من پیمان بشردوست هستم. در مورد کنجکاویهام تحقیق میکنم و یافته هام رو در پادکست داکس براتون تعریف میکنم. فیلم مستند زیاد میبینم و خیلی اوقات مستندهای جذابی که دیدم بهانه ساخت اپیزودهام بوده.
قسمت یک - معضل اجتماعی (Social Dilemma)
سلام. من پیمان بشردوست هستم. یه آدم علاقهمند به فیلمهای مستند و اینجا در پادکست داکس، براتون فیلم مستند تعریف میکنم. شما دارید به اولین اپیزود پادکست داکس گوش میدید. راستش داستان پادکست داکس از اونجایی شروع شد که من مدام برای دوستام از فیلمهای مستندی که میدیدم صحبت میکردم.
و بعد یکی از دوستان به من پیشنهاد داد که فلانی چرا اینا رو در یه پلتفرمی به صورت عمومی عرضه نمیکنی؟ اولش من قضیه رو خیلی جدی نگرفتم؛ اما بعدش یه کمی فکر کردم گفتم چرا که نه؟ من که مدام دارم فیلم مستند تماشا میکنم و در موردشون هی میخونم. این شغل رو هم دارم که چیزهای جالبی که دیدم و خوندم رو برای بقیه هم تعریف کنم. خب! اینطوری میتونم بیام برای آدمای بیشتری تعریف کنم؛ بلکه کمکی کرده باشم که این پیام فیلم مستند ارزشمندی که دیدم و به گوشههای بیشتری برسونم.
همینم شد که این پادکست و شروع کردم. تو این پادکست قراره که من هر بار یه فیلم مستند خوبی که تماشا کردم رو براتون تعریف کنم و در کنارش از همون مطالعاتی که در حاشیه این موضوع داشتمم براتون توضیح بدم. تمرکز منم روی مستندهایی هستش که به زبان فارسی ترجمه نشدن. یعنی دوبله یا زیرنویس نشدن.
ضمنا میدونم که خیلی از آدمها، ترجیح میدن که یه مستند رو خودشون بشینن ببینن. تا اینکه یه نفر براشون تعریف کنه. خود منم اتفاقا از اون دسته آدما هستم. دوست دارم خودم فیلم مستند رو تماشا کنم. خب اما خیلی از آدما هستن که با اون فیلم مستند خاص، دسترسی ندارند یا اینکه دسترسی دارن اما فرصت نمیکنن که تماشا کنن. اما این امکان رو دارن که مثلا در حین پیادهروی یا رانندگی گوش کنن. هدف منم در واقع تو این پادکست بیشتر متمرکز روی همین دسته از افراد هست. میدونیم دیگه؟ پادکست قرار نیست جای فیلم دیدن رو بگیره یا قرار نیست جای مطالعه رو بگیره؛ اما میتونه کمک کنه برای کسایی که دسترسی ندارند یا زمان لازم رو ندارن، پیام اون فیلم یا پیام اون کتاب رو برسونه به گوشهای مخاطبها.
حالا قبل از اینکه شیرجه بزنم توی مستند فوقالعاده جذابی که میخوام براتون تعریف کنم، دوست دارم در مورد اسم پادکستمم بگم. میدونید دیگه؟ فیلم مستند، به انگلیسی میشه داکیومنتوری «Documentary». فیلمهای مستند هم میشه داکومنتریز «Documentaries». که این کلمه داکیومنتریز کلمه نسبتا طولانیای هست و انگلیسیها که دوست دارن که کلمات طولانی رو کوتاه بکنن و «داکس» مخفف داکیومنتریز هست و حتی در جشنوارههای فیلم مستند هم به جای داکیومنتریز از همین کلمه داکس استفاده میشه. منم ترجیح دادم که این اسم ساده و از نظر من شیک رو به عنوان اسم این پادکست هم انتخاب بکنم. خب اینم از اسم پادکست داکس.
خب مستندی که میخوام در موردش صحبت بکنم، نهم سپتامبر ۲۰۲۰، معادل نوزده شهریور ۱۳۹۹ به شبکه بخش نتفلیکس «Netflix» وارد شده. برای همینم میشه گفت هنوز موضوع داغیه. خیلی هم پرطرفدار بوده و تا حالا یکی از ده مستند پرطرفدار شبکه نت فلیکس بوده. غیر از نت فلکی هم سروصدای زیادی به پا کرد.
موضوع این مستند ربط داره به یه چیزی که هممون کم و بیش باهاش در ارتباط هستیم؛ شبکههای اجتماعی یا سوشال نت ورک «Social network». اسم این فیلم اما سوشال دیلماس «Social Dilemma» یا معضل اجتماعی .یعنی به جای شبکه اجتماعی، داره میگه معضل اجتماعی. یعنی داره کنایه میزنه و میگه شبکه اجتماعی نیست. معضل اجتماعیه. پس از همین انتخاب اسم کنایهآمیز، معلومه که به عقیده سازندههای این مستند، کارکرد منفی شبکههای اجتماعی خیلی زیادتر از ویژگیهای مثبتش هست.
تو این مستند، سازندهها اومدن با چهرههای شناخته شده سیلیکون ولی «Silicon Valley» مصاحبههای بسیار شنیدنیای کردن. اصلا جان کلام این مستند بین همین صحبتهای این آدمای کار کشتهس. البته به موازات این مصاحبهها هم، یک داستان تخیلی به تصویر کشیده میشه تا برای مخاطب شبیهسازی بشه که در واقع در پشت صحنه شبکهی اجتماعی چه میگذره. آدمایی هم که باهاشون مصاحبه کردن هم خیلی آدمای جالبی بودن و کنجکاوی منو قلقلک دادن که راجع به اون آدما هم یه جستجویی بکنم. برای همینم در انتهای همین اپیزود، یه منبر کوچولو میرم راجب این آدما که کی هستن؟ چیکار کردن؟ و اینها.
خب سیلیکون ولی رو احتمالا میدونید چیه دیگه؟ اما خارج از مستند، میخوام یه توضیحی راجع بهش بدم. برای کسانی که احیانا نمیدونن. سیلیون ولی، یه منطقه بزرگیه در ایالت کالیفرنیای آمریکا، بین جنوب سانفراسیسکو «San Francisco» و شهر سنخوزه «San Jose» که چند تا شهر و آبادی کوچیک و بزرگ توی این منطقه قرار گرفتن و میدونین که جنس مادهای که با اون مدارهای یکپارچه که بهشون تراشههای کامپیوتر میگن هم از سیلیکون «Silicone» هست.
در واقع به افتخار همین مساله، اسم اون منطقه که هاب شرکتهای کامپیوتر و فناوری اطلاعات هست رو میگن سیلیکون ولی یا دره سیلیکونی. یکی از دلایل اصلی پیشرفت و خوشنامی سیلیکون ولی هم وجود دانشگاه استنفورد «Stanford University» توی اون منطقه است که در نزدیکی شهر سن خوزه قرار گرفته. بنابراین پر بیراه نیست که استنفوردی در سیلیکون ولی زیاد هستند. بعضیاشونم حتی تونستن شرکتهایی مثل گوگل «Google» و فیسبوک «Facebook» و سیسکو «Cisco» و اچپی «HP» رو پایهریزی بکنن.
خیلی از آدمهایی که در این فیلم باهاشون مصاحبه شده، از فارغ التحصیلان نخبه استنفورد هستن.
خب. حالا برگردیم به مستند. یه تعداد از افرادی که توی شرکتهایی مثل فیسبوک و توییتر و گوگل و از این دست شرکتهاست، در سمتهای رده بالا اونم، سالها کار کردن، باهاشون مصاحبه شده. آدمای فوقالعاده باهوش. عموما سی و چند ساله که الان عملکرد اون شرکتهایی که یه زمانی براشون کار میکردنو نقد میکنن.
