهای بزرگ فناوری اطلاعات مثل گوگل، فیسبوک اینا رو زیر ذرهبین دارن و یه وقتایی مدیرعاملاشون رو میخوان تا بیان به دادگاه راجع به فعالیتهاشون توضیح بدن.
دادگستری میتونه بیاد حکم بده که شرکتی که رقیبشو خریده، داره کارای انحصاری میکنه، باید دوباره بیاد تجزیه بشه به دو یا چند تا شرکت دیگه که از اون حالت انحصاری در بیاد. حالا پرونده مایکروسافت که در اواخر دهه نود میلادی در جریان بوده، یکی از مهمترین پروندههای قضایی آمریکا در حوزه ضد انحصار هست و تبدیل شده به یک راهنما برای پروندههای ضد انحصار در حوزه آیتی.
یه مسائله عمده تو این پرونده، مسائله مرورگر نتاسکیپ «Netscape» بود. نتاسکیپ یه مرورگر قویای بود توی اون سالهای دهه نود. خیلی هم طرفدار داشت. ولی مشتریان باید این محصول رو میخریدن. مایکروسافت اما نت اسکیپ رو یه تهدید میدید برای محصولات خودش. بنابراین اومد برای خودش هم یه محصول مشابه به اسم اینترنت اکسپلورر «Internet Explorer» داد. بعد ویندوز که به مشتریا میفروخت، یکی یدونه اینترنت اکسپلورر هم مجانی میداد به مشتری. خب ۹۵ درصد کاربران ویندوز نصب میکردند که روش اینترنت اکسپلورر مجانی نصب میشد. دیگه کی میرفت نت اسکیپ بخره؟ مثلا روی کامپیوتر نصب کنه؟
هدف مایکروسافت این بود که رقیب آیندش زمین بزنه. حالا اینجا مایکروسافت محصولش رو گرون نکرده بود. مجانی داده بود دست مشتری. اما اساس حرف دادگستری این بود که این نه تنها از انصاف به دور و اون شرکت رقیبش از بین میره، بلکه باعث میشه که خود مایکروسافت هم وقتی انحصاری بشه، دیگه دنبال نوآوری نره. کما این که نهایتا هم همینطور شد. اکسپلورر به خاطر همین از بازار محو شد آخرش. در پرونده مایکروسافت، نهایتا این ادعا ثابت شد که رویه مایکروسافت، یک رویه انحصارگرایانه بوده و از این شرکت خواستند که سیاستهاش رو تغییر بده.
بیل گیتس در همین گیرودار دادگاه، در ژانویه ۲۰۰۰، استعفا کرد و دوستش استیو مدیر شرکت شد. هدف بیل گیس این بود که با تمرکز بیشتری دادگاه رو جلو ببره. اون دوره قطعا یکی از سختترین دورههای زندگی بیل گیتس بوده. کسی که قبلا عکسش به عنوان نابغه دوران، روی جلد مجلههای معروف بود، حالا به عنوان یه آدم شکست خورده روی جلد مجلات معتبری مثل تایم «TIME » رفته بود.
بعد از اونم بیل گیتس در سال ۲۰۰۶ اعلام کرد که دیگه به صورت نیمه وقت در مایکروسافت و تمام وقت در بنیاد گیتس کار میکنه. کماکان اما رییس هیات مدیره مایکروسافت بود تا سال ۲۰۱۴ که از اونم استعفا کرد.
در سال ۲۰۲۰ هم از عضویت در هیات مدیره هم استعفا داد تا تمرکزش روی بنیاد گیتس بیشتر بشه. جالب اینکه بیل گیتس هفته پیش هم به جرگه پادکست را پیوست و با رشید آژانس هنرپیشه، پادکست میدهند اولین اپیزود پادکست شونم ۱۶ نوامبر ۲۰۱۰ منتشرکردهاند این همه ترکوند و همه جا رو گرفت. آخرشم پادکستر «Podcaster» شد.
مستند درون مغز بیل گیتس، سه قسمتی است و هر قسمتش هم پنجاه دقیقه. این داستانی که تا الان گفتم رو در سه قسمت به صورت بریده بریده تعریف کردن و لابهلای این داستان هم سه تا پروژه بزرگ ویلیس در بنیاد گیتس داره روش کار میکنه رو به مرور تشریح کردن توی سریال. خیلی هم سر صبر و حوصله بوده این کارش و یکی از انتقادات به این مجموعه مستند هم همین بوده که چقدر وقت زیادی رو روی اون پروژهها گذاشتن. من به اختصار در مورد این سه پروژه صحبت میکنم. چون هدف اینه که ببینیم دغدغه و دنیای این آدم در طول روزش چیا هست؟
اولیش پروژه توالت هست. یه روز صبح ملیندا و بیل توی خونشون بودن. توی یه روزنامه یه مقاله کوچیکی خوندن که باعث تغییر بزرگی در بنیادشون شد. در این مورد که میلیونها بچه در کشورهای توسعه نیافته، به خاطر آب آلوده به اسهال مبتلا میشن و میمیرن. مسائله اینه که دهها میلیون آدم در کشورهای فقیر یا اصلا توالت ندارن در خونههاشون و یا اینکه توالت دارن اما شبکه فاضلاب ندارند و عموما مخزن توالتشون رو و میان در آب رودخانه خالی میکنن. جایی که اون طرفترش بچهها دارن بازی میکنن. دارن شنا میکنند و ناخواسته یا خواسته از اون آب میخورن.