شبکه اجتماعی، مفهومیه که تقریبا دو دهه است پا به عرصه گذاشته. در اون اوایل، نکات مثبتش خیلی زیاد به چشم میومد. کمک کرد که آدما دوستای قدیمیشون رو پیدا کنن. خیریهها برای جمع کردن کمک مالی ازش استفاده کردن. برای پیدا کردن اهدا کننده عضو استفاده شد و خیلی کارهای مثبت دیگه. اما طرف دیگه سکه دیده نشده بود و کمکم مثل هر پدیده دیگهای، جنبههای منفیشم جلوی چشممون اومد. اگه بخوایم بدونیم مشکل چیه؟ لیست بلندی از تبعات منفی در اینجا مطرح میشه.
به خطر افتادن سلامت روان که خودش مسائله مفصلیه. مثلا خیلی از کاربران بدون اینکه بدونن واقعیت زندگی آدمای دیگه چیه، تنها بر اساس عکسهایی که کاربران در شبکه اجتماعی میذارن، اونا رو میان قضاوت میکنن. معمولا هم آدما که نمیان مثلا از لحظات ناراحتی و غمشون عکس بزارن. لحظات خوشیشون رو میذارن. بعد این سوء تفاهم برای خیلیا پیش میاد که آها اینا زندگیای رویایی دارند. زندگیهای بینقص دارن و منم که فقط یه همچین زندگیای دارم. بعد شروع میکنن آدما خودشون رو میخورن. آدما با خودشون رو با دیگران مقایسه میکنن و اینا چیزایی هستن که میتونن آدما رو به سمت خشم، اضطراب و حتی افسردگی هل بدن.
مثال دیگش، اسنپ چت دیسمورفیا «Snapchat Dysmorphia» هستش که دیده شده که بعضی از کاربرهای جوون اسنپچت، برای اینکه چهرهشون شبیه سلفیهای فیلتر شده خودشون بشه، رفتن صورتشونو جراحی پلاستیک کردن که قیافشون شبیه سلفی فیلتردارشون بشه. چیز عجیبه! لیست، لیست بلند بالاییه خلاصه. از اعتیاد به موبایل بگیر تا انتشار اخبار جعلی.
دیگه افراطگرایی، دوقطبی کردن جامعه، بحث حفاظت از دادههای شخصی که این شرکتهای بزرگ اینترنتی چقدر رعایتش میکنن؟ محتوای مجرمانه که مثلا در یوتیوب، ویدیوهای خشونت، سکس، تبلیغ افراط گرایی و نفرتپراکنی و اینها منتشر میشه و پاک کردنش هم سخته. یعنی نه اینکه اون یوتیوبیها هم نخوان. اونا هم تلاش میکنن که این محتواهای مجرمانه، محتواهای خشونت و اینها رو بخوان حذف بکنن؛ ولی واقعا سختم هست. خلاصه موضوعات بسیار متنوع هست.
مصاحبهها با تریستان هریس «Tristan Harris» شروع میشه که اخلاق شناس سابق تیم طراحی گوگل بوده و الانم بنیانگذار مرکز فناوری انسانی هست که کار اون موسسه، پیشگیری و مبارزه با پیامدهای منفی شبکههای اجتماعی هست. تریستان هم از نخبههای فارغالتحصیل استنفورد هستش. میگه اون موقعی که من در شرکت گوگل کار میکردم و عضوی از تیم جیمیل «Gmail» بودم، میگه اون موقع در مورد طراحی رنگ و شکل و ظاهر اپلیکیشن جیمیل خیلی صحبت میکردیم که چیکار کنیم که محصولو هی جذابتر و جذابتر بکنیم و جالب اینکه انقدر این محصول جذاب شد که خود تریستان به جیمیل اعتیاد پیدا کرد.
میگه در تیم ما در گوگل، هیچ کس در مورد اینکه محصول کمتر اعتیادآور کنیم صحبت نمیکرد. همه میخواستن اتفاقا برعکس، یه کاری کنن که بیشتر آدما جلب محصول بشن. میگه هیچوقت در طول تاریخ اینطور نبوده که ۵۰ تا مهندس ۲۰ تا ۳۵ ساله از طبقه متوسط و یا مرفه سفید پوست آمریکایی تو کالیفرنیا بشینن و بعد برای دو میلیارد نفر تصمیم بگیرن.
دو میلیارد کاربر، یه روز صبح از خواب پا میشن میبینن عه؟ نوتیفیکیشن «notification» جیمیل این طوری طراحی شده. ببینید؟ بحث تریستان اینه که پس خواستههای اون دو میلیارد نفر چی میشه این وسط؟ خلاصه بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودش، تریستان یک پرزنتیشنی «Presentation» رو آماده میکنه.
سال ۲۰۱۳ بود. حرف تریستانم تو اون پرزنتیشن این بود که در گوگل برای حل این مشکل، باید یک مسئولیت اخلاقی وجود داشته باشه. تریستان پرزنتیشنش رو برای ده پونزده نفر از نزدیکترین همکاران خودش فرستاد و بعدشم استرس اینو داشت که واکنشها چی میشه؟ نکنه همه مخالف من باشن؟ اما فرداش که رفت سرکار، توی همه کامپیوترها دید که همه دارن پرزنتیشنش رو تماشا میکنند.
پرزنتیشین، غوغا میکنه و اون روز چهارصد بار، در بین همکاراش دیده میشه و تریستان بازخورد خیلی زیاد و خیلی مثبتی از طرف همکاراش میگیره. همون همکارایی که تا دیروز ساکت بودن و امروز دیگه میگفتن آره راست میگی. منم موافقم. من خودمم میبینم که چطور نتیجه همین کارامون توی گوگل، داره رو بچه خود من تو خونهام داره تاثیر میذاره و آره ما باید در مورد این مسائله یه کاری بکنیم.
بعد میگه حتی ما شنیدیم که همون روز، در سه جلسه مختلف با لری پیج «Larry Page»، عامل گوگل، تو اونجا هم به این پرزنتیشن اشاره شده و در موردش صحبت کردن. خلاصه، بازخوردها اون روز خیلی مثبت و فوقالعاده بود و این انتظار در داخل شرکت به وجود اومد که آره دیگه. الان گوگل میخواد یه حرکت جدی انجام بده. اما چی شد؟ بعدش هیچی نشد.
یکی دیگه از مصاحبه شوندهها، تیم کندال «Tim Kendall» هست که مدیر مهندسی فیسبوک بود و بعدشم شده خودش رییس پینترست «Pinterest». کندال میگه که گوگل کار فوقالعادهای کرده بود. یه کار خارقالعاده. گوگل اومده بود بهترین موتور جستجوی دنیا رو درست کرده بود. گوگل مپس «Google Maps» رو درست کرده بود. یوتیوب «YouTube» رو درست کرده بود. کلی محصولات جانبی اینچنینی. بعد اومده بود در کنار این سایتشون، یه ماشین بزرگ پولسازی هم درست کرده بود که تا تونسته پول پارو کرده.
این یه چیزی بودش که همه شرکتهای سیلیونولی، همه حسرتش رو میخوردن. اینکه هم یه محصول عالی و پرطرفداری بدی دست مشتری و مشتری استفاده بکنه و همین که پول پارو کنی. دیگه چی از این بهتر؟ میگه یه دو سالی بودش که فیسبوک شروع به کار کرده بود. بعد مارک زاکربرگ «Mark Zuckerberg» اومد من رو استخدام کرد، تا مدل کسب و کار فیسبوک رو تغییر بدم. یعنی با الهام گرفتن از مدل کسب و کار گوگل، مدل کسب و کار جدیدی رو برای فیسبوک بخوام درست بکنم. مدل درآمدزایی از طریق تبلیغات.
سوال بزرگی که برای خیلیها وجود داره اینه که فیسبوک و گوگل چجوری پول درمیارن؟ راجر مکنامی «Roger McNamee» یکی دیگه از مصاحبه شوندهها، یکی از سرمایهگذاران اولیه فیسبوک بوده. این آقا میگه که در پنجاه سال اول، شرکتهای سیلیکون ولی، سختافزار و نرمافزار تولید میکردند و میفروختن. مثل هر بیزینس دیگهای. اما در ده سال گذشته، اینا جای فروش محصولات، کاربرای خودشونو میفروشن. گرفتید چیشد؟ جای محصولات، الان دوره پول درآوردن از خود کاربراس.
یه سوال مهم. آیا نرمافزار فیسبوک پولیه؟ آیا جستجوی گوگل پولیه؟ اینستاگرام پولیه؟ نه. همشون مجانی هستن. پس چطوری این شرکتها ثروتمندترین شرکتهای تاریخ شدن؟ ما که برای محصولات اینا پول نمیدیم. پس کیا دارن پول میدن؟ تبلیغ کنندهها پول این شرکتها رو میدن. ما کاربرا کالاهایی هستیم که فروخته میشه.
یه جمله معروفی هستش که میگه، «اگر هزینه محصولی را پرداخت نمیکنید، پس خود شما محصول هستید». گرفتید؟ اگه هزینه محصول رو نمیدید خود شما محصول هستید. از فردا اگه فیلترشکن مجانی نصب کردیم، آنتیویروس مجانی نصب کردیم، نرمافزار مجانی نصب کردیم، بدونیم داستان چیه. اونا مجانی در اختیار ما گذاشتند؛ ولی بعدا برنامههایی دارن برای این مسائله.
خیلی از مردم، فکر میکنن که گوگل فقط یه سایت جستجوگره. فیسبوک هم یه جاییه که ما میریم دوست پیدا میکنیم و عکساشون رو لایک میزنیم و اینا. مردم نمیدونن که این شرکتها، برای جلب توجه ما در حال رقابت شدید با هم هستن. توی همچین فضایی، محصولی که خرید و فروش میشه توجه ماها هستش. اینطوری نیست که ما مشتری فیسبوک باشیم. نه تبلیغدهندهاس که مشتری فیسبوکه. چی میخره؟ توجه ما رو میخره.
اینکه ما بشینیم تو فیسبوک، بگردیم و هی تبلیغات تماشا کنیم. شرکتهایی مثل گوگل، اینستاگرام «Instagram»، یوتیوب، اسنپ چت «Snapchat»، تیکتاک «TikTo»، اینا همشون مدل کسب و کارشون اینه که آدما رو روی صفحه مشغول نگهدارن.
تازه فقط کارشون این نیست که توجه و وقت ما رو بگیرن و ازش پول دربیارن. از یه چیز دیگهای هم پول درمیارن. اونم تغییر تدریجی و نامحسوسیه که در رفتار ما به وجود میارن. میدونید؟ تغییر تدریجی و جزیی در رفتار ما. تغییر تدریجی و جزیی در درک ما. تغییر در کاری که انجام میدیم. تغییر در نحوه فکر کردنمون. تغییر در شخصیتمون. این کارارو هم آروم آروم، ریز ریز دارن انجام میدن. کم مهارتی هم نیستا. خیلیه.
اگه یه نفر یه شرکتی بتونه دنیا رو بیاد یه درصد، فقط یه درصد، در جهتی تغییر بده که دلش میخواد. همچین قابلیتی یکی داشته باشه، برده. ارزش پولی خیلی زیادی داره. همه شرکتها و کسب و کارها، به قطعیت یا به قولی سرتنتی «Certainty: قطعیت» نیاز دارن. نیاز دارن که یه سری از اطلاعات رو بتونن پیشبینی بکنن. مثلا ببینن وضعیت بازار در سال آینده چطور میشه؟ چه میدونم؟ تعداد مشتریان در سه سال آینده چطور میشه؟ و از اینجور اطلاعات.
حالا شرکتهایی مثل گوگل و فیسبوک، اطلاعات همه آدما رو دارن اینا. آب میخوریم اونا خبر دارن. اطلاعات بیشتر آدمارم از اینکه هر زمانی در کجا هستند؟ همهی اینا رو دارن. دارن ردیابی میکنن. بعدش اون اطلاعات رو میان پردازش میکنند. تجزیه تحلیل میکنن و میتونن آینده رو هم پیشبینی بکنن با استفاده از اون اطلاعاتی که دارن. سادهاست دیگه؟ وقتی اطلاعات چند سال گذشته رو داشته باشن، میتونن روندها رو هم ببینن چطور بوده. آینده رو هم به همین ترتیب پیشبینی میکنن.
کاری که شرکتهایی مثل گوگل و فیسبوک و اینستاگرام میکنن، همینه که با پیش بینی آینده بشر تجارت کنن. درست مثل کسانی که آینده بازار نفت یا هر محصول دیگهای رو دارن و پیشبینی میکنن و باهاش پول درمیارن، اینا هم با پیش بینی آینده بشر و فروشش تونستن تریلیونها دلار درآمد کسب بکنن. همینم باعث شده که شرکتهای اینترنتی مثل اینا، ثروتمندترین شرکتهای تاریخ بشن.
در شبکههای اجتماعی هر کاری که شما میکنید با دقت کنترل و ردیابی میشه. این که به کدوم عکس نگاه کردید؟ چه مدت به اون عکس نگاه کردید؟ اونا میدونن چه زمانی مردم تنها هستن؟ چه زمانی افسرده هستن؟ چه زمانی یکی نشسته به عکسهای رمانتیک مثلا دوست دختر سابقش داره نگاه میکنه؟ این که دیشب چیکار کردید رو میدونن. این که چه چیزی میتونه احساسات شما رو تحریک بکنه رو میدونن. چجور فیلمی رو تماشا میکنیم رو میدونن. کجا میرید؟ هم میدونن. شخصیت برونگرا دارید یا درونگرایانه رو میدونن و بر اساس همه اینا، رفتارهای شما رو هم میتونن پیشبینی بکنن.
این شرکتها، مدلهایی میسازن که کارهای ما رو پیشبینی میکنه و هر شرکتی که بهترین پیشبینی داشته باشه، اون برندهتره و پول بیشتری میتونه دربیاره. مثلا خارج از مستند بگم. میدونیم اپلیکیشن چینی تیکتاک، سلیقه کاربراش رو خیلی خوب میفهمه و ویدیوهایی که بهشون پیشنهاد میکنه، خیلی منطبق با روحیه و سلیقه اونا و در نتیجه، مدت طولانیتری کاربرا رو با خودش سرگرم میکنه.
شاید دهها اپلیکیشن مشابه دیگه هم بودن که ایدشون شبیه ایده تیکتاک بوده؛ اما تیک تاک بوده که الگوریتمهای بهتری رو برای پیشبینی رفتار کاربران نوشته و اونا برد کردن و میبینم که سر همچین شرکتی بین آمریکا و با چین، یه جنگی راهافتاده.
شبکههای اجتماعی سه هدف اصلی دارن. اینو گوش کنید. این از اون جاست که به قول معروف تو امتحان میاد. سه هدف اصلیش چیا هستن؟ اولیش سرگرمیه. اینکه همینطوری ما بشینیم و اسکرول کنیم. هی با انگشتتون همینطور هی بزنیم ببینیم که چی داره میاد؟ چی داره میاد؟ ببینیم. تماشا بکنیم. وقت بگذرونیم.