بنیاد گیس اومد از دانشگاهها و شرکتهای درجه یک دنیا خواست که همکاری کنند و برای راه حل این مسائله هم یه جایزه بزرگی تعیین کردن. سوال این بود که آیا میشه توالتی درست کرد که بدون آب و بدون لوله فاضلاب کار کنه؟ میشه باقیمونده فضولات رو به صورت سوخت استفاده کرد؟ سوزوندش< میشه از حشرات برای تجزیه مدفوع استفاده کرد؟ ببینید سبک حل مسائله اصلا متفاوته.
این طوری نبود که خب مسائله معلومه. راهحلم پس ایجاد فاضلابه. پولم که داریم. پس بسم الله. فردا هم هماهنگ میکنیم و لوله و سیما میفرستیم و کار شروع میکنیم. نه. یک روش نظاممند و خلاقانهای رو در پیش گرفتن. نتیجش هم این شد که چند مدل خلاقانه توالت نسل جدید اختراع شد. هیچ کدومشون هم نه نیاز به آب داشتن، نه لولهکشی فاضلاب، نه برق، هیچی. توالت هم انقدر بساز؟ انقدر کم توقع؟
هدف اینه که توالت توی خونههای اون مناطق توسعه نیافته نصب کنند و بعد خود توالت فضولات رو که در مخزنش جمع میشه، بعد از مدتی بسوزونه و ازش آب تمیز و خاکستر تمیز بکشه بیرون. خب این که خیلی عالیه. اما یه مشکلی داشت؛ هزینه بالا. هر کدوم از این نمونهها، پنجاه هزار دلار آب خورده که ساخته بشه. هدف بنیاد گیتس اینه که این مبلغ برسونن به هر توالت پونصد دلار.
برای اینکه این کارو عملی کنن، یه راه داشتند؛ چین. بیل گیتس رفت چین. تامین کنندههای چینی رو دعوت کردن و بیل گیتس براشون سخنرانی کرد و ازشون خواست که یه قیمت رقابتی بدن. توی همون هم سخنرانی بود که خیلی رک و عیان یه بطری از فضولات انسانی رو هم اونجا روی سن به حضار نشون داد و گفت اینو میبینید؟ این تو دویست میلیون ویروس خطرناک و دویست میلیارد باکتری و خلاصه کلی کر و کثیفی دیگه این تو هستش فقط. اون وقت بچهها۷ تو اون مناطق دارن لابهلای همینا دارن زندگی میکنن. سخنرانیش به طبع خیلی سر صدا کرد و بعد از اون سخنرانی در نوامبر ۲۰۱۸ شرکت لیکسیل «Lixil» چین، قبول کرد که توالتهای بیل گیتس و میسازه.
پروژه دیگهای بنیاد بیل گیتس روش خیلی سرمایهگذاری کرده، پروژه تولید برق اتمی به روش جدید هست. مسائله اینه که جمعیت جهان همینطور داره بیشتر و بیشتر میشه و اینها همه نیاز به برق دارن. اما روشهای معمول تولید برق، باعث تولید دی اکسید کربن و نهایتا گرمتر شدن کره زمین میشن. گیتس تیم فوقالعاده خبره متشکل از آدمهای خبره رو برای این کار هدایت میکنه.
حالا حرف اینا چیه؟ اینا میگن نیروگاههای هستهای فعلی، طراحیاشون مال هشتاد سال پیشه. وقتی که کامپیوتری اصلا وجود نداشت. ما باید بیایم و طراحیها رو به روز کنیم و سیستمهای کامپیوتری رو تو طراحیها لحاظ کنیم و احتمال خطای انسانی رو بیاریم پایینتر. بعدم حرفشون اینه که به جای استفاده از اورانیوم غنی شده از اورانیوم تهی شده استفاده کنن. یعنی از زبالههای اتمی که سایر نیروگاههای اتمی درست میکنن، اون رو بیان استفاده بکنن. مدلای شبیهسازی هم که بر اساس این طرحشون درست کردن، همه خوب جواب دادن.