هدف دوم، هدف رشده. برای اینکه نه تنها بازم تو این شبکه خودمون بشینیم و وقت بگذرونیم، بلکه دوستامونم دعوت کنیم که اونا بیان تو همین شبکه. هدف سوم که از همه مهمتره هدف تبلیغاته. هدف سوم که از همه مهمتره، هدف تبلیغاته. برای اطمینان از اینکه تا جایی که میشه اون شبکه اجتماعی، از طریق بازاریابی و تبلیغات داره پول بیشتری در میاره. هر کدوم از این اهداف، توسط یه الگوریتمهایی، توسط یه برنامههای کامپیوتری داره ساپورت «Support: پشتیبانی» میشه و وظیفه اونا اینه که بفهمند چه چیزی به شما نمایش بدن که این پول بازاریابیه تا جای ممکن هی بیشتر و بیشتر بشه؟
تیم کندال، میگه که در فیسبوک ما طوری همه چیز رو تحت کنترل داشتیم که مثل زدن یک دکمه، میتونستیم کاربرامون رو زیاد کنیم. مثلا مارک زاکربرگ میتونست یه روزی بیاد بگه بچهها، من امروز کاربران بیشتری مثلا در کره جنوبی میخوام. دکمه رو بزنید. کاربران رو اونجا زیادتر کنید. فیسبوک یه همچین قابلیتی رو داره.
تریستان هریس میگه که وقتی که پنج سالش بوده، با شعبده بازی آشنا شده و اینقدر مهارت داشته که میتونسته آدم بزرگایی که حتی مدرک دکترا داشتند رو هم فریب بده. همونجا هم داشت اینو میگفت یه شیرینکاری جالبی با مهارت بالا انجام داد و میگه که شعبدهبازها میدونن که ذهن مردم چطوری کار میکنه؟ کجاها باگ داره؟ یا کجاها حفره داره؟ شعبده بازان از بخشی از ذهن ما آگاهی دارند که خود ماها ازش آگاهی نداریم و این شعبدهبازان از اون باگها استفاده میکنن یا به قولی سوء استفاده میکنن تا ما رو فریب بدن.
حالا چرا اینو مطرح کرده؟ حرفش اینه که کاری که شبکههای اجتماعی میکنن هم شبیه کار شعبدهبازاس. از حفرههای ذهن ما استفاده میکنند، بدون اینکه ما متوجهش بشیم اصلا. تریستان هریس میگه که وقتی که در «آزمایشگاه فناوری اقناعی دانشگاه استنفورد» بودم، این اون چیزی بودش که یاد گرفتیم. این که چطور میشه از اصول روانشناسی استفاده بکنیم؟ ببینیم که چه چیزهایی مردم رو ترغیب میکنه که بیشتر خرید بکنن؟ بیشتر وقت بگذرونن؟ بیشتر سفر کنن؟ اون اصول ترغیب کردن رو یاد بگیریم و بعد وقتی که داریم مثلا یه شبکه اجتماعی رو میخوایم درست بکنیم، اون اصول روانشناسی رو اونجا به کار ببریم.
میگن خیلی از افراد کلیدی سیلیکون ولی هم توی همون کلاس آزمایشگاه فناوری اقناعی دانشگاه استنفورد شرکت کرده بودن و یاد گرفتن که چطور میشه اصول ترغیب کردن آدما رو آورد در طراحی؟ به این کار گفتن فناوری اقناعی یا پرسیس تکنالوژی «Persuasive technology». فناوری اقناعی، وقتیه که میخوان رفتار کاربر رو تغییر بدن. بدون اینکه اون کاربر خودش اصلا بدونه. شبکههای اجتماعی میخوان که کاربر با انگشتاشون به اسکرول کردن همینطور ادامه بدن. روی صفحه موبایل یا روی آیپد یا هر چیزی.
همینطور بشینن صفحشون رو هی تازه کنن و ببینن یه چیز جدیدی اون بالا ببینن که میاد یا نمیاد؟ نمیدونن که اصلا قراره که یه موضوع جذاب و جالبی در صفحش ببینه یا نه؟ ولی شبیه به قمار کردن. امیدواره که این اتفاق بیفته. بنابراین میشینه و هی اسکرول میکنه تا یه مطلب دندانگیری مثلا بیاد بالا.
این همون شباهت است به شعبدهبازی. از حفرههای ذهنمون استفاده میکنند تا گول بخوریم و وقت بیشتری رو در شبکه بگذرونیم. بنابراین کافی نیست که ما بگیم که من دارم آگاهانه از شبکه اجتماعی استفاده میکنم. چون شبکههای اجتماعی چیزی رو در مغزمون فرو میکنه و در واقع یه عادت ناخواسته رو در درون ما میکاره. طوری که ما در یک سطح ناشناختهای از طرف طراحهای اون شبکه اجتماعی برنامهریزی میشیم. ما حتی متوجهش نیستیم. قشنگ هک «hack» شدیم. مغزمون هک شده.
بنابراین تصادفی نیست و این اساسا روش طراحی این شبکهها هستش که میخوان که در ما اعتیاد ایجاد بشه و ما برای بار هزارم هم که شده در روز یه دفعه ناخواسته دستمون میره سمت گوشی که چک بکنیم ببینیم که چیز جدیدی اومده یا نه؟ خیلی اوقاتم خودمون سرزنش میکنیم که بسه دیگه! چقدر دستم میره سمت گوشی؟ چند بار در روز میرم گوشیمو چک میکنم؟ اما این شاید ایراد ما نباشه. این اصلا همونیه که طراحی شده. ما با تیمهای مهندسی مواجه هستیم که نه سختافزار، بلکه روان افراد رو هک میکنن و اینطوری میتونن رشد بیشتری برای شرکتهای خودشون تضمین بکنن.
یکی از کارهایی که شبکههای اجتماعی شبیه به کار شعبدهباز انجام میدن، آزمایش علمی ای و بی «A و B» هستش. اونا میان یه آزمایشاتی رو به صورت نامحسوس انجام میدن تا ببینند چه تغییراتی رو در صفحشون باید انجام بدن تا کاربران متقاعد به انجام کاری بشن؟ بدون اینکه اصلا متوجه بشن. یعنی چی؟ یه مثال میزنم.
مثل این میمونه که یک عنکبوت بزرگی رو شما روی میز کارتون داشته باشید و شما هم یک سوزن دارید. اون سوزنو میزنید به عصبهای عنکبوت و عصبهاش رو تحریک میکنید. یکی میزنید، میبینید عه این پاش تکون خورد. به اون یکی عصب میزنید، میبینید عه اون یکی پاش تکون خورد. بعد از مدتی دیگه کاملا میفهمید که آها اگه من به کجا بزنم، چه نتیجهای داره؟ و اصلا بعد از یه مدتی میتونید این سوزنو بگیرید به عصبهای مختلف حرکتهای مختلفی از اون عنکبوت ببینید و اصلا ممکنه که اون عنکبوت رو راه بندازید. اختیارش یه جوری دست شماست دیگه. مثل عروسک خیمه شب بازی. شما تکون میدید، اونام حرکت میکنن. این یه مثال اغراقآمیزه البته. کاری که شبکههای اجتماعی به صورت نامحسوس دارن با کاربراشون میکنن.
اما فیسبوک، آزمایشهای گستردهای رو به این روش اومده انجام داده و مثلا اومدن روی این کار کردن که ما چطور میتونیم یه علامتها و یه تصاویر رو به طور غیر مستقیم در صفحات فیسبوک کاربرانمون نمایش بدیم که آدما رو ترغیب بکنیم که برن در انتخابات رای بدن؟ این کاریه که کردنا. فیسبوک یه همچین کاری رو کرده و بعد از اون فیسبوک فهمیده که عه مثل این که ما میتونیم و رفتار و احساسات دنیای واقعی آدمها هم تاثیر بذاریم. بدون اینکه اصلا هیچ کاربری بویی ببره.
ما نشستیم اونجا و صفحاتمون رو یه تغییراتی دادیم هر بار. بعد به این جمع بندی رسیدیم که بهترین تغییرات در صفحهمون، بهترین تغییرات در محتوامون، چطور میتونه باشه که اونا متقاعد بشن؟ یعنی عملا مردم موش آزمایشگاهی شدن و اینطور نیست که یک موش آزمایشگاهی برای مثلا برای کشف راه درمان یک بیماری مثل سرطان به فرض. اینطوری نیست که کاربر یه نفعی بخواد ببره. به قول یکی از مصاحبه شوندهها، کاربران فقط یه عده زامبی هستن و شبکههای اجتماعی هم از زامبیاییهاشون میخوان بشینن یه جا و بیشتر به تبلیغات نگاه کنن تا اونا بتونن درآمد بیشتری کسب بکنن.
فناوری، یه ابزاره. مثال بارزش دوچرخهاست. وقتی دوچرخه اختراع شد، گرهای از زندگی یه عده آدم باز کرد. کمک کرد که حمل و نقل راحتتر بشه. کمک کرد که مردم اوقات فراغتشون رو بهتر استفاده کنن. هر بارم که وقتی کسی سوار دوچرخهاش میشه، بعد دوچرخهاش میبره میذاره سرجاش. دوچرخه هم اونجا افتاده. تا اینکه دفعه بعد شما برید و ازش استفاده کنید. این میشه یه ابزار. یه ابزار خوب. به کار بشر میاد. بعدشم کاری بهش نداره. اما شبکههای اجتماعی دیگه اینطور نیست. اون دیگه از حالت ابزار دراومده و چه بسا انسان شده ابزار این شبکههای اجتماعی.
بحث دیگهای که مطرح میشه تو این مستند، بحث اعتیاد به شبکههای اجتماعی هست. میگه شما یا قبل از اینکه صبح دستشویی برید، گوشیتونو چک میکنید یا این که در حال دستشویی کردن تلفنتونو دارید چک میکنید. گزینه دیگهای ندارید. حالا داره اینو به شوخی مطرح میکنهها. اما واقعا آش انقدر شور شده که خود همینایی که دست اندرکار ایجاد این شبکههای اجتماعی بودن، میگن ما خودمون با اینکه میدونیم پشت پرده چیه، اما به محصولاتی که خودمون ساختیم اعتیاد پیدا کردیم.
یه شوخی دیگه هم مطرح میشه تو این مستند. میگه که فقط دو تا کسب و کار هستند که به کاربرانشون میگن یوزر «User»، مواد مخدر و فناوری اطلاعات. هر دوشون میگن یوزر. در واقع میخواد با این شوخی میخواد بگه که هر دوشون اعتیادآور هستن.
اما چطور میشه که اعتیاد ایجاد میشه؟ ما آدما برای برقراری ارتباط با بقیه، یه ضرورت اساسی بیولوژیکی «Biology» داریم. انسان باید با بقیه آدمای دیگه ارتباط داشته باشه. بعد از برقراری ارتباط هم تو بدنمون، هورمون دوپامین «Dopamine» به عنوان پاداش آزاد میشه. میلیونها سال تکامل پشت این سیستم بوده که آدما بتونن با هم ارتباط داشته باشن. برای همین هورمون هست که انسان با برقراری ارتباط خوشحال میشه.
شبکههای اجتماعی هم برای همینن دیگه که آدم با افراد دیگه در ارتباط باشه و به خاطر همین، آروم آروم آدم به اون هورمونهای خوشحال کننده اعتیاد پیدا میکنه. منتهی انسانها اینطور تکامل پیدا کردند که بدونن آیا مورد تایید افراد قبیلشون هستند؟ یا خونوادشون یا دوستاشون، آیا اونا تاییدشان میکنن یا نه؟ چون اون مهمه دیگه؟
اما آیا ما آدما تکامل پیدا کردیم که بدونیم ده هزار نفر مثلا فالورهامون «follower: دنبالکنندهها» راجع به ما چی فکر میکنن؟ نه اینطور نبوده. تحقیقات نشون داده که از سال ۲۰۱۱ تا به حال، یعنی از وقتی که شبکههای اجتماعی رایجتر شدن، میزان افسردگی و اضطراب بین نوجوانان آمریکایی، به طور معنیداری زیادتر شده. یا تعداد دختران نوجوانی که به خودشون آسیب زدن و افسردگی و اضطراب داشتن و حتی خودکشی کردن، یه رشد عجیب و غریبی داشته. بچههایی که بعد از سال ۱۳۷۵ متولد شدن رو بهشون میگن نسل زد «z».
اینا اولین نسلی هستند که وقتی که هنوز مدرسه میرن، وارد شبکههای اجتماعی میشن. این بچهها اوقات زیادی در شبکههای اجتماعی میگذرونن. واسه همینم این نسل اضطراب و افسردگی بیشتری رو دارن و نسبت به نسلهای قبلیشون تجربه میکنند و تحقیقاتی که در آمریکا بوده نشون داده که اعتماد به نفس کمتری هم دارن. و روابط رمانتیک کمتری رو هم نسبت به نسلهای قبلیشون دارن تجربه میکنن.
در دهههای قبل، بچهها از یک کانال نسبتا امنی به اسم تلویزیون، برنامههای سرگرم کننده میدیدن. تلویزیون روشن میکردیم، مینشستیم کارتون تماشا میکردیم. اما الان بچهها مثلا یوتیوب فور کیدز «YouTube Kids
» رو دارن که یک محصول خاص یوتیوب هست برای بچهها. یه دفعه همه اون مراقبتها و فیلترهایی که در تلویزیون بوده، یه دفعه برداشته شده. بین سازنده ویدیو و بینندهاش، یه واسطه درست حسابی این وسط وجود نداره که بخواد جلوی محتوای بد رو بگیره؛ اما شاید خطرناکترین بخش ماجرا، این واقعیت باشه که اینترنت توسط یک فناوریای داره هدایت میشه که به صورت تصاعدی داره پیشرفت میکنه.
تقریبا از سال ۱۹۶۰ تا الان، قدرت پردازش کامپیوترها حدود یک تریلیون بار بیشتر شده. هیچ چیز دیگهای در جهان نیست که همچین رشدی داشته باشه. ماشینا رو اگه در نظر بگیرید، از اون زمان تا الان سرعتشون شاید تقریبا دو برابر شده باشه و مهمتر از همه، آدما فیزیولوژی «Physiologie» مغز ما اصلا تکامل پیدا نکرده از اونموقع. قرارم نیست تغییر بکنه انقدر.
و ما با این پرسش مواجه هستیم که با این تفاسیر، در نبرد بین انسان و صفحه نمایش، قراره کدوممون پیروز بشیم؟ اما شبکههای مجازی چطور میتونن باعث دو قطبی شدن یک جامعه بشن؟ چطور میتونن باعث ترویج افراط گرایی بشن؟ تو این مستند مثال میزنه، میگه در نوار جستجوی گوگل تایپ کنید، تغییر آب و هوایی چیه؟ تصور ما اینه که کسی که در ایران هست و اینو جستجو میکنه، به همون اطلاعاتی میرسه که مثلا اونی که در ژاپن نشسته داره همینو جستجوی میکنه. بعد پیش خودمون نتیجه میگیریم که پس هممون اطلاعات در مورد آب و هوا دسترسی داریم؛ اما واقعیت این نیست.
واقعیت اینه که کاربرا بسته به محل زندگی خودشون، نتایج متفاوتی رو در صفحشون میبینن و چیزی هم که میبینن، الزاما تمام واقعیت در مورد مثلا تغییرات آب و هوایی نیست؛ بلکه برمیگرده به جایی که ما داریم ازش گوگل میکنیم و جستجو میکنیم. حتی فیسبوک فیکس همینه. فیسبوک فیکس دو تا دوست، دو تا زن و شوهر، یکی نیستش. محتوای صفحه فیسبوک آدما بر اساس الگوریتمها درست میشه. الگوریتم من رو در یه دستهای از کاربران قرار میده و برای من محتواهایی رو پیشنهاد میکنه که احتمال میدن من به اون موضوعات علاقه دارم و میتونم بیشتر وقت بگذرونم پای فیسبوک.