فاز بعدی کارشون این بودش که یه نیروگاه واقعی اتمی بیان بسازن. برای اونم دست به دامن چین شدن. چندین سال، بیل گیتس و تیمش با چین در حال مذاکره بودند و کم کم داشت گشایشهایی میشد که یه دفعه جنگ تجاری بین آمریکا و چین پیش اومد و کارا متوقف شد.
یه پروژه دیگهای هم که بنیاد گیتس روش خیلی سرمایهگذاری کردم پروژه ریشهکن کردن فلج اطفال هست که من دیگه قصد ندارم خیلی بهش بپردازم.
در طول مستند کارگردان که انگار خیلی نزدیک به بیل گیتس، سوالات زیادی ازش میپرسه و اون هم جواب میداده. در آخر مستند کارگردان این رو میپرسه میگه پروژه توالتتون که راه حل گرون و غیر اجرایی داشته. پروژه فلج اطفال که امسال دوباره آمار فلج رفته بالا. پروژه رآکتور « Reactor» که تجارت با چین متوقفش کرده. فکر نمیکنی که باید بیخیال این پروژهها بشی؟ بیل جواب میده یه وقتایی که مسائل سختی برای حل کردن داری. دو تا راه داری. میتونی تسلیم بشی و میتونی سختتر تلاش کنی.
خب این بود مستند درون مغز بیل گیتس. این مستند برای من به شخصه خیلی تاثیرگذار بود و به نظرم اطلاعات خیلی خوبی رو راجع به این که دغدغههای یه آدم بزرگی مثل بیل گیتس چیه و اوقاتش رو در روز چطور سپری میکنه رو به مخاطب میده.
اما بزرگترین نقد راجع به این مستند اینه که بیل گیتس در حد یک ابرقهرمان بالا میبره. یه طوری که انگار هیچ چیز بدی در مورد این آدم وجود نداره. کارگردان انگار خیلی خودش تحت تاثیر بیل گیتس است. البته کیه که نباشه در برابر یه همچین آدمی؟ اما خب وقتی که داره فیلم مستند کسی که میسازه، اون جنبه بیطرفی رو باید رعایت بکنه که خیلی این به چشم نمیاد. انگار خیلی حالت تبلیغاتی برای بیل گیتس داره.
البته کسی مثل بیل گیتس خب خدماتش هم بسیار زیاده به دنیا؛ ولی خب به هر حال این آدم ثروتمندترین آدم دنیاست. در تجارت بوده و نقدهایی هم بهش هست. اتهاماتی هم بهش بوده. اما از کنار اونها انگار رد میشه. مثلا همون پرونده انحصار که گفتیم، خیلی آروم از کنارشون عبور میکنه. یا بعضی دیگر از ادعاهایی که علیه بیل گیتس هست در رسانهها مطرح شده، اصلا به اونا خب نمیپردازه. نقد دیگه راجع به نام این فیلم هست. اسم فیلم هست مغز بیل چطور کار میکنه؟ یا درون مغز بیل.
اما خود فیلم راجع به این نیست. فیلم یه مخلوطی از بیوگرافی بیل گیتس و تشریح مفصلی از پروژههایی که بیل گیس در حال هدایتشون هست. به نظر من زمان زیادی از فیلم به جزئیات این پروژهها گذشت که میتونست زمان کمتری بگیره.
در هر صورت من که از دیدن این نیمه سریال مستند لذت بردم و امیدوارم که شما هم از شنیدنش لذت برده باشید. لازمه اینجا دو نکته رو هم در مورد اپیزود قبلی اضافه کنم. توی اپیزود ششم من موقع ضبط پادکست کشور حبشه به اشتباه کنیا گفتم. در حالی که حبشه، اتیوپی کنونی هستش. صحبتهایی در انتهای پادکست در مورد حضور آفریقاییها در ایران داشتم که بعدا متوجه شدم که محمود عظیمایی عزیز در رادیو دستنوشتهها در اپیزود هجدهمش به طور مفصل در این زمینه تحقیق کرده و و من فقط همون اپیزودشو نشنیده بودم.
به کسایی که مثل من اون رو نشنیدن، پیشنهاد میکنم که حتما اون رو بشنون. بسیار ارزشمنده.
خب این بود اپیزود هفتم پادکست داکس. پادکستی که من پیمان بشردوست در اون فیلمهای مستندی که میبینم و مطالبی که در موردشون میخونم رو براتون تعریف میکنم. یادتون نره که در اپلیکیشن پادکستگیرتون، پادکست داکس رو سابسکرایب کنید و شما رو باز هم دعوت میکنم به صفحه اینستاگرام و توییتر پادکست داکس. باعث افتخاره که من رو میشنوید تا اپیزود بعدی سپاس و بدرود!
بقیه قسمتهای پادکست داکس را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت چهارم- رویای جیرو
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت هشتم - بعد به کجا حمله کنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود هفدهم: قاچاق کوکایین