و مثلا دوست صمیمی من رو در یک دسته دیگهای قرار میده و به اونم یه سری مطالب دیگهای به خوردش میده. هر کدومم با محتواهایی که میبینیم خوشحالیم و فکر میکنیم به تمام اطلاعات رسیدیم؛ اما واقعیت اینه که هر کدوممون بخشی از اطلاعات رو داریم و بعد بعد از گذشت زمان این حس کاذب رو خواهیم داشت که همه با ما موافق هستند. چون همه افرادی که تو صفحه فیسبوک شما هستن شبیه ما هستن دیگه. شبیه ما به نظر میان.
مثلا وقتی یه نفر رو که ببینیم که عقاید مذهبی، عقاید نژادی، سیاسی متفاوتی از ما داره، میگیم مثلا این بابا چقد احمقهها. این همه اطلاعات هست توی اینترنت. بعد اینا هنوز اینطوری دارن فکر میکنن؟ مثلا اما نکته اینه که بله. اطلاعات در اینترنت هست؛ اما هر گروهی داره اطلاعاتی رو میبینه که با اون اطلاعات بیشتر خوشحال میشه. اونایی که طرفدار دو آتیشه یه سیاست خاص هستن. اونایی که مخالف سرسخت اون سیاست خاص هستن. اونایی که عقاید نژادپرستانه دارن. اونایی که موافق قوانین مهاجرت هستند و غیره. همه اینا مدام تنها در معرض اطلاعاتی هستند که فیسبوک میدونه که اون مطالب این آدما رو خوشحال میکنه. در معرض چیز دیگهای قرار نمیگیرن و این که باعث میشه که اون آدما راجع به عقدشون هی مصرتر و مصرتر میشن و به مرور این اون چیزی که باعث شکاف در یک جامعه میشه. باعث عمیقتر شدن شکاف در جامعه میشه و جامعه نهایتا دو قطبی میشه.
فیسبوک البته میگه نه من کارهای نیستم. شما خودتون دوستاتون رو انتخاب میکنید. لینکاتون که خودتون انتخاب میکنید. من کارهای نیستم؛ اما واقعیت اینه که فیسبوک مسئول صفحات ما هستش.
خب! این خیلی خوبه که به واسطه داشتن شبکههای اجتماعی، الان دیگه هر فردی میتونه ردای یک روزنامهنگارو بپوشه و خبرو تحلیل از خودش منتشر بکنه؛ اما در خیلی از اوقات چون این خبرها از فیلتر تحریریه خاصی رد نشدن یا چون اصلا قصد و غرضی در کار هستش، باعث میشه که شایعات و حتی تئوریهای توطئههای عجیب غریبی مطرح بشه.
روند اینطوره. یه شایعهای راه میوفته. بعد بازنشر داده میشه توسط آدمهای مختلف. هشتگ ساخته میشه و بعد یه دفعه تبدیل میشه به یه خبر و بعد یه عده دیگه واقعا بهش اعتماد میکنند به عنوان یک خبر. مثل بارزشم یه قضیه هست به اسم پیتزا گیت «Pizzagate» که در بحبوحه انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا افتاد.
یه عده اومدن گفتن که آقا طرفدارای هیلاری کلینتون «Hillary Clinton» قاچاق انسان میکنن و حتی در کار تجارت کودکان زیر سن قانونی هستن. حتی یه لیستی از رستورانهایی منتشر کردند که آره اینا در کار تجارت کودکان هستند. لیست دادن. مردمم خوندن و خیلیها هم باورشون شد. الکی الکی یه شایعه بزرگ درست شد. بعد حتی یه نفر پاشد رفت یه ایالت دیگهای، گفته بودن زیرزمین یه رستورانی هستش که پر بچس. بعد این بابا مسلح میره اونجا. مردم همه هاج و واج تو رستوران. خلاصه پلیس میاد و اون آقا رو دستگیر میکنه و میبینن که اصلا اون رستوران زیرزمین نداره. بعدشم یه رستوران معمولیه و قضیه از اساس دروغ بوده.
خلاصه این موضوع میشه یکی از مثالهای معروف فیک نیوز «fake news» یا خبر جعلی. میگن که ما از عصر اطلاعات رسیدیم به عصر اطلاعات جعلی. شما خودتون دیدید دیگه؟ در همین دوره کرونا، چقدر اطلاعات غلط در شبکههای اجتماعی پخش شد؟ مثال بارزشم هم خودمون دیدیم در شبکههای اجتماعی فارسیزبان. چقدر چیزای عجیب غریب و بعضا خندهدار مطرح شد.
حالا در آمریکا مثالایی که این مستند میزنه هم جالبه. یکی میگه که برای کرونا گفتن که آب بنوشید. آب بنوشید، دیگه کرونا نمیگیرید. یکی دیگه گفته که آقا این ویروس کار دولتها بوده که آدما مثلا از عمد کشته بشن. از دست جمعیت زیاد خلاص بشن. یکی دیگه اومده میگه که آقا مریض نیست کسی. بزنید برید بیرون خوش باشید. همه اینا توطئه است که ما بتونیم تو خونمون و جامعه رو به امان خدا رها بکنیم. یکی دیگه اومده بود میگفت که غذای چینی نخورید که کرونا نگیرید. تو آمریکاها توی چین هم نه. تو آمریکا غذای چینی نخورید کرونا نمیگیرید. بعد یکی دیگه گفته که آقا من به اسناد بسیار معتبری دست پیدا کردم که یک مامور از چین بلند شده اومده و ویروس را منتشر کرده و مثالهایی از این دست خیلی زیاده.
خب این وسط کمم نبودن مواردی که آدما اومدن از آب گلآلود ماهی گرفتن و به اون نیت سیاسی یا مالی یا هر چیز دیگهای که داشتن برسن. مسائله دیگه استفاده از شبکههای اجتماعی برای نفرت پراکنی هستش. میگه در میانمار، وقتی شما گوشی موبایل رو میخرید، در همون فروشگاه، فیسبوک رو میان روی گوشی شما براتون نصب میکنن. بنابراین فیسبوک خیلی رایجه در اون کشور. بعد دولت میانمار از این ابزار فیسبوک و گروهها و صفحات فیس بوکی استفاده میکنه برای نیات خودش و برای انتشار نفرت علیه اقلیت مسلمان میانمار.
نتیجش این شد که خیلیا واقعا به این باور رسیدند که بله اینا، این اقلیت رو ما باید از شرشون خلاص بشیم در جامعه و در نهایت هم خب هزاران نفر مورد قتل قرار گرفتن. مورد تجاوز قرار گرفتند و هفتصد هزار نفر، فقط به خاطر دینشون، مجبور شدن که کشور خودشون رو ترک بکنن و آواره بشن.
یکی از این مصاحبه شوندهها حرف جالبی میزنه. میگه من اگه بخوام در یه انتخاباتی برنده بشم، میدونم باید چیکار کنم. میرم تو یکی از این گروههای تئوری توطئه که صد تا عضوم داره، میرم تو اون عضو میشم. باورتون میشه؟ هنوز بعضی آدما هستن که مثلا میگن زمین گرد نیست آقا. دروغه. دروغ میگن زمینگرده. زمین کروی نیستش که اینا توطئه است. یه چیزی پشت قضیه هست. اینا یه نیتی دارن. به ما راستش رو نمیگن. بعد توی فیسبوک هم از این گروهها هستن که این عقاید عجیب غریب خودشون و ترویج میکنن.
این آقا میگه که من میرم توی یکی از همین گروهها توی فیسبوک عضو میشم و بعدم میام از فیسبوک میخوام میگم آقا هزار تا کاربر مثل این صد تا کاربری که عضو این گروه هستند رو به من معرفی کن و فیسبوک هم به من میده. بعدش میگه من میدونم با اون از داشتن اون هزار تا آدم؟ چی کار کنم. بعدش من تئوریهای توطئه خودم رو منتشر میکنم. یه چیزایی رو میگم که با اون بتونم رای جمع بکنم و با کمک اون هزار نفر برنده میشم. چون اون هزار نفر زمینه قبول کردن شایعات رو دارن که عضو یه همچین شبکههایی هستن و معمولا هم اینجوری هستن که فکر میکنن که در اقلیت هستن و حرفشون باید شنیده بشه. عصبانی هستن و میجنگند. جنگنده هستند.یکی مرد جنگی و صدهزار.
در مستند نشون میده که در یکی از کارزارهایی که تریستان هریس داشته، به کنگره آمریکا رفته و توضیحاتی رو به نمایندهها در مورد خطرات بالقوه شبکههای اجتماعی میده. یکی از نمایندهها خیلی هیجان زده میشه و از تریستان هریس میپرسه که این چیزایی که گفتی، منو از ترس داره میکشه. آیا واقعا قضیه انقدر ترسناکه؟ یا چون من اطلاعاتم تو این قضیه کمه، زیادی دارم واکنش نشون میدم؟ بعد پاسخ تریستان اینه که بله. قضیه واقعا جدیه و این میتونه در میان مدت باعث جنگ داخلی بشه. میتونه باعث لطمه زدن به دموکراسی بشه؛ اما مسائله اینه که اینترنت هم میتونه مولد باشه و هم مخرب باشه.
اینطورم نبود که وقتی که طراحای شبکههای اجتماعی میخواستن روز اول اونو درست بکنن، همه این چیزا رو میدونستن و بعد اومدن با علم به این موضوع اینو طراحی کردند. نه. یکی از مصاحبه شوندهها، عضو تیم طراحی فیسبوک بوده و از کسانی بوده که این دکمه لایک «like» فیسبوک رو طراحی کردن و درست کردن. اون میگه که وقتی ما داشتیم روی دکمه لایک فیسبوک کار میکردیم، تمام انگیزمون این بودش که انرژی مثبت و عشق و اینا رو بخوایم در جهان زیاد بکنیم. اصلا تصوری از این نداشتیم که یه روزی این میتونه تبدیل بشه به مسابقه گرفتن لایک بیشتر یا مثلا باعث اضطراب و افسردگی نوجوونا بشه. اصلا به این چیزا فکر نمیکردیم.
مسائله اصلی البته نبودن قانون هست. نبودن نظارت است. نبودن رقابت هست تو این حوزه. مثلا راجع به شرکتهای مخابراتی، کلی قانون وجود داره، راجع به حقوق مشتری، قرارداد و غیره؛ اما راجع به شبکههای اجتماعی تقریبا قانون خاصی وجود نداره.
یکی از مصاحبه شوندهها، یه پیشنهاد داشت که شرکتهایی که اطلاعات کاربرشون دارن ذخیره میکنن، بیان مالیات بیشتری بدن. هکتار هکتار زمین دارن. کامپیوترهایی دارن که اطلاعات مشتریهاشون رو توشون ذخیره میکنند که بعدا بتونن پیشبینیهای بهتری رو از رفتار مشتریان داشته باشن. اگه قرار باشه که مالیات بپردازند، دیگه اونوقت مجبور میشن اطلاعات کمتری رو هم نگهدارن.
میگه ما در دنیایی زندگی میکنیم که درخت یا نهنگ مرده، از زندهش ارزش مادی بیشتری داره. اگه یه درخت رو ببرن پول بیشتری ازش در میاد تا اینکه درخت رو نبرن و اونجا باشه و اکسیژن تولید کنن. نهنگ هم همینطور. خیلی از منابع دیگه هم همینطور. به خاطر همینم شرکتها تلاش میکنند که تا جایی که میتونن از معادن و از منابع استخراج کنن. با اینکه میدونن دنیا رو دارن خراب میکنن. درخت رو میبرن. نهنگ رو میکشن و وقت ما رو هم دارن میکشن. در واقع وقت و توجه ما، درخت زنده ماست که شرکتها برای پول بیشتر، دارن اون رو میبرن و از بین میبرن.
توی اینترنت قرار بوده که کارای درست انجام بشه. قرار بوده که کارهای عمیق انجام بشه. اما تبدیل شده به یه جایی که فقط توش کارای باحال انجام بشه. خوبه که کارای باحال انجام بشه؛ اما این هدف اصلی و اولیه اینترنت نبوده که بیشتر اینترنت صرف کارهای باحال بشه یا صرف این بشه که یه عده فروش بیشتری داشته باشن. اینترنت تبدیل شده به یک فروشگاه بزرگ.
خب حالا چیکار میتونیم بکنیم که جلوی این وضعیت گرفته بشه؟ به عنوان پیشگیری میتونیم آگاهیمون رو ببریم بالا. میتونیم توقع داشته باشیم که مثل منبع قابل استخراج با ما و با وقتمون برخورد نشه. یادمون نره که تغییری ایجاد نمیشه. مگر این که فشار بالای افکار عمومی وجود داشته باشه. در نتیجه، مهم اینه که همون این آگاهی رو داشته باشیم.
در انتهای مستند، مصاحبه شوندهها چندتا پیشنهادم داشتن که جلوی هدر رفت وقت کاربرا رو بگیره. توصیههای خیلی خوبی بود. من خودم سعی کردم که استفاده کنم. پیشنهاد میکنم شما هم همین کار بکنید.
یکیش این بود که اپلیکیشنهای سوشیال مدیا «Social media» رو از گوشیتون حذف کنید. اگر وسط یه کار ارزشمندی هستید. دارید درس میخونید. دارید کار میکنید. یه دفعه یه نوتیفیکیشنی میاد که بله. به یه عکسی شما تگ شدید. اگرم نمیاد، باید برید کلیک بکنید روش. برید اونجا در اون اپلیکیشنه و بعد اونوقت عکسه رو ببینید. یعنی همش میخوان که شما رو بکشونه اون اپلیکیشن. تازه اگر هم نرید دنبال اون نوتیفیکیشن، نرید اون عکس رو چک کنید، پیام بخونید هم یه چیزی حدود بیست دقیقه طول میکشه تا دوباره به همون سطح تمرکز قبل از اومدن اون نوتیفیکیشن برسید. در نتیجه، توصیه مهم این بود که اصلا نوتیفیکیشنهاتون رو خاموش کنید.
یه توصیه دیگه هم این بود که فقط از محصولات شرکتهای بزرگ و شرکتهای معروف استفاده نکنید. از محصولات شرکتهای رقیب هم استفاده کنید و بذارید اونها هم بزرگ بشن و رقابت شکل بگیره و وقتی رقابت شکل میگیره به نفع مشتری میشه. چون این شرکتهای بزرگ رقیبی به اون صورت ندارن. پیشنهاد میکنه که به جای گوگل مثلا از موتور جستجوی کیووانت «Qwant» استفاده کنید.
توصیه دیگه اینکه هرگز یه ویدیویی که یوتیوب بهتون پیشنهاد میکنه رو اون رو نرید ببینید. خودتون ویدیوها رو انتخاب کنید.
بعد پیشنهاد دیگش این بود که در توییتر آدمهایی رو دنبال بکنید که میدونید باهاشون مخالفید. دیدگاهاتون فرق داره؛ اما بذارید صدای آدمهای دیگه رو هم بشنوید. نه فقط اونایی که شبیه شما فکر میکنن.
توصیه دیگه هم اینکه اسکرین تایم «Screen Time» یا زمانی که بچهها با وسایل الکترونیکی میگذرونن، اون رو بیاید هی کم بکنید و نزدیک به صفر بکنید. یک روانشناس هم تو این مستند بود که سه تا توصیه داشت در انتها.
یکی اینکه تمام وسایل الکترونیکی، نیم ساعت قبل از خواب از اتاق خواب بیاد بیرون. دو این که به هیچ وجه بچهها قبل از شانزده سالگی عضو شبکه اجتماعی نشن و در آخرم به والدین میگه که با بچههاتون بیاید راجع به زمان روزانه توافق کنید و اون رو اجرا بکنید. بگید که شما انقدر وقت دارید که در اینترنت باشی. بیشتر از این مجاز نیستی.
اما یه داستان تقریبا تخیلی هم در کنار این مصاحبهها به تصویر کشیده بود تا مخاطب بهتر پی به پشت صحنه شبکههای اجتماعی ببره. مثلا چی میشه که در پارک نشستید و گشنتونه و در مورد غذای ایتالیایی سرچ میکنید. بعد پنج دقیقه بعدش، در اینستاگرامتون تبلیغ نزدیکترین رستوران ایتالیایی به اون پارکه میاد مثلا. داستان در مورد یک پدر و مادر و سه بچشون هست که اون بچهها در سنین مختلف هستن. خونواده کلا درگیر اعتیاد به اینترنت شده و هر کدوم از بچهها مشکلات خاص خودشون دارن. مثلا دختر نوجوان خانواده، عاشق تصویر فیلتردار خودش بوده.
این داستان هم در کنار اون مصاحبهها روایت شد و دیدنش جالب بود. نهایتا اینکه من بسیار لذت بردم از دیدن این مستند و اطلاعات ارزشمندی رو به من داد. اگه شما هم دسترسی به این فیلم دارید که حتما خودتون هم ببینید. همونطور که در ابتدا هم گفتم من در اثنای این مستند، تحت تاثیر دانش و شخصیت این مصاحبه شوندهها قرار گرفتم و مدام در موردشون جستجو میکردم و میخوندم. دوست داشتم این نکاتی که یاد گرفتم رو با شما هم در میون بذارم که این آدما کی بودن و چه کردن؟
اولیش تریستان هریس بود که دانشآموخته استنفورده و خودش برنامهنویس قهاری بوده و استارتآپی داشته که شرکت گوگل، استارتاپش رو اومده خریده و بعد خودش هم عضوی از تیم جیمیل شرکت گوگل شده. در سال ۲۰۱۳ گفتیم پرزنتیشنی رو در مورد ضرورت تغییر رویهای گوگل منتشر کرد که اون خیلی خبرساز شد. در سال ۲۰۱۴ در همایش تدکس بروکسل «TEDxBrussels»، یک مفهومی رو به اسم زمان خوب صرف شده «Time well spent» رو معرفی کرد.
و حرفش این بود که کاربران دارن وقتشون v, درشبکههای اجتماعی میگذرونن که خب میشه زمان صرف شده و میگه که خب این وظیفه شرکتهای بزرگ هستش که این زمان صرف شده «time spent» رو تبدیل کنن به زمان خوب صرف شده «Time well spent». که این ایدهاش تبدیل شد به یک جنبش و بعد از موفقیت این جنبش، در سال ۲۰۱۸، این آقای تریستان هریس، مرکز تکنولوژی انسانی «Center for humane technology
» رو راه انداخت. و اهداف زمان خوب صرف شدهاش رو داره اونجا دنبال میکنه.
در همون سال پلتفرمهای بزرگ مثل فیسبوک و اپل از اضافه کردن فیچرهای «Feature» به محصولاتشون خبر دادن که کمک میکنه به همون زمان خوب صرف شدهای که تریستان هریس دنبالش بود.
مجله رولینگستون «Rolling Stone»، تریستان رو به عنوان یکی از ۲۵ نفری که جهان رو شکل میدن انتخاب کرده. آدرس وب سایت موسسش هست www.humantech.com. ایمیلتون رو میذارید و اونا ایدهها و توصیههایی رو برای اینکه زمان خوب صرف شده داشته باشید رو با شما به اشتراک میذارن و بعضی از این نکات رو من سعی میکنم در توییتر و اینستاگرام پادکست داکس با شما به اشتراک بذارم.
یکی دیگه از مصاحبه شوندهها، یه آقایی بود به اسم چامات پالیهاپیتا «chamath palihapitia». اسمش خیلی سخته. یه آقای ۴۴ ساله و متولد سریلانکا «Sri Lanka» هستش و ایشون در ۶ سالگی به کانادا پناهنده شدن به همراه خونوادش. پدرش همیشه بیکار بوده و زندگی بسیار فقیرانهای داشتن؛ اما ایشون موفق شده که در دانشگاه واترلو «University of Waterloo» مهندسی برق بخونه و خیلی زود یکی از مدیران ارشد شرکت ای او ال «AOL» شده و بعدش بین سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۱۱ در فیسبوک بوده و یکی از دلایل توسعه عجیب غریب و زیاد فیسبوک هم کارایی بوده که همین آقای چامات انجام داده در فیسبوک و همون آزمایشهای ای و بی هم که گفتیم هم دسته گل ایشون بوده.
البته ایشون از سال ۲۰۱۷ به بعد ابراز ندامت میکنن از کاراش برای توسعه فیسبوک و خب از مدیران ارشد فیسبوک بوده. با اینکه نسبتا هم جوون هست، داراییش الان یه چیزی بیشتر از یک میلیارد دلار هستش.
یکی دیگه از شخصیتهای جالبی که در بخش مصاحبههای مستند بود، یه فردی به اسم جارون لنیر «Jaron Lanier». لنیر شخص بزرگیه. این آدم پایهگذار یا به قولی پدر معنوی تکنولوژی واقعیت مجازیه «Virtual Reality». لنیر در کنار تخصص بالاش، موزیسین هست و تخصصش غیر از پیانو، در نوازندگی چندین ساز بومی آسیا هم هست. یه شخصیت علمیه؛ ولی موهاش رو شبیه به موزیسینها گیس کرده و بافته. یه آمریکایی سفیدپوسته؛ ولی از سازهای ناشناخته آسیایی در موسیقی کلاسیک غربی استفاده میکنه. خلاصه این که یه آدم خیلی خاص و جالبیه و یکی از چهرههای تاثیرگذار سیلیکون ولی است؛ اما کتابی نوشته با عنوان ده استدلال برای اینکه حسابهای شبکههای اجتماعیتونو همین الان حذف کنید.
و آخرین شخصیتی که میخوام بهش بپردازم، راجر مک نامیه. البته آدمای بسیار تاثیرگذار دیگهای هم بودند؛ اما اینا برای من خیلی جالب بودن. راجر مک نامی، سرمایهگذار و موزیسین هستش. لیسانس تاریخ داره و فوق لیسانس انبیای «NBA». یعنی کلا زمینه تحصیلاتش متفاوت از بقیهاس.
و کارش رو به عنوان تحلیلگر بازار سرمایه شروع کرد و موفق بود و چند تا شرکت سرمایهگذاری موفق هم ثبت کرد. خصوصا در زمینه شرکتهای مربوط به فناوری اطلاعات و شرکتهای موسیقی به طور جدی فعالیت کرد و از سرمایهگذاران اولیه فیسبوک بوده. زمانی هم که به مارک زاکربرگ پیشنهاد داده بودند که فیسبوک رو به مبلغ ۷۵۰ میلیون دلار بفروشه، راجر خیلی مشفقانه توصیه کرده بود که نفروش آقا. نگهش دار. خودتم مدیریتش کن و خب زاکربرگ هم بگم نفروخت و شد آنچه شد.
البته راجر مکنامی از نقش خودش در توسعه فیسبوک پشیمونه. میگه که فیسبوک ضربه زده به دموکراسی «Démocratie» در آمریکا و ایشون موزیسین بسیار فعالیه و صدها اجرا در قالب گروههایی که عضو بوده داشته. ارزش داراییهای این آقا هم یک میلیارد دلاره.
خب چیزی که شنیدید، اولین اپیزود پادکست داکس بود که در مورد مستند جذاب سوشیال دیلما صحبت کردیم. خوشحال میشم اگه پادکست داکس رو در اپلیکیشنتون سابسکرایب کنید و به دوستانتون هم معرفیش کنید. ممنونم که گوش کردید و امیدوارم که در اپیزودهای بعدی هم شما رو در کنار خودم داشته باشم.
سپاس و بدرود.
بقیه قسمتهای پادکست داکس را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت سوم- شیاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت نهم - نسل کشی ارامنه
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت یازدهم - امپراتوری آمازون